پارک انیمه
داستان ساسکه اوچیها - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: انیمه های محبوب - Popular Anime (/forum-7.html)
+--- انجمن: ناروتو (/forum-17.html)
+--- موضوع: داستان ساسکه اوچیها (/thread-10235.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6


RE: داستان ساسکه اوچیها - an Uchiha - 2014/01/12 09:52 AM

سرخی غروب اسمان رو رنگ زده بود...کنار دریا نشسته بودم و گاهی با پاهایم بر اب لرزه می انداختم و انعکاس تصویرم را میشکستم...صدای شادی و خنده ی بچه ها تو گوشم زنگ میزد...
پسرک مو زرد که اسمش را فراموش کرده ام هم مشغول بازی باا انها هست...پوزخند زدم...باز به اب خیره شدم...از از اون پسر بدم نمی امد..ولی نمیدانم چه دشمنی با من داشت!
یه زن جوان به سمت دخترکی دوید و او را در اغوش گرفت:
ــ مگه بهت نگفته بودم با اون پسره بازی نکن؟
ــ چشم مامان دیگه تکرار نمیشه...
پسرک از دور نگاه مکیرد...دلش شکسته بود اما به روی خود نیاورده بود....بالاخره همه ی مادر پدر ها بچه هایشا را بردند! غروب بود...پسرک تنها موند...اونم مث من کسی رو نداشت که با مهربونی بیاد دنبالش...
قدم زنان به راهش ادامه داد....نگاهی به من کرد...اما نگاهم را نگرفتم...خواستم عکس العملش را بسنجم!
با اخم رویش را برگرداند...من هم همین کار را کردم...فک میکرد کیه که اینقدر ادا میومد؟؟؟!

لبخندی زدم...از اینکه حس کردم تنها من نیستم که تنها هستم!! زیر چشمی نگاهم را به صورتش دوختم.....لبخند به لب داشت...شاید او هم همین فکر را کرده بود..1!


RE: داستان ساسکه اوچیها - Uchiha shady - 2014/01/12 11:00 AM

عاااااااااااااااااااالی بود 
اااااااااااااااااااادااااااااااااااااااامش روووووووووووووو زوووووووووووووود تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــزااااااااااااااااااااااااااااااارتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif


RE: داستان ساسکه اوچیها - an Uchiha - 2014/01/12 11:22 AM

ممنون که نظر میدی شادی جون....باشه سعی میکنم زود داستان بعدیشو هم بذارم...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


RE: داستان ساسکه اوچیها - ★Uzumaki Stella Hime★ - 2014/01/12 11:54 AM

مثل همیشه داستانت رو دوست دارم!!!!!

خیلی قشنگ تعریف میکنی^_^


RE: داستان ساسکه اوچیها - an Uchiha - 2014/01/12 11:58 AM

نظر لطفته عزیزم....


RE: داستان ساسکه اوچیها - Miyuki Takahashi - 2014/01/14 06:29 PM

واو! ینی عالی بود خیلی خوب احساست ساسکه رو تو نوشته هات منتقل می کنی واقعا عالیه منتظر قسمت بعدی هستمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif


RE: داستان ساسکه اوچیها - ♥MATSUYAMA-KUN♥ - 2014/01/16 03:34 PM

مرسی..................


RE: داستان ساسکه اوچیها - an Uchiha - 2014/01/16 04:03 PM

خواهش میکنم باز از همتون ممنونم که نظر دادین..نظراتتون به من دلگرمی میده...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

قسمت چهارم..........................................

مث همیشه با بی حوصلگی به تابلو خیره شده بودم...فقط جسمم تو کلاس بود فکرم پیش خانواده ام و ایتاچی بود...ایتاچی ! لعنت به تو یعنی الان داشت چیکار میکرد؟
دستاموتو هم گره زدم و گذاشتم زیر چونم...باز مثل همیشه دختری که موهاش صورتی رنگ بود و چشمانی سبز رنگ بود کنارم نشست...از چشاش میتونستم بفهمم که عاشقمه ولی من هیچ حسی نه به اون و نه به هیچکدوم از دخترهای این کلاس نداشتم!

اسمش رو حفظ کرده بودم " ناروتو" با قیافه ی بغ کرده کنار دست اون دختر نشست و زیر لب چیزهایی میگفت...ولی دخترک اصلا بهش توجه نمیکرد...همه ی فکر و ذکرش پیش من بود! البته اینطور به نظر میومد!

اروکا سنسی وارد کلاس شد و همه ی بچه ها یکصدا گفتند : اُ هایو سنسی!

اروکا سنسی هم با خوشرویی سلام کرد و همینطور که به کلاسور قهوه ای رنگش نگاه میکرد گفت:

بچه ها ! می خوام به همتون بگم که از این به بعد من معلم شما نیستم. هر سه نفر شما به یه گروه تقسیم میشد و یه معلم براتون در نظر گرفته میشه...
حرفش رو برید و رو به بچه هایی که پچ پچشان بلند شده بود هشدار داد که ساکت باشند...باز ادامه ی حرفش رو از سر گرفت:

بله...و من الان میخوام گروهای سه تاییی شما رو بخونم...

گروه 1 .....

باز پچ پچ ها بالا رفته بود. ولی باز هم توجهی به حرفهای استاد نداشتم...استاد با عصبایت بچه ها رو ساکت کرد و باز شروع به خوادن کرد:

گروه 7

کمی مکث کرد و به نیمکت ما لبخندی زد! معلوم نبود این لبخندش رو رو به ناروتو زد یا من یا اون دخترک!

هارونو ساکورا ، ازوماکی ناروتو

ناگهان ناروتو بلند جیغی کشید...پس اسم دختر بغلیم ساکورا بود...

و اوچیها ساسکه !!

اینبار دختر از جاش بلند شد و هورا کشید...اما از قیافه ی ناروتو میتونستم حدس بزنم که چندان هم راضی نیس من تو گروهشان باشم...! هرچند من هم دوست نداشتم...

گروه 8 هیوگا هیناتا ، اینوزوکا کیبا ، آبورامه شینو

هنوز هم مشغول خواندن گروه ها بود...ولی من هنوز هم تو فکر بودم..اما اینبار به ایتاچی فکر نمیکردم...به این فکر میکردم که چگونه با گروهم سر کنم!!


RE: داستان ساسکه اوچیها - ♥MATSUYAMA-KUN♥ - 2014/01/16 04:14 PM

عجب خوبه این ساسوکه.


RE: داستان ساسکه اوچیها - yasaman_k - 2014/01/16 04:16 PM

ایـــــــــــــــــــول!!!
خیلی خوب مینویسی!! تند تند بزاریا!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif