زمان کنونی: 2024/05/17, 10:39 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 10:39 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه اتفاق جدید... .!

نویسنده پیام
NoboraHaru
((Sephiroth))

*


ارسال‌ها: 2,370
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 483.0
ارسال: #1
zجدید یه اتفاق جدید... .!
یه روز از خواب بیدار میشین و میبینین که یه نویسنده مهم هستین و باید یه داستان خوب برای فاینال فانتزی بنویسید:

۱_اسم داستانتون:
۲_معرفی کوتاه شخصیت ها
۳_مشخص کردن ژانرش
۴_شروع متن داستان اگه طولانی هم باشه که عالیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مسابقه نیست فقط جهت سرگرمی و تفریحه .مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نظر دهی ازاده،🤣😂
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/09/28 01:19 PM، توسط NoboraHaru.)
2020/03/06 05:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #2
RE: یه اتفاق جدید... .!
۱_ درسا در دنیای فاینال فانتزی!!😎😎
۲_ من و کلود تمام!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
۳_عاشقانه!😍😍😍😍
۴_ یروز از خواب بلند میشم میبنیم روی یه تخت نرم و یه اتاق لوکسم! عجیب بود. من تو خونه داشتم انیمه میدیدم.یهو چی شد؟؟؟
خودمو تو اینه دیدم . یه دختر با موهای صورتی و چشای سبز.یه لباس خاب سفید پوشیده بودم.
این دختره خیلی شبیه کنریاس ولی خب نیستش! چرا این ریختی شدم.؟
عااااا از بس مانهواهایی که از یه دنیا میرن یه دنیای دیگه خوندم اومدم این دنیااااا هوراااااااا😍😍😍
خب خب من کیم؟ کجامم ؟ کسی میدونه ؟؟؟؟
از بیرون پنجره نگاه انداختم تو یه کاااااااااخ بزرگ بودم ‌.من یه پرنسسی چیزی هستم؟
2020/03/07 04:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
NoboraHaru
((Sephiroth))

*


ارسال‌ها: 2,370
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 483.0
ارسال: #3
RE: یه اتفاق جدید... .!
🤣من اگه از خواب بیدارشم حتما یوشینوری کیتاسه میشم🤣🤣🤣🤣حتما🤣 حتما

بحران کاکتوس ها و سامون ها
۱_کاکتوس جیمی:شخص اول داستانم 🤣🤣🤣🤣این بنده خدا که من بهش میگم جیمی همش توسط شخصیت های ف.ف کتلت میشه🤣🤣
۲_کل بروبچ ف.ف موجود در دیسادیا و سایر ف.ف های موجود و ناموجود.علل خصوص ف.ف جدید ۱۶(قشنگ کپیه،برابر اصل🤣🤣)
۳_زک (خدابیامرز)

ژانر داستان:حرف بی تربیتی ++++++++++++++++++(۳+)🤣🤣🤣
ماجراجویی،اب البالویی قرمز گیلاسی،انتقام بیستو خورده ایی ساله یا بیشتر بازیچه قرار گرفته شدن و کتلت شدن عده معدودی کاکتوس کاوایی و سامون بنده خدا.

ساعت ۱بامداد به وقت اسکوئرانیکس.
کلبه شرک،وسط مرداب.
یکطرف میز کنفرانس
به ترتیب باهاموت سنپای و کاکتوس جیمی و سایر جک و جونورهای موجود در ف.ف.
شرک با میلی:من نیستما.
باهاموت لنگه کفش بلورین سیندرلا رو میز محکم می کوبه و خورد میکنه،
شرک با حالت ببخشید شکر خوردم :فی فی جون یه سه تا قهوه بیار.
کاکتوس:خدابیامرز زک مرحوم وسط کراسیس کور هی منو از وسط شقه میکرد.تو کل ف.ف هم همین بلا سرم اومد.حالا زکو میگی بنده خدا جوونه وخامه ولی توکل ف.ف همین نقشه منه.
باهاموت: تو به قیافت میخوره نصفت کنن حالا که اینو گفتی بزار بگم من تو افسانه ها موجود مهمی هستم.حتی مقدسم.ولی تو ف.ف در کل هیولای احضاری یه عده جوجه تیغی ام که یه عده فشن بوی منو سقط میکنن.
متریا ها در حالی که بالا و پایین میپریدن:خداوکیلی همینه.
شرک:حالا من چه کمکی میتونم به شما بکنم ؟!
کاکتوس عینک افتابیشو زد و خیلی جنتلمنانه ادا کرد:خاک اِ اِ رو برامون به توبره بکش.
شرک:اِ‌‌ اِ؟؟
کاکتوس:مخفف اسکوئر انیکس دیگه!
شرک:عکس سه در چهارشو میگیرم جنازشو تحویل میدم.
کاکتوس:نچ کمپانی رو باس به باغ سبزیجات تبدیل کنیم.
در رویای کاکتوس جیمی.
مثلا یه هویج با چشمای پر از احساس کاکتوس شنشه.کاکتوس شنشه.دایسکیداااااا!!
کاکتوس یه چشمک میزنه و کلی دختر فشن و جیگر براش غش میکنن.
باهاموت متعجب میپرسه:باغ سبزیجات یا باغ حرمسراجات؟!
کاکتوس با چهره مصمم:حرمسرای سبزیجات و گل و گییییییاااااااااه!!!
...
شینرا در حال اب دادن به بوته گوج فرنگی مورد علاقش.
رینو و رو باسرعت ۴۰۰ سال نوری بادر برخورد میکنن و در فلزی و چف و بست دار اتاق رو از جا درمیارن.
کم مونده بود تا در بیفته رو بوته گوجه.
شینرا اخمو و غیرتی:بی...ها،بی...ا،ک...ا،ا...ا،داشتین دخترمو می کشتین؟
رود:شر...شرمنده رافی جون.
رود با حالت ایما و اشاره.
رافوس:حرف بزن.چته چرا ل...نی گرفتی؟؟
رود:رافی این دوبلورش مرحوم شده عمرشو داده به دخترتون اینم زبون بسته صدا نداره.اهههههههه (زد زیر خنده)
رینو یه پس گردنی بهش میزنه (یا به اصطلاح کچل م...ی یا ب‌...م برات).
شینرا :خب حالا چتونه؟
رود:ما فهمیدیم تو یه جایی اون دور دورا یه جلسه تو خونه یه دیو برگزار شده که احتمالا افراد عادی توش نیستن!
شینرا:چطور؟کیا؟
رود:راستش همون جک و جونورهایی که میزنیم کتلتشون میکنیم بعدش کلی ذوق میکنیم و امتیاز میگیریم. بعدشم اون اهنگه یهو بی خود و بی جهت تو فضا پخش میشه.
رافوس با تعجب و تفکر:به راستی ریشه اون اهنگ کجاست؟؟؟
ریشه داستان کجاست؟؟
ادامه داره؟؟
قسمت بعد شخصیتای دیگه ایم میان؟؟
همشو بزارین تو پارت بعدی میگم.🤣🤣🤣🤣
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/09/26 03:05 PM، توسط NoboraHaru.)
2020/09/26 03:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #4
RE: یه اتفاق جدید... .!
1-خب این داستانو یکمشو نوشته بودم بهانه خوبی بود  که باز برگردم و تکمیلش کنم در واقع یه تیکه از فن فیکشن من کیم؟ بود.
2- شخصیتا همون شخصیتای شماره ی هفت بعد crisis coreهستند.
3-اکشن و یکم معمایی
زمان اتفاق افتادن داستان بین کرایسیس کور و نسخه اصلی هست که کلود چطور تصمیم گرفت با اوالانچ کار کنه. ازونجایی که چیزی درباره این مدت زمان زیاد نگفته بودن تصمیم گرفتم خودم بنویسمش و خب قرار نیست مطابقت کامل با خط داستان اصلی داشته باشه.هنوز هم دسته ی شمشیر سنگین خونالود بود. باران می بارید. با خود فکر کرد شاید میتواند که درد هایش رو بشورد ولی انگار دیگر دردی احساس نمیکرد. تنها با خشم و بدون هدف به سمت شهر حرکت میکرد. میخواست اسمی را که چند دقیقه قبل فریاد زده بود را بگوید. ولی ایا انجام اینکار لازم بود؟ احساس میکرد که دیدش تار میشود. او خسته بود ولی میدانست نباید بایستد. فقط به راهش ادامه میداد. قلبش که سرد شده بود را احساس میکرد. شاید بدلیل اینکه نمیتوانست خودش را ببخشد درد را فراموش کرده بود. ولی چیزهایی را به سختی به یاد میاورد. و کمی که فکر کرد فهمید حتی اسمش را هم از یاد برده بود. کم کم احساس کرد عضلاتش از کار میفتند. و بعد از برداشتن چند  قدم به روی زمین افتاد. سنگ ریزه ها را بر روی کمرش احساس میکرد. ولی تنها به اسمان نگاه میکرد. ان باران و ابر ها چیزی را به یادش میاوردند که نمیتوانست به یاد بیاورد. کم کم چشمانش را میبندد و دیگر فقط سیاهی میبیند.
________________________________________________________________________نمیدانست​ چند وقت است که به خواب رفته بود. ولی میتوانست سقف چادری که در ان خوابیده  بود را ببیند. صدای دو مرد را که با هم صحبت میکردند شنید:
-اون همونه که چند سال پیش سفیروث رو از پا در اورد؟
- اره. با اینکه اصلا بش نمیاد... ولی ظاهرا خودشه.
- شنیدم که این چند سال داشتن روش ازمایش انجام میدادن. ولی فکر نکنم که هنوز ازمایشا تمام شده باشه.
- پس چرا الان اینجاست؟
- شاید فرار کرده.
- نکنه برامون دردسر بشه.
-اول اینکه فکر نکنم با این وضعش تونسته باشه فرار کنه و در ضمن انقدر ضعیف هست که نتونه این همه راه رو تا اینجا بیاد.
- راستی اسمش چی بود؟
- واقعا فکر میکنی میدونم؟!
او سعی میکند از جایش بلند شود ولی درد دوباره بدنش را فرا میگیرد. اهمیتی نمیداد که ان ها دارند درباره ی چه کسی صحبت میکنند. ولی میدانست که باید سریع تر راه بیفتد. در بیرون چادر ان دو مرد را دید که لباس های سرباز های شینرا را به تن داشتند. یکی از انها چشمش به او افتاد و گفت: خودشه!
ناگهان تعادلش را از دست میدهد و به زمین میفتد. سربازی که چشم ها و موهای تیره ای داشت و از دوستش کم سن تر بود به سمت او می اید:  تو نباید هیمنطوری از سر جات بلند شی و راه بیفتی.
سپس به او کمک کرد که بلند شود و به سمت چادر رفتند: چیزیت که نشده؟
به چشمان ان پسر نگاه کرد. چشمان سرباز های ویژه را داشت. ان رنگ ابی که شبیه اسمان بود. ولی در در او چیزی متفاوت بود. ان چشم ها سرد و خشک بودند. اگر پلک نمیزد احساس میکرد که او مرده است. دوباره او را  تاچادر میبرند.
-یه سرباز درجه یکی؟ به لباسات و شمشیرت میخوره که اینطوری باشه. اسمت چیه؟
ولی پسر تنها با چشمان بی روحش به سقف چادر زل زده بود.دستش را  جلوی چشمان او گرفت و تکان داد ولی حتی پلک هم نزد.
-باشه مثل اینکه خیلی خسته ای. فردا به سمت شهر حرکت میکنیم. میدونی که شب هست و هیولا ها اون بیرونن.
ولی هیچ جوابی نشنید. حتی نشانه ی کوچکی از تایید هم در او ندید. به سمت بیرون چادر رفت تا نگهبانی بدهد ولی ناگهان صدای ضعیف و خش داری را شنید.
-شمشیر... کجاست؟شمشیرم کجاست؟
صدای پسر بود که داشت به لحنی سرد و دردناک حرف میزد. اونو گذاشتی تو صندوق سلاح ها.فکر نکنم حالا نیازش داشته باشی.
-برام بیارش.
-ولی...
صدایش با صدای ان پسر قطع میشود : لطفا.
حرفش را تایید میکند و شمشیر را برایش میاورد.
-چقدر این شمشیر بزرگ و سنگینه. چطوری باش میجنگین؟
و شمشیر را کنار تخت قرار میدهد. پسر سعی کرد بلند شود ولی نتوانست. شمشیر را همانطور برداشت و ان را در دست گرفت و سرش را نزدیک بالای ان گذاشت. و چیزی را به یاد اورد. کلمه ها ارام در کنار هم قرار میگرفتند و به هم میچسبیدند: من میراث زنده ی تو هستم.
و این کلمات به او ارامش داد. و حالا توانسته بود هدفش را به یاد اورد. ولی هنوز دردی احساس نمیکرد. روز بعد کلود کنار دو مرد دیگر که اماده ی رفتن میشدند نشسته بود. یک از مرد ها سوالی پرسید که او را به فکر واداشت: هی، هنوز اسمتو به ما نگفتیا!
او نمیتوانست به خاطرش بیاورد ولی انگار چیزی به ذهنش فشار میاورد. و بعد به اسمان نگاه کرد. شاید میتوانست بدون قلب زندگی کند. یا حتی بدون عشق. ولی به یک اسم هم نیاز داشت. ابر های سفید که باد ان ها را میبرد را میدید. و ان ها چیزی را به یادش اوردند.
-من کلود هستم.

ادامه دارد... 
2020/10/08 02:31 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: