زمان کنونی: 2024/04/30, 09:50 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/04/30, 09:50 PM



نظرسنجی: چطوره ؟؟
خیلی خوبه
متوسطه
بده
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان " زندگی زیباست!! "

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #1
داستان " زندگی زیباست!! "
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
سلام سلام
زندگی زیباست ! یه داستان غیر تخیلیه ... چون به واقعیت خیلی نزدیکه ...
امیدوارم ازش خوشتون بیاد ...
لطفا نظرات و انتقاداتتونو درموردش تو این تاپیک بهم بگین تا ازشون استفاده کنم :
https://www.animpark.net/thread-27168.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/23 10:40 PM، توسط Dazai.B.)
2016/12/28 03:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #2
RE: داستان " زندگی زیبا "
مقدمه
سلام ... من سورا هستم ... 13 سالمه ... وقتی 10 سالم بود ، پدرومادرم تو یه تصادف کشته شدن ... و من و برادر بزرگترم تای از اون موقع با خالم زندگی کردیم ...
تای 15 سالشه ... اون بهترین و مهربون ترین برادر دنیاست ... تو تموم این مدت حتی یه لحظه هم نذاشت ناراحت باشم و همیشه کمکم میکنه ... علاوه بر اون تای خیلی خوشتیپه ... رنگ چشم هردومون عسلیه ولی برای اون جذاب تره ... بخاطر اینکه برادرمه اینو نمیگم . این یه حقیقته ...
امسال اون وارد دبیرستان میشه و ما مجبور شدیم از خالم جدا بشیم و یه خونه نزدیک مدرسه بگیریم ... خوشبختانه هردو تو یه مدرسه هستیم ...
ولی جدیدا نمیدونم چرا حس بدی پیدا کردم ... همش فکر میکنم یه چیزی اونو ناراحت میکنه ... گاهی اوقات خیلی تو فکره و خیلی زود عصبی میشه ... ولی همچنان مهربونه و وقتی ازش میپرسم ، یه لبخند میزنه و میگه چیزی نیست ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/28 03:30 PM، توسط Dazai.B.)
2016/12/28 03:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #3
RE: داستان " زندگی زیبا "
قسمت اول
تای :
به ساعت نگاه میکنم . 2 نصفه شبه...خیلی دیر شده باید بخوابم؛ فردا اولین روز مدرسست...
ولی آخه چجوری میتونم بخوابم ؟ همش اون لحظه جلوی چشمام میاد...
بالاخره با کلی کلنجار گرفتم خوابیدم و خیلی زود خوابم عمیق شد و....دوباره...
جلوی دکتر ایستاده بودم. داشت به جواب آزمایشام نگاه میکرد. بااضطراب بهش گفتم: آقای دکتر...واقعیتش جدیدا خیلی خون دماغ میشم...بعضی وقتا هم بدجور ضعف میکنم...میدونم چیزه خاصی نیست فقط خواستم خیالمو راحت کن......
حرفمو قطع کرد و گفت: به نظرم باید باهات صادق باشم...دوست ندارم تا آخر فقط خودتو گول بزنی...
یکم ترس برم داشت و گفتم : م...منظورتون چیه ؟ میخواین بگین مشکلی هست؟؟
خیلی جدی و مستقیم گفت : سرطان خون ....
برای چندلحظه ماتم برد...یعنی چی؟ اون چی گفت؟ حتما اشتباه شنیدم...
_ب...ببخشید...چ...چی؟؟
_متاسفانه حقیقت داره ...(دوباره به برگه ی آزمایشم نگاه کرد)... موضوع مهم اینه که خیلی سریع داره پیشروی میکنه... باید زودتر درمانتو شروع کنیم...
_درمان میشه؟ میتونین درمانم کنین؟؟
_فعلا هنوز هیچ کاری نکردیم و معلوم نیست چطور پیش بره...ولی الآن همه چیز پنجاه پنجاهه...
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم...خاموشش کردم و چندلحظه سر جام نشستم...از دوهفته پیش که رفتم دکتر ، تنها چیزی که تو سرمه اون حرفاست...هنوزم نمیتونم باورش کنم....
بلند شدم و رفتم دستشویی....توفکر بودم و دست و صورتمو می شستم که متوجه ی قرمزی آب شدم...تو آینه نگاه کردم...از دماغم خون میومد...با آب پاکش کردم.... دست خودم نبود ولی بدجور بهم میریختم...
همچنان که باحوله صورتمو خشک میکردم، اومدم بیرون ...سورا درحالیکه چشماشو فشار میداد، از اتاقش بیرون اومد و خمیازه ی طولانی ای کشید...
لبخندی زدم و گفتم: صبح بخییییییر....
یه جورای عجیبی بهم نگاه کرد و جوابمو داد... به محض اینکه رفت صورتشو بشوره، پریدم جلوی آینه و بادقت بررسی کردم که نکنه چیزی معلوم بود که اونجوری نگاه میکرد. چیزی نبود....نفس عمیقی کشیدم و رفتم صبحانه رو حاضر کردم...
هردو حاضر و آماده داشتیم صبحانه میخوردیم که متوجه ی نگاه سنگین سورا رو خودم شدم. گفتم: چیزی شده ؟
گفت: تای...ببینم حالت خوبه؟ انگار بیحالی...نکنه مریض شدی؟
یه لحظه مکث کردم و بعد بلند خندیدم و گفتم: چی میگی....من عالیم....فقط یکم مضطربم چون مدرسم عوض شده و کسی روهم نمیشناسم...
لبخندی زد...معلوم بود شک داره که البته حقم داشت...من آدم خجالتی ای نیستم ...گفت: نگران نباش ...(خواست چیز دیگه ای بگه ولی حرفشو خورد...منم دیگه چیزی نگفتم)

تا مدرسه باهم بودیم و بعدش هردومون به طرف کلاس خودمون رفتیم...
خوشبختانه تونستم خیلی زود با بقیه دوست بشم...چون اولین روز مدرسه بود، معلم درسه زیادی نداد...
بعداز اینکه زنگ خورد ،کتابامو جمع کردم و کیفمو برداشتم... بایکی از دوستام که اسمش تاکشی بود، سرگرم صحبت کردن بودم که یهو گفت:تای...خون دماغ شدی...
یه دستمال سمتم گرفت...دستمالو گرفتمو خونو پاک کردم: ممنون....
_خوبی؟؟
_آره بابا چیزی نبود...فقط یه خون دماغ عادی بود....
_خیله خب...بریم؟؟
_آره بریم...
از کلاس اومدیم بیرون...نمیدونم چرا زیاد حالم خوش نبود...الکی برای حرفای تاکشی سرمو تکون میدادم ولی هیچی نمیفهمیدم...
_تای حالت خوب نیستا!!! رنگت پریده...
ایستادمو دستمو روی سرم گذاشتم...بدجور گیج میرفت...گفتم: نمیدونم چم شده....
چشمام تار شد ولی تونستم بفهمم که سورا و دوستش جلومونن...درسته! داشت میومد طرفم...
یدفعه نمیدونم چی شد که همه جا تاریک شد و افتادم زمین ...


ادامه دارد....
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/28 03:38 PM، توسط Dazai.B.)
2016/12/28 03:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #4
RE: داستان " زندگی زیبا "
قسمت دوم
سورا :
همکلاسیام خیلی خوبن. اصلا بینشون احساس غریبی نکردم... مخصوصا توموکو و سایوری که خیلی هوامو دارن.
وقتی زنگ خورد، سایوری با عجله زودتر از بقیه رفت. با توموکو تو سالن بودم که تای رو دیدم. یه نفرم همراش بود. خندیدم... همونطور که فکر میکردم، تو این چیزا هیچ مشکلی نداره.
یدفعه خندم وا رفت. چرا گیجه؟ یعنی اتفاقی افتاده؟ صبح خوب به نظر نمیرسید نکنه واقعا مریض شده باشه؟
توموکو با تعجب گفت: چیزی شده؟
_داداشم ...
_ها؟؟ داداشت؟ کو؟ کدومه ؟؟
دستشو گرفتمو به طرف تای رفتم که دیدم یهو افتاد زمین. اون لحظه حس کردم قلبم نمیزنه. دویدمو کنارش نشستم. تکونش دادم: تای... تای... چت شده؟ تای صدامو میشنوی؟
30 دقیقه ی بعد - بیمارستان
خیلی مضطربم... به محض اینکه دکتر بیرون اومد، گفتم: آقای دکتر! چی شده؟ تای حالش خوبه؟
دکتر که کمی عصبی به نظر میرسید گفت: خانم آکاری از شما بعیده.! شما که خیلی هوای برادرتو داشتی. تو این وضعیتش باید بیشتر ازش مراقبت میکردی.
_منظورتون از وضعیتش چیه؟
_چی؟ یعنی شما حتی نمیدونی اون سرطان داره؟ خانم باید بیشتر حواستو جمع کنی. برادرت الآن خیلی بهت نیاز داره. بیشتر از قبل...
اینو گفت و رفت... چرا از دستم عصبانی شد؟ اون الآن چی گفت؟ کی سرطان داره؟ نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی به خودم اومدم فهمیدم صورتم خیسه. رفتم داخل دستشویی بیمارستانو به صورتم آبی زدم. وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم، دوباره گریم شروع شد... دستمو روی دهنم گذاشتمو فشار دادم... سرطان داره... تای سرطان داره...
چند دقیقه ی بعد رفتم داخل اتاق تای. کنار تختش روی صندلی نشستم و دستشو گرفتم.
چشماشو باز کرد. آروم گفتم: تای ... (صدام میلرزید)
مطمئنن با دیدن قیافم خودش همه چیزو فهمید. به سقف نگاه کرد و با خنده گفت: از دست این دکترای دهن لق...
_تای... چرا بهم نگفتی؟
با همون خنده گفت: حالا که فهمیدی.
یکم صدام بالاتر رفت: چرا باید دکترت بهم بگه؟
لبخندی زد و جواب داد: ببخشید... خب نمیخواستم نگرانت کنم. باور کن خوبم. دکترا کارشون اینه که همه چیو بزرگ میکنن...
_آره کاملا حال و روزت داره زار میزنه که خوبی.
_آهای آهای من بیشتر از تو میدونم وضعم چطوره. وای خدا اگه بخوای ادامه بدی به پرستار میگم بخاطر مزاحمت برای بیمار ببرتت بیرون.
به چشماش زل زدم... اینا واقعا همون چشمای پرانرژی تایه؟ چرا صورتش رنگ پریدست؟ سورا آخه چرا زودتر نفهمیدی؟ دست خودم نبود ولی اشکام سرازیر شدن: تای... خیلی بدی...
اشکامو پاک کرد و گفت: الهی قربون خواهر گلم بشم که انقدر زود اشکش در میاد. باشه باشه من تسلیمم. تو گریه نکن منم بهت قول میدم که دیگه وانمود نکنم خوبم و اگه حالم بد بود بهت بگم. قبول؟؟
لبخندی زدم و گفتم: قبول...


ادامه دارد.....
2017/01/09 04:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #5
RE: داستان " زندگی زیبا "
قسمت سوم
تای :
سه روز تو بیمارستان بستری بودم. دکتر بهم گفت دو روزه دیگه برم برای شروع درمان. قبلا زیاد مهم نبود ولی حالا که سورا فهمیده... دلم نمیخواد دیگه گریه کنه. تو این سه سال بعد از مرگ پدرو مادرم نذاشتم هیچوقت احساسه ناراحتی کنه. از این به بعدم نمیذارم.
لباسامو عوض کردم، اومدم بیرون ساختمون بیمارستان و دنبال سورا گشتم. گفته بود که بعد مدرسه یکراست میاد اینجا تا با هم بریم خونه...
آها اوناهاش داره میاد. براش دست تکون میدم. صبر کن ببینم. اونا کین؟ سه تا پسر با خنده های مسخرشون داشتن چیزی بهش میگفتن و سورا همینطور که سرش پایین بود، بدون اینکه متوجهم بشه به طرفم میومد.
اخمی کردم و رفتم جلوتر و بهشون گفتم: شماها با کسی کاری داشتین؟؟
سورا از دیدنم تعجب کرد ولی لبخندی زد و کنارم ایستاد. یکی از پسرا گفت: شما کی باشی؟؟
_ برادرشم. شما؟؟
انگار چیزه عجیبی شنیده باشن فقط نگام میکردن... یکی که به نظر نسبت به بقیه مودب تر بود، گفت: بچه ها فکر کنم بهتره بریم ...
و راهشو گرفت و رفت. اون دوتاهم سریع دنبالش رفتن.
رو به سورا گفتم: اونا کی بودن؟
_ ها؟ هیچکی منم نمیشناسمشون. بیا بریم خونه.
_ باشه...
رفتیم خونه و روی تخت ولو شدم. آخ خدایا منکه کاری نکردم پس چرا انقدر خستم. نمیدونم چی شد که خوابم برد.
با بوی غذا، بیدار شدم. چقدر گرسنمه. مگه چند ساعت خوابیدم؟ به ساعت نگاه کردم. 8 بود. این سه ساعت چه زود گذشت.
رفتم تو آشپزخونه و روی صندلی نشستم. با یه خمیازه گفتم: میشه شامو الآن بخوریم؟ دارم از گرسنگی میمیرم...
_چششششششم ^_^
شام، رامن و گوشت بود. وای یعنی عاشقشم. شروع کردیم و من خیلی سریع همرو خوردم طوری که خودمم نفهمیدم کی تموم شد. خندم گرفت. مخصوصا قیافه ی متعجب سورا هم خیلی بامزه بود.
همچنان با خنده گفتم: چیه؟ تاحالا بوفالوی گرسنه ندیدی؟
اونم خندید: والا از این نوعشو ندیده بودم.
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم که سرفم گرفت و حالت تهوع بهم دست داد. بلند شدم و دویدم سمت دستشویی و هرچی خوردم و نخوردم، بالا آوردم.
باز چم شد آخه؟ درست زمانیکه فکر میکردم تموم شد و خواستم بیام بیرون، دوباره حالم بد شد. اما اینبار خون بود که بالا میاوردم.
خون خون خون! دیگه خسته شدم. آخه چرا نمیشه یکم خوش باشم؟ خدایا چرا؟!!
وقتی اومدم بیرون، سورا نگران اونجا ایستاده بود. بدون اینکه چیزی بگم به طرف اتاقم رفتم. اونم همرام میومد. رفتم داخل اتاقو درو به روش قفل کردم. اون لحظه نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم.!
این دو روزم خیلی زود گذشت و من بجای رفتن به مدرسه فقط استراحت میکردم. اصلا نای رفتن به مدرسه رو نداشتم. سورا هم مدرسه نرفت و میخواست باهام بیاد. آماده شدیم و رفتیم بیمارستان.
امروز، اولین روز شیمی درمانیم بود و خیلی سخت گذشت. داروهایی بهم تزریق کردن که باعث شد تمام عضله های بدنم درد بگیرن. اما اگه آخرش خوب بشم... حاضرم همه چیزو تحمل کنم.
دنبال راهی میگشتم که به سورا نشون بدم خوبم ولی سورا با دیدن من بدجور ترسید. خدا میدونه چه شکلی شده بودم که اونطور غافلگیرش کرد.
حالا دیگه تا یکماه، هر هفته و از اون به بعدم دو هفته در میون شیمی درمانی میکنم. کاملا مشخصه از قبلم ضعیف تر شدم. احساس ضعف شدیدی دارم و بیشتر اوقات گرسنمه ولی نمیتونم چیزی بخورم چون بلافاصله همرو بالا میارم. به این زودی دلم هوس غذاهای مورد علاقمو کرده. ساعت خوابمم زیاد شده و از همه بدتر، بیشتر از قبل خون دماغ میشم. چه خواب باشم چه بیدار. دیگه از رنگه قرمز بدم اومده. اما با همه ی اینا خیلی خوشحالم... چون خواهری مثل سورا دارم که کنارمه و با لبخنداش بهم امیدواری میده.
* * * * * *
ساعت 10 صبح، از خواب بیدار شدم. وقتی که میخواستم بلند شم، دیدم روی بالشت پر از موئه. اول شک داشتم که مو هست یا نه. جمعشون کردم. اینا که موهای خودمن!!
دستمو رو سرم گذاشتمو رفتم جلوی آینه. باورم نمیشه. این منم؟ تمامه مژه هام ریختن و ابروهامم خیلی کم شدن. به علاوه موهامم یه جوری شده.
موهامو گرفتمو آروم کشیدم. همینطور میریختن. چند لحظه شوکه بودم ولی بعد لبخندی زدم. ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن. تو تموم این مدت گریه نکردم. تحمل میکردم. ولی... ولی این دیگه غیر قابل تحمله.
کمدمو باز کردم تا ببینم چیز بدرد بخوری دارم یا نه. یه تیغ پیدا کردم و از اتاقم بیرون اومدم. فکر کنم سورا مدرسه رفته. رفتم دستشویی و با اون تیغ موهامو از ته زدم. ابروهامم با کشیدن دست افتادن. دیگه فقط پوستم مونده بود و پوستم.
تو آینه نگاه کردم. همونطور که اشکام پایین میومدن، به خودم خندیدم: تای... کچلی خیلی بهت میاد...
یدفعه با مشتام به آینه کوبیدم. شیشه های آینه دستمو بریدن: هه... واقعا فکر میکنی آخرش چی میشه؟
صدای سورا رو شنیدم که به در دستشویی ضربه میزد: تای... چی شده؟؟؟ تااای...
درو باز کردم و رفتم بیرون. به محض اینکه سورا منو دید، جیغ بلندی کشید و رفت عقب: ت...ت...تااای!!!!
ادامه دارد ..............
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/10 02:22 PM، توسط Dazai.B.)
2017/01/10 02:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #6
RE: داستان " زندگی زیبا "
قسمت چهارم
سورا :
مدتیه که تای درمانشو شروع کرده. اون همه ی درداشو تحمل میکنه و امیدواره. و همین باعث میشه که منم تااونجایی که میتونم تلاشمو بکنم. درسته که هیچ کاری از دستم بر نمیاد ولی همینکه کنارش باشم و بهش روحیه بدم کافیه. دکتر بهم گفت اگه از نظر روانی آروم باشه، تو روند درمانش تاثیر خوبی میذاره.
تو این مدت، شاهد ضعیف تر شدن تنها برادرم بودم. همه ی سایت های پزشکی رو بررسی کردم تا شاید کار دیگه ای بتونم بکنم.
همچنان دارم مطالبو دنبال میکنم که چیزی نظرمو جلب کرد. یه مطلب درمورد آزمایش روی سلول های بنیادی بود که تونستن تا حدودی به طور کامل سرطانو درمان کنن...
یه نور امیدی وارد قلبم شد.
صبح از خواب بیدار شدم. کامپیوتر هنوز روشن بود. با دیدن ساعت از جام پریدم. یازدهه!!! وای صبحونه رو آماده نکردم.... به طرف اتاق تای رفتم که ببینم بیدار شده یا نه. تو اتاقش نبود. عه! کجا رفته؟؟
یدفعه صدای شکستن شیشه اومد. از دستشویی بود. سریع رفتم تو راهرو و در زدم: تای؟ چی شده؟؟ تای...
درو باز کرد و اومد بیرون. صحنه ای دیدم که برام غیرقابل باور بود. انگار تو یه لحظه یکی دیگرو دیدم. ترسیدمو رفتم عقب: تای!! چ..چه ب...بلایی سره... (متوجه ی چشمای قرمزش شدم. اون گریه کرده؟) رفتم جلوتر: تای چی شده؟؟
لبخندی زد که باعث لرزش تمامه بدنم شد: چیزی نیست... موهام بدجور اذیتم میکردن منم زدمشون...
تو لحنش ناامیدی موج میزد و مثل طوفان میخورد تو صورتم. احساس کردم یخ شدم. زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم. سرمو انداختم پایین که دیدم دستاش خونیه... دستمو دراز کردم تا دستاشو بگیرم که اونارو کنار کشید و گفت: گفتم که چیزی نیست. از این به بعد نبینم مدرسه نرفتیا...
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده، رفت تو اتاقشو درو قفل کرد.
همونجا روی زمین نشستم و گریه کردم. یعنی اون واقعا تای بود؟
چند دقیقه ی بعد بلند شدم و رفتم خورده شیشه های آینه رو جمع کردم. تنها چیزی که تو فکرم میگذشت، مطلب اون سایت بود.
چند روز از دیدن چهره ی جدید تای گذشت. داشتم غذارو حاضر میکردم که اومد پشت سرمو گفت: واااو چه بوی خوبی!
برگشتم. ولی از دیدنش ترسیدم. درسته چندروز گذشته ولی بااین حال من بازم از دیدنش غافلگیر میشم. این دو صورت باهم قابل مقایسه نبودن.
بدون اینکه چیزه دیگه ای بگه رفت و روی صندلی کنار میز ناهارخوری نشست و با قاشق و چنگالا ور رفت.
اعصابم دیگه بهم ریخت البته از دست خودم. غذارو تو بشقاب ریختمو جلوی تای گذاشتمو خودمم روبروش مشغول خوردن شدم. سکوت مسخره ای بود. هیچکدوم چیزی نمیگفتیم. از طرفیم تای دیگه از دسته غذاهای گیاهی خسته شده بود. یادش بخیر قبلنا خیلی سره غذاخوردن بگو و بخند داشتیم. دلم برای اون روزا تنگ شده.
بغض کردم و قاشق تو دستم لرزید. تای محکم به میز زد و بلند شد: سورا. چت شده؟ یعنی انقدر بد و مسخره شدم که دیگه حتی دیدنمم اذیتت میکنه؟
شوکه شدم: ن...نه باور کن اینطور نیست...من...
_ پس بهم بگو چرا اینجوری شدی؟
_ من...منکه طوره خاصی نشدم... آخه مگه چیکار کردم که اینو میگی؟
_ دردای خودم کم بودن حالا دیگه باید سکوت مسخره ی توروهم تحمل کنم. هرروز و هرروز. مثلا میخواستی امیدوارم کنی. اما...
_ من فقط نگرانتم...
_حرفمو قطع نکن... تو نگرانم نیستی. دیگه امیدی بهم نداری چه برسه به اینکه به من روحیه بدی. این رسمش نیست سورا خانوم.
_تای... من...
_ بسته دیگه نمیخوام بشنوم...
سریع از آشپزخونه بیرون اومد و سمت در رفت و بعد از خونه زد بیرون.
سرجام خشک شده بودم. چرا یدفعه اینجوری کرد؟ چرا اون حرفارو زد؟ من ناامید شدم؟ نه نه نه اینطور نیست...
رفتم دنبالش... انگار آب شده رفته تو زمین. میچرخیدمو همه جارو نگاه میکردم که... اوناهاش... لباس سبزو شلوار مشکی با یه کلاه بافت... خودشه: تااای...
داشتم بهش نزدیک میشدم که چند نفر اومدن جلوم... وای الآن نه. همون سه تا پسری بودن که اونروز تای جلوی بیمارستان دیدتشون... آخه چرا دست از سرم بر نمیدارن؟؟ الآن چندمین باره که مزاحمم میشن و حرفای بیخود میزنن... گفتم: من کار مهمی دارم...
میخواستم از کنارشون رد شم که یکیشون بازومو گرفتو گفت: ماهم کاره مهمی داریم...
دستمو کشیدم ولی اون محکم تر گرفت. همچنان که تقلا میکردم گفتم: ولم کن. چرا نمیرین پی کارتون؟ چندبار بگم علاقه ای به دوستی ندارم...
میخواست چیزی بگه که یدفعه یه نفر با مشت زد به صورتش و اون افتاد زمین...
با تعجب نگاش کردم... تای بود....
ادامه دارد ...........
(ببخشید اگه بد شد)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/11 10:59 PM، توسط Dazai.B.)
2017/01/11 10:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #7
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت پنجم
تای :
تو خیابون کنار پارک ایستادم و خیره شدم به بچه هایی که داشتن بازی میکردن... انگار خودمو سورا رو میدیدم : لعنتی... آخه چرا اون حرفا رو بهش زدم؟ چرا الآن اینجام؟ باید برگردمو ازش معذرت خواهی کنم. بگم که دسته خودم نبود.... آره.
همینکه برگشتم، دیدم سورا تو چند متریه منه. اونا... اونا همونایی نیستن که قبلا دنبال سورا راه افتاده بودن؟
یه قدم که رفتم جلو دیدم یکیشون بازوی سورا رو گرفت. اون الآن چه غلطی کرد؟ پسره ی ....
دویدم و با تمامه زوری که داشتم، یه مشت محکم زدم تو صورتش. طوریکه پرت شد روی زمین. رفتم کنارشو همینطور کتکش زدم.
همه با تعجب بهم نگاه میکردن اما چند لحظه بعد اون دوتای دیگه اومدن و منو ازش دور کردن: ولم کنین... پسره ی ولگرد فکر کردی میذارم سورا رو اذیت کنی؟ مگه اینکه مرده باشم... ولم کنین...
از دهنش خون اومده بود... دستشو رو خون کشید و پاکش کرد: لعنتی... تو دیگه کدوم... عه صبر کن ببینم... تو برادرشی؟ هه مد شده که خودتو این ریختی کردی؟
پوزخندی زد و با سر اشاره کرد ولم کنن... میخواستم دوباره برم طرفش که سورا دستمو گرفت و گفت: تای خواهش میکنم بس کن... داری به خودت فشار میاری...
میخواستم جوابشو بدم که اون پسره بلند شد... اون دونفرم رفتن پیشش و همینطور که داشت میرفت گفت: اوووو پس درست شنیدم که مریضی. آخی حرفه خواهرتو گوش کن. ولی ببین پسره ی سرطانی... تلافی کتکاتو سرت در میارم... از این به بعد خیلی مراقب باش.
بدجور عصبیم کرده بود. محکم دستمو کشیدم. برگشتم و با عصبانیت به سورا گفتم: برای چی جلومو گرفتی؟ میخواستم بیام بابت حرفام ازت معذرت خواهی کنم اما مثل اینکه واقعا درست حدس زدم. تو فکر میکنی که من قراره بمیرم.
_ نه اصلا چنین فکری نمیکنم. ولی تو باید خیلی مواظب باشی....
_ مواظب باشم؟ حاضرم بمیرم ولی دربرابر اذیت کردن خواهرم ساکت نمونم. تو درموردم چی فکر میکنی؟ به نظرت اونقدر ضعیفم که نمیتونم ازت دفاع کنم؟ آره؟ ازم میخوای هیچ کاری نکنم و بذارم راحت ناراحتت کنن که چی؟ تا خودم چیزیم نشه؟
_ تورو خدا دیگه این چیزا رو نگو. من خودم داشتم دست به سرشون... ت...تای...
از نگاهش میتونستم بفهمم چی شده... اولین باری نبود که اون نگاه نگران رو میدیدم. دستمو زیر بینیم گذاشتم... خونی شده بود. یه دستمال طرفم گرفت. دستمو تو جیبم کردم و یه دستمال در آوردم: خودم دارم...
راه افتادم که برگردم خونه اما یکم که راه رفتم سرم گیج رفت و افتادم زمین... اومد کنارمو دستشو رو شونم گذاشت: تای بذار کمکت کنم...
پسش زدم و به زور ایستادم: من خوبم. چیزیم نیست. امروزم روزه مرگم نیست. باشه؟؟؟
هرجوریکه بود خودمو به خونه رسوندم و رفتم رو تخت دراز کشیدم. هنوز خوابم نبرده بود که سورا داروهامو آورد. بدترین لحظات زندگیم این موقعست. نباید بعد از خوردن داروهام چیزی میخوردم و همین باعث میشد مزش تو دهنم بمونه و حالمو بد کنه.
روز بعد به اصرار سورا رفتیم بیمارستان که نتیجش فقط یه پلاستیک داروهای اضافه بود. سوراهم از قبل خیلی بهم توجه میکرد. یجورایی احساسه بچه بودن بهم دست میداد. این من هستم که باید ازش مراقبت کنم ولی حالا...

چند روزی از اون ماجرا گذشت. برای شیمی درمانی به بیمارستان رفته بودیم و موقع برگشت، دیگه شب شده بود. هرجلسه که میگذشت دربرابرش ضعیفتر میشدم. به گفته ی دکتر، داره خوب پیش میره. مثل اینکه سورا هم دوباره روحیشو بدست آورده و مثله قبل شده.
به کمک سورا از تاکسی پیاده شدم و نیمکتو گرفتم تا سورا در خونرو باز کنه. چشمام بخاطر تاریکی هوا تار شده بود و یه لحظه که چشمامو بستم، تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که یکی از جلو منو گرفت. قیافشو درست نمیدیدم فقط به زور گفتم: خیلی ممنون...
_ خواهش میکنم. کاری نکردم.
چقدر صداش آشنا بود. پلکامو رو هم فشار دادم تا ببینمش. خنده ای کرد. ولی چرا؟ اون کی بود؟
یدفعه یه چیزی تو شکمم فرو رفت. دستمو رو شکمم گذاشتم و افتادم زمین. نه میتونستم تکون بخورم و نه صدام در میومد. "تلافی کتکاتو سرت در میارم... پس خیلی مراقب باش."... خودشه... همون صدا بود.
دیگه نتونستم چشمامو باز نگه دارم و از هوش رفتم...

ادامه دارد .........
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/14 11:30 PM، توسط Dazai.B.)
2017/01/14 11:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #8
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت ششم
سورا :
تو کیفم دنبال کلید میگشتم. هوا تاریک بود و منم عجله داشتم باید میرفتم پیش تای. اون زیاد نمیتونه بایسته. اه لعنتی کجایی؟ آها ایناهاش. سریع درو باز کردمو رفتم داخل لامپو روشن کردم. یه صدایی شنیدم. حتما تای خسته شده. رفتم بیرون : ببخشییید طول کش... تاااااااای ....
تای افتاده بود روی زمین. حتی تو اون تاریکیم میتونستم خون روی زمینو ببینم. یعنی بازم خون بالا آورده. ولی... چ...چ...چاقو؟؟ با دیدن شخصیکه چاقو دستش بود انگار سر جام خشک شدم. باید زنگ میزدم اورژانس ولی از ترس نمیتونستم تکون بخورم. مثل اینکه اونم تازه متوجهم شده بود چون بلافاصله فرار کرد. همینطور عین مجسمه به تای زل زده بودم که یدفعه یه نفر سریع از کنارم رد شد و پیش تای روی زمین نشست.دکمه های لباس تای رو باز کرد و به زخمش نگاهی انداخت: اه باید زودتر میومدم میدونستم آخر یکاری میکنه. خانم آکاری میخوای همینجور وایسی و نگاه کنی؟
به خودم اومدم. شناختمش. اونم جزء اون سه نفر بود. پس... یعنی... اونیکه فرار کرد... رفتم هلش دادم و داد زدم: از اینجا برو.
دوباره اومد جلو و گفت: میدونم چی فکر میکنی ولی الآن موقع اینکارا نیست. فعلا باید یه فکری به حاله زخمش بکنیم وگرنه عفونت میکنه.حتی ممکنه قبل از رسیدن اورژانس وضعیتش خیلی بد بشه. ازت خواهش میکنم بهم اعتماد کن.
نمیتونستم حرفاشو باور کنم. عمرا. ولی... ولی تای... بخاطر تای هم که شده باید بهش اعتماد کنم.
بلندتر گفت : الآن نباید وقتو تلف کنیم.
_ خیله خب... بگو چیکار کنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت: ممنون. لطفا اول زنگ بزن اورژانس. بعدم برام باند و چیزی برای ضد عفونی کردن بیار .هرچی که داری.
_ با... باشه
سریع رفتم و به اورژانس زنگ زدم و آدرسو دادم. بعدشم از توی کابینت هرچیزی که برای عفونت خوب بود رو برداشتم و رفتم بیرونو به اون پسر دادم.
15 دقیقه طول کشید تا آمبولانس برسه و تو این مدت اون زخمو ضدعفونی کرد و بستتش. به نظر نمیومد اولین بارش باشه. هردو سوار آمبولانس شدیمو رفتیم بیمارستان. یک ساعت بعد دکتر بیرون اومد و گفت: خانم آکاری... سورا جان... دخترم... آخه چرا انقدر بی احتیاطین؟ برادرت دیگه تای سابق نیست که چیزیش نشه.
_ الآن حالش چطوره؟؟
_ بخاطر اینکه هنوز دو ساعتم از شیمی درمانیش نگذشته نمیتونیم داروهای لازمو بهش تزریق کنیم. برای همین فعلا ازش مراقبت میشه تا چند ساعت بعد که بشه کاملا زخمشو درمان کرد. البته باید بگم که ضدعفونی زخم و بستنش کاره خیلی بجایی بود. اگه عفونت میکرد حتی احتمال داشت بره تو کما چون بدنش دیگه اونقدرام مقاومت نداره. کارتون عالی بود.
بعد از اینکه رفت، یه نفس راحت کشیدم. واقعا بخیر گذشته بود. برگشتم سمت اون پسرو گفتم: خیلی ممنون...عههه...
_ موریدا هستم... آکایا موریدا
خم شدم و شمرده گفتم: ازتون ممنونم آقای آکایا موریدا...
خندش گرفت: خواهش میکنم وظیفم بود. نیازی به اینکار نیست. راستش... من یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. باید جلوی شیشیدو رو میگرفتم. واقعا متاسفم
_ شیشیدو؟؟ منظورت همونیه که...
_ درسته. همونیه که برادرتو با چاقو زد. اون بدجور از اون روز کینشو به دل گرفت. البته باید بگم من دیگه از گروهش اومدم بیرون چون از دعواکردن بدم میاد. اگه زودتر جلوشو میگرفتم این اتفاق نمیفتاد. معذرت میخوام
_ حالا دیگه گذشته و خداروشکر به لطفه شما تای نجات پیدا کرد. فقط... چرا تو گروهش بودی وقتی دعوا رو دوست نداشتی؟
_ شاید مسخره باشه ولی فقط باخودم گفتم شاید یکم سرگرم بشم. آخه خسته شدم از بس تو بیمارستان و آزمایشگاه موندم.
_ بیمارستان؟ چرا؟
_ پدر من یه جراحه و جدیدا یه آزمایشاتی داره انجام میده. به نظر اون من از الآن با این چیزا آشنا باشم به نفعمه. دیگه مشخصه که میخواد منم پزشک بشم.
_ آها... میتونم بپرسم چه آزمایشی؟؟
_ خب اون یه گروه تشکیل داده و دارن برای درمان سرطان تلاششونو میکنن. تو این مدت به نتایج نسبتا خوبیم رسیدن. راستش منم بعضی از آزمایشات رو دیدم. یه وبلاگی درست کردم که توش مطالب پزشکی که خودم شاهدشون هستم رو مینویسم.
یه لحظه تنم مور مور شد. ناخواسته گفتم: همونکه درمورد آزمایش روی سلول های بنیادی بود؟
_ آ..آره درسته... تو خوندیش؟؟
_ پدر تو داره روش کار میکنه؟ نتایج چجوری بودن؟ موفق شدن کاملا درمانش کنن؟؟؟
شوکه شد و گفت: عه.... خب.... اونا هرکاری رو انجام میدن ولی نیروی کمی دارن. از هربخشی نیاز به یه متخصص دارن. خیلیام بخاطر اینکه فکر میکنن کاره تقریبا غیر ممکنیه پیشنهادو رد کردن.
_ پدرت که ناامید نمیشه؟؟؟
_ البته که نه. اون تصمیمشو گرفته و میخواد که این راهو به آخر برسونه. به قوله خودش اگه نشد من راهشو ادامه میدم
_ آها.... خیلی خوبه
تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی آکایا رفت. یه چیزی میخواستم. یه چیز جدیدی درونم بوجود اومده بود. دکتر بهم گفت که بهتره تای توی بیمارستان بمونه. اینجوری بیشتر میتونن ازش مراقبت کنن. خب راستم میگفت. دلیله اصلی چاقو خوردنش من بودم.
به ساعت نگاه کردم. 2 نصفه شب بود. باید بخوابم. رفتم کنار تخت تای نشستمو دستاشو گرفتم. خیلی آروم گفتم: تای دلم میخواد بهت کمک کنم. یه کمک حسابی. میخوام خودم خوبت کنم. کاریم به حرفه دکترای دیگه ندارم. خودم اونقدر درس میخونم که پزشک متخصص تو باشم. تای... بهت قول میدم...
انگشت کوچیکمو به انگشت کوچیکش قفل کردم : قول مردونه... شب بخیر.
همونجوری خوابم برد. فردا صبح زود بیدار شدم. تای هنوز خواب بود. لبخندی زدم و اومدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شروع....
ادامه دارد ...........
2017/01/18 11:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #9
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت هفتم
تای:
از اون روز به بعد تو بیمارستان موندگار شدم. زخمم خوب شده بود ولی بعضی وقتا اذیتم میکرد.
غذاهای بیمارستان اصلا باهام نمیساختن. دلم برای غذاهای سورا تنگ شده. دلم میخواد اون برنج شورو بخورم.
اما مثل اینکه جدیدا سورا خیلی سرش شلوغه. خوشحالم که درساشو جدی گرفته حالا دیگه ار بابت آیندش خیالم راحته که مشکلی نداره.
ولی... خب من فقط اونو دارم. درسته خوشحالم به درساش اهمیت میده اما یه جورایی دلم براش تنگ شده. این چند هفته تو دلم مونده یه دله سیر نگاش کنم و باهاش حرف بزنم. آخه چقدر دیگه باید از پنجره بیرونو نگاه کنم؟ من خواهر کوچولوی خودمو میخوام. میخوام بازم نگرانم باشه و منم سرش داد بزنم. بعدشم ازش معذرت خواهی کنم و بخندونمش. دلم بدجور گرفته. آخه چند ساعت مگه چقدر تاثیر داره؟
از پنجره باده سردی اومد. چی شده؟ اونجارو ... داره برف میاد... واقعا زمستون اومده؟ چقدر زود. اصلا متوجهش نشدم. خیلی گذشته....
یعنی خوب پیش میرم؟
شب شده بود. خواستم یکم امیدوار باشم و با خودم گفتم الآنه که سورا ظرفه غذا به دست بیاد تو . صدای درو که شنیدم با خنده گفتم: بفرمایید...
در باز شد...
_ غذاتو آوردم...
_ خیلی ممنون خانم پرستار...
درو که بست دلم میخواست از ناراحتی همه جارو بهم بریزم. غذای توی ظرفو بهم ریختم و چند دقیقه ای فقط باهاش بازی کردم. بعدش رفتم زیر پتو. تنهایی اشتهام کور میشه. سورا... من تنهام...
نمیدونم چجوری خوابم برد ولی خوابه خیلی بدی دیدم. از خواب پریدم... اطرافو نگاه کردم و دیدم سورا کنار تختم روی صندلی خوابیده. همینکه دیدمش نفسای تندم آروم شد. انگار تو همون لحظه تمامه تنهایی و ناراحتیامو فراموش کردم. لبخندی زدم و دستمو آروم رو سرش کشیدم...
از دیدن صورت خستش ناخودآگاه خندم گرفت: خدامیدونه داری چیکار میکنی که انقدر خستت کرده...
دوباره گرفتم خوابیدم.
صبح شد. نور خورشید که از پنجره میتابید چشمامو اذیت میکرد. دستمو روی چشمام گذاشتمو با فکره یه روزه دلگیره دیگه آه نسبتا بلندی کشیدم...
_ داداشم چرا آه میکشه؟
ها؟ این صدای سورا نبود؟ سریع بلند شدمو با تعجب به سورا که جلوم ایستاده بود نگاه کردم.
_ عه چیه صورتم کثیفه اینجوری نگام میکنی؟
_ سورا ؟؟
_ آره دیگه پس فکر کردی کیم؟
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ ها؟؟ مگه نباید اینجا باشم؟ داداشی هنوز هنگه خوابیا ... بپر بریم بیرون یه هوایی بخور
به بیرون نگاهی انداختم... به این زودی همه جارو برف سفید کرده: الآن که هوا خیلی سرده
یه کلاه گذاشت رو سرم و یه شالگردنم دور گردنم پیچوند... ژاکتمو جلوم گرفت و گفت: نترس مگه من مردم بذارم داداشم سرما بخوره؟
وای خدایا یعنی واقعا بیدارم؟ لبخندی زدمو ژاکتمو پوشیدم...
تو حیاط بیمارستان داشتیم قدم میزدیم... به برفایی که روی درختارو پوشونده بود نگاه میکردم... دیگه تاقت نیاوردم و گفتم: سورا... تازگیا چیکار میکنی؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: یعنی چی که چیکار میکنم؟
_ دیگه انقدرام حالیم میشه که با درس خوندن آدم اینجوری خسته نمیشه...
_ خب آره فقط درس نمیخونم... بیشتر اوقات تو کتابخونه دارم مطالعه میکنم...
_ چرا یهو انقدر به مطالعه علاقه مند شدی؟
_ چون میخوام به یکی کمک کنم...
_ کمک؟ کی؟؟؟ کیه که از داداشت عزیزتر شده؟
خندش گرفت... به ساعتش نگاه کرد و بعد گفت: خب معلومه هیچکس برام عزیزتز از داداشم نیست. اسم اون نفر ... تای آکاریه ... خب خب دیگه داره دیرم میشه... برو داخل تا زیادی سردت نشده... بای بای
مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که از دیدم رفت... تای آکاری؟ اینکه منم... اون میخواد به من کمک کنه؟ با کتاب خوندن؟ چجوری آخه؟ وااااااای سورا دقیقا به چی فکر میکنی؟
از سرما تنم لرزید. دستامو دوطرف پهلوم گرفتم و سرمو پایین آوردم... دیدم برفا قرمز شدن: دیگه وقتشه برم داخل...
یه دستمال جلوی بینیم گرفتمو رفتم تو اتاقم... ذهنم کلا درگیر حرفای سورا بود. اما هرچند کوتاه ولی صبحه خیلی خوبی داشتم.
دکتر اومد و داروهامو بهم داد. احساس سرما میکردم. رفتم زیر پتو : اون اینهمه تلاش میکنه تا به من کمک کنه. اونوقت من....
اشکام بی اختیار پایین میومدن: سورا.... ممنونم...

ادامه دارد .........
2017/01/22 05:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #10
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت هشتم
سورا :
تموم فکر و ذکرم این شده که تایو درمان کنم... همیشه بعداز مدرسه یکراست میرم کتابخونه... تاحالا حدود یک سوم کتابایی که درمورد سرطانه رو خوندم... شبا هم خسته و کوفته میرم بیمارستان...
از صورته گرفتش میتونم بفهمم ازین موضوع راضی نیست... ولی اینا به خاطره خودشه... هرچندسال که طول میخواد بکشه، بکشه... من بالاخره به هدفم میرسم و دوباره تای میشه همون داداش سرحال خودم...
داشتم مطالعه میکردم که احساس کردم چشمام سنگین شده و تار میبینه. با دستام فشارشون دادم. چندبار پلک زدم تا بهتر شد.
چندروز گذشت تااینکه یکم برام خوندن کتاب سخت شد. هرچند ثانیه باید چند بار پلک میزدم تا خوب ببینم. باخودم گفتم شاید بد نباشه برم چشم پزشکی.
بلافاصله راه افتادم. متاسفانه حدسم درست بود. دکتر گفت که نیاز به عینک دارم. گفت دارم خیلی به چشمام فشار میارم. اما برام مهم نیست. یه قاب کائوچویی انتخاب کردمو چند ساعت بعد عینکم حاضر شد.
یه تاکسی گرفتمو رفتم بیمارستان. حتما تای از دیدنم با عینک تعجب میکنه. در اتاقشو باز کردمو رفتم داخل: سلاااااااااام
_ سلا......................
با یه قیافه ی خیلی خنده داری به عینکم زل زده بود.بزور جلوی خودمو گرفتم تا نخندم. رفتم جلوتر و دستمو جلوی صورتش تکون دادم: الووووووووو
به خودش اومد و گفت: این دیگه چیه؟
_ چی چیه؟؟
_ تو کی عینکی شدی؟
_ امممممم فکر کنم همین 1 ساعت پیش
_ چرا؟؟
_ وا چرا نداره که... (زدم زیر خنده) تای بس کن یکی ندونه فکر میکنه خبر نداری چرا آدم عینکی میشه
_ عه خب.... چیکار کردی با چشمت که ضعیف شده؟
_ امممممم ضعیف شد دیگه
_ سورا هیچ میفهمی داری باخودت چیکار میکنی؟ بگو ببینم آخرین باریکه رفتی جلوی آینه به خودت نگاه کردی کی بود؟
_ ها؟ منظورت چیه؟
یه آینه جلوم گرفتو گفت: لطف بفرما به خودت یه نگاه بنداز
آینرو گرفتمو توش نگاه کردم. وای داداشم حق داره. آخه این چه قیافه ایه؟ صورتم رنگ پریده شده بود و زیر چشمامم یکم سیاه بود: آخی... حق داریا. آخه تو از کجا میخواستی یه گودزیلا ببینی؟
خندش گرفت: خب آبجی گودزیلا چرا با آدم اینکارو میکنی؟ نمیگی داداشت از ترس سکته میکنه میفته رو دستت؟
_ اولش خدانکنه. دومش قیافه به این خوشگلی
_ اونکه صدالبته
چند دقیقه ای رو باهم گفتیم و خندیدیم. خداروشکر. خوبه که لااقل وقتی میام پیشش میخنده...
تای بعداز اینکه شامشو خورد خوابید. منم رفتم تا یه سر به دکترش بزنم. خیلی وقته که نرفتم و اوضاع تایو ازش نپرسیدم...
دکتر اومد کنارم روی صندلی نشست و فنجون چای رو جلوم روی میز گذاشت: دیگه خیلی سخت میشه شما رو دید ...
_ ببخشید آقای دکتر سرم بدجور شلوغه بخاطر همین نتونستم تاحالا بیام پیشتون...
_ اشکالی نداره که کار داری ولی بهتره بین کارات به تای هم فکر کنی...
_ معلومه. من همیشه به فکرشم.
_ پس بهتره بخاطرش کارهاتو کنار بذاری و همش پیشش بمونی تا این چند سالشو خوش باشه...
_ چند سالشو؟
_ بله
_ خب یعنی چی چندسالشو؟
_ متاسفانه وضعیتش خیلی وخیمه. حالا دیگه امکان درمانش به 15 درصد رسیده. این یعنی تقریبا غیر ممکن.
درک حرفاش برام سخت بود. به فنجون جلوم نگاه کردم. یه برگ چایی که روش حرکت میکرد، خیره شدم. خیلی آروم گفتم: چند سال؟
_ نمیدونم. دوسال. سه سال. پنج سال. شایدم بیشتر شایدم کمتر اونش دیگه بستگی به وضعیت روحی و جسمی تای داره.
چیزی نگفتم.
بلند شد و دستشو روی شونم گذاشت و گفت: متاسفم. دیگه کاره خاصی از دستمون بر نمیاد. فقط میتونیم تو بیمارستان ازش مراقبت کنیم...
دستشو پس میزنم و می ایستم. انگار تازه موضوع رو فهمیده بودم. بغض بدی گلومو گرفته بود ولی نگهش داشتم. با صدای نسبتا بلندی گفتم: متاسفم؟ فقط همین؟ به همین سادگی؟ میگین متاسفمو بعدش حالا هرچی شد؟ نه... من برای شما متاسفم... من براتون متاسفم که فقط ادعاتون میشه زندگی دیگران براتون مهمه...
از کنارش رد شدمو دستگیره ی درو گرفتم. یدفعه بغضم ترکید و داد زدم: 15 درصد؟ اتفاقا خیلیم زیاده. اینو فراموش نکنین که تای نمیمیره. نباید بمیره. چه حالا چه ده ساله دیگه.
درو باز کردمو دویدم بیرون. نمیتونستم جلوی اشکامو که نمیذاشتن جلومو خوب ببینم بگیرم. از بیمارستان اومدم بیرون. روی نیمکت کنار خیابون نشستم. جلوی دهنمو گرفتم تا دیگه گریه نکنم. به هق هق افتاده بودم که نگاهم به اون سمت خیابون افتاد. دوتا بچه گربه داشتن باهم بازی میکردن. چند لحظه بهشون خیره شدم. دیگه تحملم تموم شد و بخاطر همه ی این اتفاقات زدم زیر گریه. بدون توجه به نگاه و پچ پچ عابرا خیلی بچگانه با صدای بلندی گریه میکردم. به این فکر میکردم که تو تموم این سالها هیچوقت اینجوری گریه نکردم. همیشه تای منو میخندوند تا ناراحتیمو فراموش کنم. چرا این چند وقته زیاد گریه میکنم؟ خدایا... ازت خواهش میکنم. تمنا میکنم تایو ازم نگیر. من میخوام داداش خندونم همیشه پیشم بمونه...


ادامه دارد.................
2017/01/27 11:19 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,521 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,098 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 912 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,064 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,100 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان