قسمت یازدهم(پایانی)
تام آنچنان به مانیتور چشم دوخته و در حال یافتن مکان پایگاه اصلی فانتوم بود که متوجه حضور بروس نشد.احساس کرد شخصی کنار او ایستاده،برگشت و بورس را دید.از دیدن او جا خورد.
-چند دقیقست که اینجا وایسادی؟
+حدودا نیم ساعت.
تام به کار خود ادامه داد.
-نقشه انجام شد؟
+آره.
تام لحظه ای دست از کار کشید.برای تام که کار برایش بسیار اهمیت داشت،این نشانه ناراحتی او بود.(اون پشت تو یه محفظه یه لباس اضافه هست که میتونی از اون استفاده کنی.)اکنون ناراحتی از صدایش نیز آشکار بود.بروس به سمت لباس رفت.با بی میلی گفت
+به نظر میاد یکم سنگینه.من نمیتونم از این استفاده کنم.
-غر نزن،زود اون لباس رو بپوش و بیا اینجا.
بروس همانطور که زیر لب غر میزد لباس را پوشید،ماسک را به دست گرفت و کنار تام رفت.تام صندلی خود را عقب کشید تا بروس بهتر مانیتور را ببیند.(با توجه به نقشه هایی که بروس از دکتر گرفت،پایگاه اصلی فانتوم در فرودگاه قدیمی شهره.)و با انگشت خود مکانی را روی نقشه نشان داد.(البته عجیبه که انقد راحت پیدا شد.)نگاهی به بروس که سرش با صفحه سه بعدی روی دستش گرم بود،کرد.(دارم با تو حرف میزنم اصلا گوش میکنی؟)بروس صفحه را بست.(آره کلمه به کلمه گوش کردم.باید برم فرودگاه قدیمی تو غرب شهر.دلیل اینکه انقد راحت پیدا شد اینه که اونا از قبل میفهمیدن بروس قراره بره سراغشون واسه همین از عمد اینکار رو کردن.اونجا حتما یه تله هست که بروس نمیتونه از پس بر بیاد.)لبخندی زد.(اما من میتونم.)تام ماسک را در دست بروس دید.
-چرا ماسک رو نمیپوشی؟
+اخه یکم گرمم میشه اگه این ماسک رو بپوشم.
تام نگاهی به مانیتور دوربین ها کرد.تاکسی دم در بود.(آمممم تو به تاکسی زنگ زدی؟)بروس ماسک را پوشید.
+آره.
-اون لباس یه قلاب داره!
بروس شانه بالا انداخت.(من از قلاب خوشم نمیاد.)بروس خواست از پله های زیرزمین بالا برود که تام او را صدا زد.بروس برگشت.(بله؟)تام دکمه ای را زد.قسمتی از دیوار باز شد و از آن شمشیر بیرون آمد.تام شمشیر را برداشت و به سمت بروس گرفت.(ممکنه به کارت بیاد.)بروس شمشیر را از دست تام گرفت و آن را نگاه کرد.
+ممنون اما من نمیتونم از این استفاده کنم.
-امکان نداره بروس باشی نتونی از این شمشیر استفاده کنی.حالا برو،تاکسی منتظرته.
بروس لبخندی زد و از خانه بیرون رفت.سوار تاکسی شد.راننده تاکسی از دیدن لباسی که اون پوشیده است تعجب کرد.
-یکم واسه هالووین دیر کردی،جوونک!
+حرف اضافه نزن فقط منو ببر به فرودگاه قدیمی.
-فرودگاه قدیمی؟ خرجت زیاد میشه.
بروس جیب هایش را گشت،هیچ پولی نداشت.(وقتی رسیدی پولت رو میدم،خوشم نمیاد واسه کار انجام نشده پولی بدم.)به فرودگاه قدیمی که رسیدند تاکسی ایستاد.(خب حالا پولو رد کن...)بروس با چاقو او را بیهوش کرد.از ماشین پیاده شد و با قلاب بالای ساختمان فرودگاه رفت.هواپیمایی بزرگ روی باند فرودگاه بود.پایین آمد و پشت هواپیما رفت که ناگهان در آن باز شد و 30 سرباز فانتوم او را هدف گرفتند.بورس،نارنجک دودزایی به سمت آن ها انداخت.سرباز ها دیدشان را از دست داده بودند و بی هوا شلیک میکردند.بروس با عینک سر آن را هدف گرفت و با TMP به هرکدام یک تیر زد و همه را کشت.همینطور که از روی جنازه ها میگذشت گفت(از سرباز های فانتوم بیشتر از این انتظار داشتم.)به دری برخورد که تنها با کارت باز میشد.برگشت از لباس یکی از سرباز ها کارت را پیدا و در را باز کرد.همینکه که وارد شد دو اسلحه اتوماتیک از سقف به او شلیک کردند.بروس جاخالی داد و چند بمب به سمت آن ها پرتاب کرد و با دکمه صفحه سه بعدی،آن ها را منفجر کرد.کمی جلوتر به شش نفر که در اتاقک هایی زندانی شده بودند رسید.زندانی اول شخصی بود که تکه ای از شیشه اتاقک را شکسته بود و دستش را با آن ناخن های بلند تیز بیرون آورده بود.(بیا!میخوام صورت قشنگتو لمس کنم!)بروس درجا به او شلیک کرد.زندانی پنجم با دهان باز به او خیر شده بود.بروس نیز به او خیره شد.سرانجام فهیمد او به پشت سر بروس نگاه میکند.ناگهان شیشه اتاقک ششم شکست و فردی غول پیکر بیرون آمد و مشتی محکم به بروس زد.(آخه چرا؟)مرد غول پیکر گفت.بروس به اتاقک زندانی پنجم خورد و روی زمین افتاد.بلند شد و به او نگاه کرد.(شرمنده.) و بلافاصله جاخالی داد.(اونا منو تو بازی راه نمیدادن)مشت دیگری زد و بروس دوباره جاخالی داد.((باید بکشونمش سمت در وگرنه با مشت هاش زندانی ها رو آراد میکنه،معلوم نیست هرکدوم از اون ها چه قدرتی دارن))بروس عقب رفت و او نیز دنبالش رفت.(حتی اگه میذاشتن بازی کنم،منو دروازه بان میکردن. میدونی چرا؟ تا کل دروازه رو بگیرم و گل نشه.)بروس آنقدر عقب رفت که به در خورد.قبل از اینکه مشت غول پیکر به او بخورد قلاب را شلیک کرد و از او دور شد.(و میدونی من چیکار کردم؟عضو فانتوم شدم!آره!عضو فانتوم شدم تا بفهمن از اونا بهترم،تا قدرت منو در کنن.)بروس به فکر فرو رفت.حواسش از مشت غول پیکر پرت شد.ناگهان به خودش آمد و پشت سر او جاخالی داد.غول پیکر مشتش را بالا برد.(صب کن.باید با هم صحبت کنیم.)غول پیکر مشتش را پایین آورد.
-امیدوارم حرفات قانع کننده باشه.اگه نباشه لهت میکنم!
+ببین مهم نیست بقیه چی بگن،تو میتونی راه خودتی بری،میتونی بهتر باشی،اما نه با پیوستن به قاتل هایی مثل فانتوم.من راه خودم رو انتخاب کردم و تو،رفیق غول پیکر من،میتونی راه خودتو انتخاب کنی.)قبل از اینکه غول پیکر جوابی بدهد،شمشیری از سینه اش بیرون زد و او روی زمین افتاد.(زیبا بود!)این صدا آشنا بود.بروس شوکه شد.بالای سر غول پیکر رفت.
+نباید اینجوری تموم بشه داداچ!
-این راهیه که من انتخاب کردم و ممنونم که تو اون حرف ها رو بهم زدی.حالا میتونم در آرامش بمیرم.
در مقابل چشمان بهت زده بروس،غول پیکر مرد.خشم وجود بروس را فرا گرفت. شمشیرش را بیرون آورد.چشمشانش به رنگ سرخ تغییر کردند و شمشیر را هاله ای قرمز رنگ فرا گرفت.به نینجای سیاه پوش،که در واقع کلون دوم بروس بود،نگاه کرد.(تو دیگه مردی.)و به سمت او حمله کرد.با اولین ضربه شمشیر نینجا شکست.(قدرت خشم من از عدالت تو قوی تره،چون خشم من حقیقت داره.)پیش از اینکه نینجا حتی فرصت تعجب کردن داشته باشد،بروس ضربه بعد را زد و دست او را قطع کرد.نینجا رو زمین افتاد.از ترس میلرزید و دست قطع شده اش را نگاه میکرد.بروس شمشیر خود را انداخت و شمشیر عدالت نینجا را برداشت.فریاد زد.(بیا عدالتت رو در آغوش بگیر.)و شمشیر را در قلب نینجا فرو کرد.شمشیر خشم و نفرت بر شمشیر عدالت پیروز شده بود.بروس شمشیر خود را برداشت و به سمت در گام برداشت.خواست آن را شمشیر بشکافد که در باز شد.لبخندی زد و وارد شد.شخصی روی صندلی نشسته بود.(خوش حالم که دوباره میبینمت...)صندلی را چرخاند و رو به بروس کرد.(...بروس.)او لیزا بود.لیزایی که 8سال با او زندگی کرده بود.بروس از دیدن او تعجب کرد.باورش نمیشد که او لیزا باشد.(پس تو پشت همه ی این قضایا بودی.تو بودی که زندگیمو جهنم کردی.)صدایش را جدی تر کرد و شمشیر را به سمت لیزا گرفت.لیزا لباسی خاکستری با رگه های سیاه به علامت گروه فانتوم را تشکیل میداد به تن کرده بود.(زندگیتو جهنم میکنم همونطور که زندگیمو جهنم کردی.کاری میکنم تا ابد تو آتش بسوزی.حتی اگه جهنم هم بری پیدات میکنم و جای بدتری میفرستمت.)خشم او کم شده بود.هاله ی دور شمشیر ناپدید شده بود. به هر حال حمله کرد.لیزا میله ای به دست گرفت و از خودش دفاع کرد.شمشیر را عقب برد و سریع ضربه ای به بروس زد.بروس به عقب پرت شد و محکم به دیوار خورد.آن میله معمولی نبود،بلکه میله ای الکتریکی بود که ماسک او را دچار مشکل کرده بود.دستش را به سمت شمشیر دراز کرد که ناگهان لیزا با آن کفش پاشنه بلندش جوری دست او را کوبید که بروس حدس میزد شکسته است.لیزا به سمت صندلی رفت.(شکست در یک قدمی پیروزی چه احساسی داره،بروس؟)بروس بلند شد.قلاب را شلیک کرد و لیزا را به طرف خود کشید. چاقویش را بالا آورد که لیزا دوباره با میله از خود دفاع کرد.بروس قلاب را به سمت چشم لیزا شلیک کرد.لیزا فریاد کشید.بروس او را هل داد و روی صندلی انداخت.شمشیر را برداشت.دوباره چشمانش سرخ شد و هاله شمشیر را فرا گرفت.شمشیر را روی گردن لیزا گذاشت.(تو بروس نیستی.)بروس خندید.(اشتباه میکنی.من الان بیشتر از هر زمان دیگه ای بروس هستم.)و شمشیر را آرام روی شریان لیزا کشید.فریاد های گوش خراش لیزا هواپیما رو پرکرده بود.او همانطور مرد که بروس مرده بود.بروس شروع خندیدن کرد.(انتقام گرفته شد.)شمشیر را غلاف کرد.آرام قدم زد و از کنار جنازه همسرش تا کسی که مثل او کلون بود و دوستی که تازه پیدا کرده و آن دیوانه و سرباز هایی که هرگز وظیفه شان تمام نشده بود گذشت.قلاب را شلیک کرد و بالای ساختمان فرودگاه رفت.صدای انفجار هواپیما آمد.بروس نگاهی به آن انداخت.فانتوم همان بلایی را که سر مردم آورده بود سر خودش آورد.دکمه ماسک را زد و آن را بیرون آورد. به آن نگاه کرد.بازتاب خودش را در دید.به فکر فرو رفت.با کامل شدن انتقامش،بخشی از هویت او نیز نابود شده بود.اکنون او که بود؟بروس؟کلون؟قاتل؟قهرمان؟ماسکش را پایین آورد و به غروب خورشید خیره شد.
پایان...؟
خب این هم از پایان داستان مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه منتظر نقد ها و نظر های شما هستم.