داستان های کوتاه از کاراکترهای انیمه ی Naruto

[an Uchiha]

 من قصد دارم یه چندتا داستان کوتاه راجع به کاراکترهای این انیمه قشنگ تقدیم کنم، اسم کاراکتری که می خواستید رو بگید تا درموردش داستان بنویسم اگه دوست داشتید...

اولین داستان ===========» Uchiha Sasuke

من که بودم...؟ من چه کار کردم؟! این گذشته ی تاریک رو کی برای من ساخته؟ ....
وسط جنگل ایستاده بودم و فکر می کردم...چه کسی در تاریک بودن گذشته ی من نقش داشت...؟ چرا باید ایتاچی اونکارو می کرد تا من به اینجا کشیده بشم؟
شوریکن براقی را با سرعت به سمت درختی پرتاب کردم...اگه ناروتو نبود من الان کجا بودم؟
- لعنتتتی!
صدای قدم های فردی را پشت سرم احساس کردم...برگشتم ، ناروتو بود. به شوریکن فرو رفته در درخت خیره مانده بود...
- ساسکه..
به دستش نگاهی انداختم...باندپیچی شده بود. غیر منتظره لبخندی زد و گفت
- سوناده گفته با سلولهای هاشیراما واسمون دست بدیل میسازه !
به چشمهای شادش نگاه کردم...همیشه غمش را با شادی اش می پوشاند اما من ...! پوشاننده ی غمهای من خشم و نفرتم بود . اگه ناروتو نبود....با صدای ناروتو باز به اون خیره شدم
- اینو ببین..
با دست راستش هدبندی که نشان کونوها داشت رو به طرف من دراز کرده بود. هد بند...روی نشان کونوها خط فرورفته ی کشیده شده بود...
- این ،...
خندید و گفت
- اینو نگه داشتم برای همچین روزی...!
بادی که می وزید روحم را ارامش می بخشید ...یاد جنگی که در درهی نهایی داشتیم افتادم.
- ساسکه ، اون روزها رو فراموش کن .
دستش در هوا معلق مانده بود. منتظر چیزی بود که این سالها برایش تلاش کرده بود..دست چپم را در دستش نهادم و دستش را فشردم. لبخندی از ته قلب زد و گفت
- ما هنوز با هم دوستیم !


............» مانگای اخر ناروتو شیپودن ! منتظر نظراتتون هستم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

[Princess Fire]

لطفا در مورد اینو هم بنویس^_^

[an Uchiha]

هر دو کنار پرتگاه بلندی ایستاده بودیم. خیلی وقت بود که با ارامش اینگانه کنار هم نایستاده بودیم ! لبخند زد و گفت
- اولین روز اکادمی رو یادته اینو؟!
متقابلا للخند زدم و گفتم
- تو هم اولین روز دوستیمون رو یادت میاد؟!
خندید و گفت
- اره ، از یاداوری اون روزا خندم میگیره...
هردو خندیدیم...باد سردی چمن ها را به رقص در اورد. ساکورا موهایش را پشت گوشش گذاشت و گفت
- اما حالا هردو بزرگ شدیم . دهکده هم باز ارامش گذشته اشو بدست اورده...
اهی کشید و به دور دست ها خیره شد. نگاهی به چهره اش انداختم. ساکورا ی امروز با ساکورای خجالتی چند سال پیش خیلی فرق داشت...خنده ی شیطنت امیزی کردم و گفتم
- اما یه چیز هیچوقت تغییر نمیکنه !
نگاهم کرد و منتظر ماند...به او اشاره کردم و گفتم
- تو همون دختر احمقی که اشکش دم مشکش بود میمونی !
با عصبانیت گفت
- چیییی؟؟؟!
- یادمم نمیره اگه من نبودم تو همون دختر دست و پاچلفتی میموندی ، پیشونی بلند!
دستشو مشت کرد و به سمتم دوید و داد زد
- می کشمت اییینو
سریع در رفتم و از اونجا دور شدم. اما صدایش هنوز هم به گوشم می رسید
- ایینو گیرت میااارم ، خوووک!!
برایم مهم نبود چه می گوید . از ابنکه عصبانی اش کرده بودم خوشحال بودم. خندیدم و به سمت خانه ام رفتم...

داستان .......》yamanaka Ino

[tired]

 لدفا درمورد شینو بنویسمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

[an Uchiha]

 - شييينو، شينو كجايي؟
هيچوقت از سر و صداهاي كيبا خوشم نميومد، رفتم پيشش و گفتم
- چيزي شده؟!
- امروز تولد بوروتوئه (بچه ي ناروتو) مي خواييم بريم تبريك بگيم
سرم رو تكون دادم و گفتم: بذار تا اماده شم...
*****
از اخرين باري كه بوروتو رو ديده بودم بزرگتر شده بود ، اونروز خيلي خوشحال بود و شيطوني مي كرد، ولي اينو دوست نداشتم ؛ كه همش دور و بر من مي چرخيد!!
اخرش هم حرف دلش رو زد،
- عمو شينو زير اون عينك چيه، چرا خودتو مي پوشوني؟؟!
واقعا مثل پدرش بود ، اخم كردم و گفتم
- يك چشم عادي!
با خوشحالي پريد و گفت
- به من نشون ميدي؟ نشون ميــدي؟
اصلا دوست نداشتم دلش رو بشكونم، كاملا هم گرفتار شده بودم. صورتم را به سمتش برگردوندم و گفتم
- خيلي خب، فقط يكبار...
با ذوق منتظر نگاهم كرد، دستم را به سمت عينك بردم. يقه ي لباسم را پايين تر كشيدم و عينك را كمي بالا زدم....

****

ناروتو :

كنار بوروتو نشستم و گفتم : ها؟ بوروتو؟؟ هووووي، چت شده،، هيناتاااااا نميدوني اين چشه؟؟
- نهه، از اول تولد مجسمه شده
- هوي بوروتو، چته؟
چهره اش را نگاه كردم. قيافه ي بوروتو ( ♥▽♥) دستم را جلوي صورتش حركت دادم.
- بابا، عمو شينو قيافشو به من نشون داد!! خيلي خوشكل بود.
- چـــــي؟؟ غير ممكنه؟؟؟! تو اين چندسال دوستيمون حتي يبارم درش نياورد....
- ولي به من نشون داد، واي بابا دوستات خيلي خوشكلننن...
- شيييييييينووووووووووووووووو!!!

[reyhaneh]

میشه در مورد سای بنویسی؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

[Sakura - sama]

دسستت درد نکنه خیلی جالب بود 

[an Uchiha]

 دفتر نقاشي ام را گرفته بودم و دنبال ناروتو مي گشتم، مي خواستم اورا بكشم اما نمي دانستم كجاست...احتمال دادم كه در دفتر هوكاگه اي باشد!
خواستم به طرف مركز شهر راه بيفتم كه صداي خندهساكورا رو شنيدم. به طرفشان برگشتم. تيم 7 بودنند، ساسكه هم كنارشون بود. به صفحات قبلي دفترم نگاه كردم (دفتر منظور همون طومار) ناروتو رو كشيده بودم. در موضوعات مختلف.... الان هم قصد داشتم با لباس هوكاگه اي ازش بكشم....
به سمت تيم 7 رفتم و رو به ناروتو گفتم
- ناروتو ميذاري با لباس هوكاگه اي بكشمت؟
نگاهي به ساسكه انداختم. به دستش نگاه مي كرد، دستش هم باندپيچي شده بود. يك شنل مشكي پوشيده بود و شارينگان هم داشت، ناروتو از جا بلند شد و با ذوق وافري گفت
- معلومه كه اره، من هميشه مدل تو ميشم!
سپس نگاهي مغرورانه به اندو انداخت و گفت : در كل تنها كسي هستم كه انقدر مي كشنم!
با خنده سرش را تكان داد، نگاهم به ساسكه بود. به نظر جالب مي امد اگه اورا مي كشيدم. رو به ناروتو گفتم
- ممنون نمي خوام بكشمت!!
ناروتو با تعجب نگاهاهمكرد، ساكورا خنديد و ساسكه به ناروتو نگاه مي كرد.
- چييييييييي؟؟؟ تو نمي خواي منو بكشي؟ پس اصن چرا اومدي پيشممممم؟
لبخند زدم و گفتم: خب قصد دارم ساسكه-كان رو بكشم
ساكورا نگاهم كرد و گفت : اره اره جالب ميشهههه، منم ميخوام ببينم
ناروتو سرش رو پايين انداخت : ساكورا چان، تو هميشه منو ضايع ميكني!
خم شدم و گفتم : ساسكه كان ميذاري من تورو بكشم؟
يك لبخند زدم و سعي كردم دوستانه به نظر برسه، تو كتاب خونده بودم كه اگر درخواستي رو با لبخند بخواي حتما جواب بله است!
از جا بلند شد و گفت
- نه، وقت ندارم
و رفت، ساكورا نيز پشت سرش بلند شد و گفت
- ساسكه كااان، ناروتو همش تقصير توئه!
ناروتو : ساكورا چان چرا من؟؟ هوووي ساسكه ، يبار ساي يه چيزي ازت خواست
به طومارم نگاه كردم. رفتنشان را كشيده بودم، تيم 7 ديگر ناقص نبود ، به نظرم نقاشي جالبي شد!!

[reyhaneh]

تشکر
میشه از کاکاشی هم بنویسی؟


 

[an Uchiha]

حتما ، عصر مي نويسم ميذارم !