زمان کنونی: 2024/06/03, 06:41 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/03, 06:41 PM



نظرسنجی: چطوره ؟؟
خیلی خوبه
متوسطه
بده
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان " زندگی زیباست!! "

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #9
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت هفتم
تای:
از اون روز به بعد تو بیمارستان موندگار شدم. زخمم خوب شده بود ولی بعضی وقتا اذیتم میکرد.
غذاهای بیمارستان اصلا باهام نمیساختن. دلم برای غذاهای سورا تنگ شده. دلم میخواد اون برنج شورو بخورم.
اما مثل اینکه جدیدا سورا خیلی سرش شلوغه. خوشحالم که درساشو جدی گرفته حالا دیگه ار بابت آیندش خیالم راحته که مشکلی نداره.
ولی... خب من فقط اونو دارم. درسته خوشحالم به درساش اهمیت میده اما یه جورایی دلم براش تنگ شده. این چند هفته تو دلم مونده یه دله سیر نگاش کنم و باهاش حرف بزنم. آخه چقدر دیگه باید از پنجره بیرونو نگاه کنم؟ من خواهر کوچولوی خودمو میخوام. میخوام بازم نگرانم باشه و منم سرش داد بزنم. بعدشم ازش معذرت خواهی کنم و بخندونمش. دلم بدجور گرفته. آخه چند ساعت مگه چقدر تاثیر داره؟
از پنجره باده سردی اومد. چی شده؟ اونجارو ... داره برف میاد... واقعا زمستون اومده؟ چقدر زود. اصلا متوجهش نشدم. خیلی گذشته....
یعنی خوب پیش میرم؟
شب شده بود. خواستم یکم امیدوار باشم و با خودم گفتم الآنه که سورا ظرفه غذا به دست بیاد تو . صدای درو که شنیدم با خنده گفتم: بفرمایید...
در باز شد...
_ غذاتو آوردم...
_ خیلی ممنون خانم پرستار...
درو که بست دلم میخواست از ناراحتی همه جارو بهم بریزم. غذای توی ظرفو بهم ریختم و چند دقیقه ای فقط باهاش بازی کردم. بعدش رفتم زیر پتو. تنهایی اشتهام کور میشه. سورا... من تنهام...
نمیدونم چجوری خوابم برد ولی خوابه خیلی بدی دیدم. از خواب پریدم... اطرافو نگاه کردم و دیدم سورا کنار تختم روی صندلی خوابیده. همینکه دیدمش نفسای تندم آروم شد. انگار تو همون لحظه تمامه تنهایی و ناراحتیامو فراموش کردم. لبخندی زدم و دستمو آروم رو سرش کشیدم...
از دیدن صورت خستش ناخودآگاه خندم گرفت: خدامیدونه داری چیکار میکنی که انقدر خستت کرده...
دوباره گرفتم خوابیدم.
صبح شد. نور خورشید که از پنجره میتابید چشمامو اذیت میکرد. دستمو روی چشمام گذاشتمو با فکره یه روزه دلگیره دیگه آه نسبتا بلندی کشیدم...
_ داداشم چرا آه میکشه؟
ها؟ این صدای سورا نبود؟ سریع بلند شدمو با تعجب به سورا که جلوم ایستاده بود نگاه کردم.
_ عه چیه صورتم کثیفه اینجوری نگام میکنی؟
_ سورا ؟؟
_ آره دیگه پس فکر کردی کیم؟
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ ها؟؟ مگه نباید اینجا باشم؟ داداشی هنوز هنگه خوابیا ... بپر بریم بیرون یه هوایی بخور
به بیرون نگاهی انداختم... به این زودی همه جارو برف سفید کرده: الآن که هوا خیلی سرده
یه کلاه گذاشت رو سرم و یه شالگردنم دور گردنم پیچوند... ژاکتمو جلوم گرفت و گفت: نترس مگه من مردم بذارم داداشم سرما بخوره؟
وای خدایا یعنی واقعا بیدارم؟ لبخندی زدمو ژاکتمو پوشیدم...
تو حیاط بیمارستان داشتیم قدم میزدیم... به برفایی که روی درختارو پوشونده بود نگاه میکردم... دیگه تاقت نیاوردم و گفتم: سورا... تازگیا چیکار میکنی؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: یعنی چی که چیکار میکنم؟
_ دیگه انقدرام حالیم میشه که با درس خوندن آدم اینجوری خسته نمیشه...
_ خب آره فقط درس نمیخونم... بیشتر اوقات تو کتابخونه دارم مطالعه میکنم...
_ چرا یهو انقدر به مطالعه علاقه مند شدی؟
_ چون میخوام به یکی کمک کنم...
_ کمک؟ کی؟؟؟ کیه که از داداشت عزیزتر شده؟
خندش گرفت... به ساعتش نگاه کرد و بعد گفت: خب معلومه هیچکس برام عزیزتز از داداشم نیست. اسم اون نفر ... تای آکاریه ... خب خب دیگه داره دیرم میشه... برو داخل تا زیادی سردت نشده... بای بای
مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که از دیدم رفت... تای آکاری؟ اینکه منم... اون میخواد به من کمک کنه؟ با کتاب خوندن؟ چجوری آخه؟ وااااااای سورا دقیقا به چی فکر میکنی؟
از سرما تنم لرزید. دستامو دوطرف پهلوم گرفتم و سرمو پایین آوردم... دیدم برفا قرمز شدن: دیگه وقتشه برم داخل...
یه دستمال جلوی بینیم گرفتمو رفتم تو اتاقم... ذهنم کلا درگیر حرفای سورا بود. اما هرچند کوتاه ولی صبحه خیلی خوبی داشتم.
دکتر اومد و داروهامو بهم داد. احساس سرما میکردم. رفتم زیر پتو : اون اینهمه تلاش میکنه تا به من کمک کنه. اونوقت من....
اشکام بی اختیار پایین میومدن: سورا.... ممنونم...

ادامه دارد .........
2017/01/22 05:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان " زندگی زیباست!! " - Dazai.B - 2017/01/22 05:08 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,589 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,212 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 956 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,110 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,144 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان