زمان کنونی: 2024/05/22, 05:10 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/22, 05:10 AM



نظرسنجی: چطوره ؟؟
خیلی خوبه
متوسطه
بده
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان " زندگی زیباست!! "

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #5
RE: داستان " زندگی زیبا "
قسمت سوم
تای :
سه روز تو بیمارستان بستری بودم. دکتر بهم گفت دو روزه دیگه برم برای شروع درمان. قبلا زیاد مهم نبود ولی حالا که سورا فهمیده... دلم نمیخواد دیگه گریه کنه. تو این سه سال بعد از مرگ پدرو مادرم نذاشتم هیچوقت احساسه ناراحتی کنه. از این به بعدم نمیذارم.
لباسامو عوض کردم، اومدم بیرون ساختمون بیمارستان و دنبال سورا گشتم. گفته بود که بعد مدرسه یکراست میاد اینجا تا با هم بریم خونه...
آها اوناهاش داره میاد. براش دست تکون میدم. صبر کن ببینم. اونا کین؟ سه تا پسر با خنده های مسخرشون داشتن چیزی بهش میگفتن و سورا همینطور که سرش پایین بود، بدون اینکه متوجهم بشه به طرفم میومد.
اخمی کردم و رفتم جلوتر و بهشون گفتم: شماها با کسی کاری داشتین؟؟
سورا از دیدنم تعجب کرد ولی لبخندی زد و کنارم ایستاد. یکی از پسرا گفت: شما کی باشی؟؟
_ برادرشم. شما؟؟
انگار چیزه عجیبی شنیده باشن فقط نگام میکردن... یکی که به نظر نسبت به بقیه مودب تر بود، گفت: بچه ها فکر کنم بهتره بریم ...
و راهشو گرفت و رفت. اون دوتاهم سریع دنبالش رفتن.
رو به سورا گفتم: اونا کی بودن؟
_ ها؟ هیچکی منم نمیشناسمشون. بیا بریم خونه.
_ باشه...
رفتیم خونه و روی تخت ولو شدم. آخ خدایا منکه کاری نکردم پس چرا انقدر خستم. نمیدونم چی شد که خوابم برد.
با بوی غذا، بیدار شدم. چقدر گرسنمه. مگه چند ساعت خوابیدم؟ به ساعت نگاه کردم. 8 بود. این سه ساعت چه زود گذشت.
رفتم تو آشپزخونه و روی صندلی نشستم. با یه خمیازه گفتم: میشه شامو الآن بخوریم؟ دارم از گرسنگی میمیرم...
_چششششششم ^_^
شام، رامن و گوشت بود. وای یعنی عاشقشم. شروع کردیم و من خیلی سریع همرو خوردم طوری که خودمم نفهمیدم کی تموم شد. خندم گرفت. مخصوصا قیافه ی متعجب سورا هم خیلی بامزه بود.
همچنان با خنده گفتم: چیه؟ تاحالا بوفالوی گرسنه ندیدی؟
اونم خندید: والا از این نوعشو ندیده بودم.
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم که سرفم گرفت و حالت تهوع بهم دست داد. بلند شدم و دویدم سمت دستشویی و هرچی خوردم و نخوردم، بالا آوردم.
باز چم شد آخه؟ درست زمانیکه فکر میکردم تموم شد و خواستم بیام بیرون، دوباره حالم بد شد. اما اینبار خون بود که بالا میاوردم.
خون خون خون! دیگه خسته شدم. آخه چرا نمیشه یکم خوش باشم؟ خدایا چرا؟!!
وقتی اومدم بیرون، سورا نگران اونجا ایستاده بود. بدون اینکه چیزی بگم به طرف اتاقم رفتم. اونم همرام میومد. رفتم داخل اتاقو درو به روش قفل کردم. اون لحظه نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم.!
این دو روزم خیلی زود گذشت و من بجای رفتن به مدرسه فقط استراحت میکردم. اصلا نای رفتن به مدرسه رو نداشتم. سورا هم مدرسه نرفت و میخواست باهام بیاد. آماده شدیم و رفتیم بیمارستان.
امروز، اولین روز شیمی درمانیم بود و خیلی سخت گذشت. داروهایی بهم تزریق کردن که باعث شد تمام عضله های بدنم درد بگیرن. اما اگه آخرش خوب بشم... حاضرم همه چیزو تحمل کنم.
دنبال راهی میگشتم که به سورا نشون بدم خوبم ولی سورا با دیدن من بدجور ترسید. خدا میدونه چه شکلی شده بودم که اونطور غافلگیرش کرد.
حالا دیگه تا یکماه، هر هفته و از اون به بعدم دو هفته در میون شیمی درمانی میکنم. کاملا مشخصه از قبلم ضعیف تر شدم. احساس ضعف شدیدی دارم و بیشتر اوقات گرسنمه ولی نمیتونم چیزی بخورم چون بلافاصله همرو بالا میارم. به این زودی دلم هوس غذاهای مورد علاقمو کرده. ساعت خوابمم زیاد شده و از همه بدتر، بیشتر از قبل خون دماغ میشم. چه خواب باشم چه بیدار. دیگه از رنگه قرمز بدم اومده. اما با همه ی اینا خیلی خوشحالم... چون خواهری مثل سورا دارم که کنارمه و با لبخنداش بهم امیدواری میده.
* * * * * *
ساعت 10 صبح، از خواب بیدار شدم. وقتی که میخواستم بلند شم، دیدم روی بالشت پر از موئه. اول شک داشتم که مو هست یا نه. جمعشون کردم. اینا که موهای خودمن!!
دستمو رو سرم گذاشتمو رفتم جلوی آینه. باورم نمیشه. این منم؟ تمامه مژه هام ریختن و ابروهامم خیلی کم شدن. به علاوه موهامم یه جوری شده.
موهامو گرفتمو آروم کشیدم. همینطور میریختن. چند لحظه شوکه بودم ولی بعد لبخندی زدم. ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن. تو تموم این مدت گریه نکردم. تحمل میکردم. ولی... ولی این دیگه غیر قابل تحمله.
کمدمو باز کردم تا ببینم چیز بدرد بخوری دارم یا نه. یه تیغ پیدا کردم و از اتاقم بیرون اومدم. فکر کنم سورا مدرسه رفته. رفتم دستشویی و با اون تیغ موهامو از ته زدم. ابروهامم با کشیدن دست افتادن. دیگه فقط پوستم مونده بود و پوستم.
تو آینه نگاه کردم. همونطور که اشکام پایین میومدن، به خودم خندیدم: تای... کچلی خیلی بهت میاد...
یدفعه با مشتام به آینه کوبیدم. شیشه های آینه دستمو بریدن: هه... واقعا فکر میکنی آخرش چی میشه؟
صدای سورا رو شنیدم که به در دستشویی ضربه میزد: تای... چی شده؟؟؟ تااای...
درو باز کردم و رفتم بیرون. به محض اینکه سورا منو دید، جیغ بلندی کشید و رفت عقب: ت...ت...تااای!!!!
ادامه دارد ..............
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/10 02:22 PM، توسط Dazai.B.)
2017/01/10 02:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان " زندگی زیبا " - Dazai.B - 2017/01/10 02:19 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,555 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,154 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 927 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,082 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,119 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان