زمان کنونی: 2024/05/19, 03:50 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/19, 03:50 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون اشامی ( تونل)

نویسنده پیام
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #9
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت 8
 وقتی که ریک  بهوش امد خودش را در اتاق کارش دید. میز را دید که افتاده و کج شده است. و پنجره که تا اخر باز است . باد پرده ها را جابجا میکرد. ریک به ساعتش نگاه کرد و فهمید که  بسیار دیرش شده. به سمت کمد لباس رفت و لباس های ابی رنگ کارش را برداشت و ان ها را پوشید و سپس با سرعت به سمت پایین رفت. در  را باز کرد و به سمت انطرف خیابان رفت. ولی بعد برای یک لحظه صدای گوش خراش کشیده شدن چرخ های ماشین به جاده را شنید. فقط توانست سرش را برگرداند و ماشین را ببیند.
______________________________________________
لوسی امروز جک را به مهمانی دعوت کرده بود. خودش هم نمیدانست واقعا یک مهمانی است یا نه! اولین را نگاه کرد که تازه از خواب بیدار شده بود. دختر زیبایی بود. موهای طلایی رنگ و بلندی داشت و پوستی سفید. واقعا ناراحت بود که اینده ی این دختر که میتوانست بسیار روشن باشد تبدیل به این شده بود. جک یکی از دو لیوان قهوه را که در دست دارد روبروی اولین میگرد. سپس بر روی صندلی میشیند.  او میبیند که با بی میلی به قهوه نگاه میکند.
- قهوه برامون خوبه. باعث میشه که دمای بدنمون تنظیم بشه.
اولین لبخندی زورکی تحویل او میدهد و شروع به خوردن قهوه میکند.جک میگوید: امروز به یه مهمانی دعوتیم. نظرت چیه با من بیای؟
- کجا؟ کی دعوتمون کرده؟
- لوسی. خودت که یه بار دیدیش.
- اره... همون کوتوله رو میگی؟
جک حالتی معترضانه به خود میگیرد و میگوید: زشته غیبت نکن.
- چیه بت برخورد؟ بینتون چیزی هست؟
شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خب شاید.
- خب پس همراه من شمایین؟
میخندد و میگوید: ظاهرا مجبورم!
_____________________________________
جیل داشت کار همیشگی و کسل کننده اش را در فروشگاه انجام میداد. اجناس مشتری هارا میگرفت قیمتشان را حساب میکرد و ...
به همکار جوانش لیندا نگاهی میندازد و میگوید: چرا خبری از ریک نشده؟
- من از کجا بدونم. بعد جریان اولین کمتر با من حرف میزنه.
- نکنه بلایی سرش اومده باشه!
- نگران نباش اون سگ جون تر ازین حرفاست!
جیل میخندد و میگوید: عجیب نیست؟ اول اولین حالا هم ریک... .
________________________________________
ویل به ( کیت ) نگاه میکند. که طبق معمول داشت با موهایش بازی میکرد. وارد رستورانی میشوند. کیت میگوید: کجا بشینیم؟
ویل دوست نداشت این کار را کند اما مجبور بود.
- برام مهم نیست.
- با یه خانم که اینجوری رفتار نمیکنن... از تو بعیده ویل.
ویل بدون این که به صورت او نگاه کند روی یک میز خالی مینشیند. دیشب بعد از اینکه او ویل را از سقوط نجات داده بود ویل بسیار جاخورد.
- خب نمیخوای بگی چه بلایی سره اولین اوردی؟
کیت اهی میکشد و میگوید: برای صحبت درباره اون زوده.
سپس منوی رستوران را روبروی او میگیرد و می گوید: چی میل داری ویل؟
چشمکی میزند و میگوید: یه دختر دبیرستانی یا...
سپس به پیشخدمت ها اشاره میکند: یا یکی از اون پیشخدمتا؟
- ببخشید من تو رژیم اصلاح شدم. نمیتونم بخورم.
- ببین کی تو رژیمه! یکی از رکور دارا بودی یا من اشتباه یادم میاد؟
- نمیخوای بس کنی و بگی اون کجاست؟
- نه الان من فقط-
ویل بلند میشود با دستش روی میز میکوبد و داد میزند: لعنتی بگو اونو چکارش کردی!
- خب من فکر کنم اون الان سرکاره! فکر کردی بلایی سرش میارم؟
ویل سریع بر میگردد و به سمت ماشینش حرکت میکند.
- نگران نباش ویل! من انتقامم بی نقصه.
________________________________________
جک دستش را به اولین تعارف میکند و بعد وارد مهمانی میشوند. به سرتاسر  خانه نگاهی میندازد. بسیار بزرگ بود. به میزی که رویش نوشیدنی و خوردنی ها تزیین شده بود نگاه میکند.
- نه ممنون خون بز بم نمیسازه.
صدای لوسی بود. بر میگردد به سمت او و صدایش میزند: لوسی!
- اه جک! کی اومدی؟
- تقریبا یه دقیقه ای میشه.
نگاهی به اولین میندازد و میگوید: سلام اولین.
- سلام.
- ببینم حالت بهتره؟
اولین نگاهی به پایین میاندازد میگوید: مگه ممکنه که بهترم بشه.
- هی ببینم بدون من مهمونی گرفتین؟
هر سه با تعجب به او نگاه میکنند . جک با لبخند میگوید: چه سعادتی خانم کیت!
لوسی میگوید: اره منم دلم برات تنگ شده بود.
جک با نگاهی پرسشگرانه به لوسی نگاه میکند: اونو میشناسی؟
- اره یه زمانی باهم دوست بودیم. ولی فکر میکنم مرده بودی . نه؟
- اه. مگه مهمه. الان که زندم و روبروتون ایستادم.
سپس لیوان گیلاسه را بالا میاورد و جرعه ای مینوشد. به دور و بر نگاه میکند و خوناشام های بسیار زیادی را میبیند. بیشترشان کم سن بودند. اون ها مثل یک خانواده ی بزرگ بودند.
__________________________________________________
ویل با عجله به داخل فروشگاه میرود. با سرعت به سمت صندوق ها میرود و دنبال اولین می گردد. ادرنالین در خونش بسیار زیاد شده بود. احساس میکرد که عرق روی پیشونی اش نقش بسته است. ولی با دیدن او که دارد یکی از مشتری ها را رد میکند خیالش راحت میشود.
- سلام اولین!
اولین با تعجب به او نگاه میکند: سلام اقا! کمکی از دستم ساختست؟
یک لحظه انگار تمام دنیا روی سر ویل خراب میشود. میخواست از همانجا کیت را بگیرد. اول خون خشکش را تا جایی که زنده بماند بخورد و بعد او را در جایی زندانی میکند تا از گرسنگی بمیرد و بدنش خشک شود و ظاهر واقعی اش نمایان شود.
- ببخشید اقا! حالتون خوبه؟
- اره. ولی باید  برم.
و ویل با عجله به بیرون فروشگاه حرکت میکند. صدای اولین را میشنود که کم کم در هیاهوی بقیه ی مردم گم میشود.
________________________________________________________
لوسی به اولین نگاه میکند : میشه یه لحظه با هام بیای.
جک لوسی را میبیند که با محبت به اولین میگوید: باید به تیپت برسی! بیا من چندتا لباس بت میدم.
جک فهمید که لوسی برای انها حکم رئیس را ندارد. تنها مثل یک مادر مهربان بود که از انها محافظت میکند و راهنماییشان میکنند. اولین همراه لوسی به اتاقی میرود. او میدانست که باید مخصوص لوسی باشد. اتاق خیلی بزرگ بود. به تخت اشرافی وسط اتاق نگاه میکند. طراحی های زیبای روی دیوار های اتاق او را جذب می کنند. لوسی به سمت کمد بزرگی میرود و در کشویی اش را باز میکند. در با صدای گوشخراشی باز میشود.
- فکر کنم باید یه روغن کاریش کنی!
لوسی میخندد و میگوید: اره خب. به هر حال کلی عمر داره.
لوسی یک دست لباس به اولین میدهد تا ان ها را بپوشد. اولین تعجب کرد که لباس ها اندازه اش هستند.
- این ها مال خودتن؟
- نه همشون!
- با این شبیه قرون وسطاییا شدم.
- خب لباس های من یکم قدیمین دیگه.
اولین اهی میکشد میگوید: پس فردا باید بریم خرید.
لوسی لبخندی میزند و میگوید: حتما!
بعد از پیدا کردن لباسی مناسب لوسی او را به بیرون میبرد. محوطه ی حیاط خانه خیلی بزرگ بود. چند درخت انجا بودند و در باغچه ی ان گلهای زیبایی روییده بودند. در شب کمی انجا دلگیر بود. دوتایی روی تابی می نشینند.
- خب اولین روزای خوناشامیت چطور میگذرونی؟
- نمیدونم. زیاد خوب نیست.
- چرا؟
اولین نگاهی به تنها روشناییشان به غیر از ماه که چراغی بالای سرشان بود انداخت و اهی کشید: من اینو دوست دارم که همچین قدرتی داشته باشم. ابدیت رو دوست دارم. ولی این که نمیتونم برم زیر نور افتاب. یا حتی اینکه برم توی خونه ی خودم. این خیلی بده. دیگه نمیتونم با مردم مثل قبل رفتار کنم. تنها میشم!
- زیاد تند نرو! بیشتر مواردی که گقتی با زمان درست میشه. برای مشکل نور خورشید هم یکم طول میکشه برات یه محافظ بسازیم.
- محافظ؟
لوسی گردنبندی که بسته است را در دست میگیرد و میگوید: اره مثل این. درست کردن اینا به جادو نیاز داره. اینطوری میتونیم مثل انسان ها زیر افتاب راه بریم.
- ولی زندگیم چی؟ من مثل یه انگل میمونم که از انسان ها تغذیه میکنه!
- نه اشتباه میکنی! ما نژادمون خیلی از انسانها بالاتره. فکر کردی چرا خون انسان نمیخوریم؟ چون می خوایم وابستگیمون رو به اون ها از بین ببریم. تازه انسان ها هم از گوشت حیوانات استفاده میکنند.
ناگهان صورت لوسی حالتی جدی به خود میگیرد و سپس ادامه میدهد : خب بعد از همه اینا. میشه بگی چرا بوی خون انسان ازت میاد؟
ادامه دارد... 
2017/05/31 07:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان خون اشامی ( تونل) - parsap - 2017/05/31 07:57 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,549 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,149 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 925 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,077 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,116 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان