زمان کنونی: 2024/05/17, 11:22 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 11:22 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان "زندگی در آتش"

نویسنده پیام
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #11
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت دهم
سرانجام پس از سه ساعت راه رفتن،به مخفیگاه مرد سیاه پوش رسید.ساختمانی بلند که چندان مخفی هم نبود.با دست شکسته اش نمیتوانست از مخفیگاه بالا برود پس باید راه دیگری می‌یافت.رو به روی مخفیگاه یک مجتمع آپارتمانی بود که به نظر می‌رسید به طبقات آخر مخفیگاه برسد.جلوی در ساختمان رفت.در بسته بود و بروس نیز کلید نداشت.نگاهی به اطراف کرد و لگد اول را به در زد.کاری از پیش نبرد.لگد دوم هم کارساز نبود. با تمام قدرتش لگد سوم را زد که در باز شد.لبخندی از رضایت زد.مردی عصبی پشت در بود.یقه بروس را گرفت.(هوی مردک!مث بچه آدم نمیتونی بیای تو؟مردم اینجا آرامش میخوان.)بروس بدون ذره ای توجه به حرف های آن مرد،مشت محکمی به صورتش زد.مرد روی زمین افتاد و بیهوش شد.بروس خواست از پله ها بالا برود که چشمش به آس**نس*ر خورد.با استفاده از آن به طبقه آخر رسید و به سقف ساختمان رفت.باید قلاب را به مخفیگاه شلیک میکرد.درد داشت اما چاره دیگری نداشت.قلاب را شلیک کرد.از درد چند لحظه چشمهایش را بست.طناب را به ساختمان گره زد و با احتیاط پای خود را روی طناب گذاشت.آرام و با دقت روی طناب قدم برداشت.با مشت شیشه را شکست و همینکه وارد شد،سربازی خواست به او شلیک کند که بروس سریع به او حمله کرد و با حالت بیهوش کننده ی چاقو،او را بیهوش کرد.جلوتر که رفت نوشته ای رو زمین دید."همه چیز طبق برنامه است."و فلشی که سمت راست را نشان میداد.مسیر را دنبال کرد تا به یک آس**نس*ر رسید.(آس**نس*ر ها تمومی ندارن.)بدون اینکه دکمه ای را بزند آس**نس*ر شروع به حرکت کرد.در آس**نس*ر باز شد و جمله"همه چیز طبق برنامه است" رو زمین حکاکی شده بود.اتاق بزرگ بود و تنها ابرکامپیوتری در آن قرار داشت.فایلی روی کامپیوتر باز بود.پروژه‌ بی(B).تاریخ شروع:10 سال پیش.اشخاص مرتبط:ال(L)،ای(E)،دی(D) و تمام آن ها به سه بی(B) که هرکدام افرادی جداگانه بودند وصل شده بودند.زیاد فکر کردن لازم نداشت که بروس بفهمد بی،بروس است و آن دو بی دیگر کلون های او هستند.فایل ای را باز کرد که ناگهان کامپیوتر شروع به زود شدن کرد.برگشت و مرد سیاه پوش را دید.(گفته بودم که همه چی طبق برنامه است!)بروس چاقویش را بیرون آورد تا به او حمله کند اما آتش دست مرد سیاه پوش او را متوقف کرد.بروس چاقو را به سمت مرد سیاه پوش پرتاب کرد و او در یک چشم به هم زدن چاقو را خاکستر کرد.(تو چیکار کردی؟!)لحن بروس عصبی بود.مرد سیاه پوش دستش را روی صورت بروس گذاشت.(بزرگ میشی یادت میره!)بروس خود رو عقب کشید.ماسکش داغ شد و صورتش را سوزاند.(این دیگه چه کاری بود؟)مرد سیاه پوش شانه بالا انداخت.(حقه جدید!)و شروع کرد به خندیدن.بروس عصبانی تر شد.با اسلحه اش به پاهای مرد سیاه پوش شلیک کرد و او دو زانو روی زمین افتاد.بروس با دست راستش که در گچ بود چنان به صورت مرد سیاه پوش زد که او بیهوش شد.چاقوی دیگر و چاقوی اضافی که آورده بود را در کف دستان مرد سیاه پوش فرو کرد و مانند دیدار قبلیشان، او را به دیوار چسباند،اما این‌بار کمی با ارتفاع بیشتر.بیهوش بودن او کار را راحت کرد.چند دقیقه صبر کرد تا مرد سیاه پوش به هوش بیاید.تیری به کنار گوش او شلیک کرد.مرد سیاه پوش ناگهان چشمانش را باز کرد و نفس نفس زنان اطرافش را نگاه کرد.(نه اسیر کردنت درسته نه به هوش آوردنت.برو یکم آدم شو بعد بیا انتقام بگیر!)لحن نیشندار همیشگی اش به سادگی ملموس بود.بروس با TMP جلو او قدم میزد.
+حرف بزن.
-تو بپرس من میگم.
+چرا از رو من کلون ساختین؟
-تو خودت از رو کسی که دوساله یه جا افتاده کلون نمیسازی؟ما میخواستیم کلون رو به جای تو بفرستیم تو سازمان اما اولی فرار کرد،دومی هم چند روز بعد از تو به هوش اومد.
+ال،ام،دی اینا چه کسایی هستن؟ کله گنده های فانتوم؟
-داری اشتباه میزنی.اونا تو پروژه نقش داشتن.تا الان حتما با همشون رو به رو شدی.
بروس تیری به دست مرد سیاه پوش زد.
+من جواب میخوام نه معما.
-قبل از هر پروژه ما فرد رو تحت نظر قرار میدیم و اشخاص مرتبط با پروژه رو دونه دونه سر راه اون فرد قرار میدیم.
+زر مبهم نزن.
-بگو ببینم بروس،چه حسی داره که همه موفقیت ها،شکست ها و همون یک ذره عشقی که پیدا کردی همه طبق برنامه و از پیش تعیین شده باشه؟چه حسی داره که کشته شدن هزاران نفر فقط به خاطر شکست و بی کفایتی تو باشه؟بگو!حرف بزن!چه حسی داره که همه چیز طبق "تو" باشه؟چه حسی داره که برنامه باشی؟
مرد سیاه پوش شروع کرد به خندیدن.بروس به کلی گیج شده بود.((یعنی همه اینها ی نقشه بود؟امیلی هم عضو فانتوم بود و نقش بازی میکرد؟یعنی هرچقد هم تلاش میکردم نمیتونستم اون افراد تو مرکز خرید رو نجات بدم؟نه،نه نمیتونم باور کنم.))به سمت آس**نس*ر رفت.(اگه برنامه رو متوقف نکنی ما آدمای بیشتری رو میکشیم و تو هم هرگز به هدفت نمیرسی.تنها کاری که باید بکنی متوقف کردن برنامست.ینی تو باید خودکشی کنی!)و دوباره شروع کرد به دیوانه وار خندیدن.بروس فریاد زد.(ساکت باش.) و کل خشاب را به سر مرد سیاه پوش شلیک کرد،سپس بدون نگاه کردن به حمام خونی که راه انداخته بود از مخفیگاه خارج شد و روی سقف ساختمان رو به رویی برگشت.دستش را محکم به زمین کوبید و گچ را شکست.تکه های آن را از روی دستش تکاند و قلابش را شلیک کرد.چند دقیقه بعد بالای رود بزرگ شمال شهر ایستاده بود.با تام تماس گرفت.
+تام.
-هی پسر!اون یارو رو گرفتی؟
+آم..آره.باید یه چیز مهمی رو بهت بگم.
-دوتا چیز مهم بگو.
+برنامه خود منم.همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود.شکست خوردنم،مردن اون مردم،حتی نجات یافتنم توسط امیلی.
-اوه اوه.پس وقت خداحافظی فرا رسیده درسته؟
+آره.خیلی ازت متشکرم تو خیلی به من کمک کردی.اگه نبودی هیچ وقت نمیتونستم به اینجا برسم.
-رفیق واس همین وقتاست!
+خداحافظ تام
-خداحافظ بروس!
تماس قطع شد.بروس نفس عمیقی کشید و تماس دیگری گرفت.
+سلام بروس.
-سلام بروس.
+تماسم با تام رو گوش کردی؟
-آره.
+نقشه رو هم میدونی.موفق باشی.
-بای بای بروس.
بروس سرش را پایین انداخت.این همه تلاش کرده بود و آخر هم به هدفش نرسیده بود.دکمه روی ماسکش را زد.ماسک جمع شد.آن را از سر خود بیرون آورد و به درون رودخانه انداخت.چاقو را روی شریان خود گذاشت.لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد و به سرعت چاقو را روی شریانش کشید.خون از شریانش بیرون جهید.تمام بدنش به لرزه افتاد.خود را به سمت رودخانه پرت کرد.همچنان که سقوط میکرد تمام زندگیش،تولد،تحصیل،شروع به کار،ازدواج،به دنیا آمدن فرزندش،آن اتفاق تلخ و شکستی که منجر به مردن هزاران نفر شد،همگی در یک لحظه از جلوی چشمانش گذشتند.چشمانش را بست.اینجا پایان کار است.لبخندی زد.سرانجام کمی آرامش خواهم داشت.به درون رودخانه افتاد و همراه آرزو هایش غرق شد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/25 03:46 AM، توسط Heisenberg.)
2017/06/24 07:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #12
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت یازدهم(پایانی)
تام آنچنان به مانیتور چشم دوخته و در حال یافتن مکان پایگاه اصلی فانتوم بود که متوجه حضور بروس نشد.احساس کرد شخصی کنار او ایستاده،برگشت و بورس را دید.از دیدن او جا خورد.
-چند دقیقست که اینجا وایسادی؟
+حدودا نیم ساعت.
تام به کار خود ادامه داد.
-نقشه انجام شد؟
+آره.
تام لحظه ای دست از کار کشید.برای تام که کار برایش بسیار اهمیت داشت،این نشانه ناراحتی او بود.(اون پشت تو یه محفظه یه لباس اضافه هست که میتونی از اون استفاده کنی.)اکنون ناراحتی از صدایش نیز آشکار بود.بروس به سمت لباس رفت.با بی میلی گفت
+به نظر میاد یکم سنگینه.من نمیتونم از این استفاده کنم.
-غر نزن،زود اون لباس رو بپوش و بیا اینجا.
بروس همانطور که زیر لب غر میزد لباس را پوشید،ماسک را به دست گرفت و کنار تام رفت.تام صندلی خود را عقب کشید تا بروس بهتر مانیتور را ببیند.(با توجه به نقشه هایی که بروس از دکتر گرفت،پایگاه اصلی فانتوم در فرودگاه قدیمی شهره.)و با انگشت خود مکانی را روی نقشه نشان داد.(البته عجیبه که انقد راحت پیدا شد.)نگاهی به بروس که سرش با صفحه سه بعدی روی دستش گرم بود،کرد.(دارم با تو حرف میزنم اصلا گوش میکنی؟)بروس صفحه را بست.(آره کلمه به کلمه گوش کردم.باید برم فرودگاه قدیمی تو غرب شهر.دلیل اینکه انقد راحت پیدا شد اینه که اونا از قبل میفهمیدن بروس قراره بره سراغشون واسه همین از عمد اینکار رو کردن.اونجا حتما یه تله هست که بروس نمیتونه از پس بر بیاد.)لبخندی زد.(اما من میتونم.)تام ماسک را در دست بروس دید.
-چرا ماسک رو نمیپوشی؟
+اخه یکم گرمم میشه اگه این ماسک رو بپوشم.
تام نگاهی به مانیتور دوربین ها کرد.تاکسی دم در بود.(آمممم تو به تاکسی زنگ زدی؟)بروس ماسک را پوشید.
+آره.
-اون لباس یه قلاب داره!
بروس شانه بالا انداخت.(من از قلاب خوشم نمیاد.)بروس خواست از پله های زیرزمین بالا برود که تام او را صدا زد.بروس برگشت.(بله؟)تام دکمه ای را زد.قسمتی از دیوار باز شد و از آن شمشیر بیرون آمد.تام شمشیر را برداشت و به سمت بروس گرفت.(ممکنه به کارت بیاد.)بروس شمشیر را از دست تام گرفت و آن را نگاه کرد.
+ممنون اما من نمیتونم از این استفاده کنم.
-امکان نداره بروس باشی نتونی از این شمشیر استفاده کنی.حالا برو،تاکسی منتظرته.
بروس لبخندی زد و از خانه بیرون رفت.سوار تاکسی شد.راننده تاکسی از دیدن لباسی که اون پوشیده است تعجب کرد.
-یکم واسه هالووین دیر کردی،جوونک!
+حرف اضافه نزن فقط منو ببر به فرودگاه قدیمی.
-فرودگاه قدیمی؟ خرجت زیاد میشه.
بروس جیب هایش را گشت،هیچ پولی نداشت.(وقتی رسیدی پولت رو میدم،خوشم نمیاد واسه کار انجام نشده پولی بدم.)به فرودگاه قدیمی که رسیدند تاکسی ایستاد.(خب حالا پولو رد کن...)بروس با چاقو او را بیهوش کرد.از ماشین پیاده شد و با قلاب بالای ساختمان فرودگاه رفت.هواپیمایی بزرگ روی باند فرودگاه بود.پایین آمد و پشت هواپیما رفت که ناگهان در آن باز شد و 30 سرباز فانتوم او را هدف گرفتند.بورس،نارنجک دودزایی به سمت آن ها انداخت.سرباز ها دیدشان را از دست داده بودند و بی هوا شلیک میکردند.بروس با عینک سر آن را هدف گرفت و با TMP به هرکدام یک تیر زد و همه را کشت.همینطور که از روی جنازه ها میگذشت گفت(از سرباز های فانتوم بیشتر از این انتظار داشتم.)به دری برخورد که تنها با کارت باز میشد.برگشت از لباس یکی از سرباز ها کارت را پیدا و در را باز کرد.همینکه که وارد شد دو اسلحه اتوماتیک از سقف به او شلیک کردند.بروس جاخالی داد و چند بمب به سمت آن ها پرتاب کرد و با دکمه صفحه سه بعدی،آن ها را منفجر کرد.کمی جلوتر به شش نفر که در اتاقک هایی زندانی شده بودند رسید.زندانی اول شخصی بود که تکه ای از شیشه اتاقک را شکسته بود و دستش را با آن ناخن های بلند تیز بیرون آورده بود.(بیا!میخوام صورت قشنگتو لمس کنم!)بروس درجا به او شلیک کرد.زندانی پنجم با دهان باز به او خیر شده بود.بروس نیز به او خیره شد.سرانجام فهیمد او به پشت سر بروس نگاه میکند.ناگهان شیشه اتاقک ششم شکست و فردی غول پیکر بیرون آمد و مشتی محکم به بروس زد.(آخه چرا؟)مرد غول پیکر گفت.بروس به اتاقک زندانی پنجم خورد و روی زمین افتاد.بلند شد و به او نگاه کرد.(شرمنده.) و بلافاصله جاخالی داد.(اونا منو تو بازی راه نمیدادن)مشت دیگری زد و بروس دوباره جاخالی داد.((باید بکشونمش سمت در وگرنه با مشت هاش زندانی ها رو آراد میکنه،معلوم نیست هرکدوم از اون ها چه قدرتی دارن))بروس عقب رفت و او نیز دنبالش رفت.(حتی اگه میذاشتن بازی کنم،منو دروازه بان میکردن. میدونی چرا؟ تا کل دروازه رو بگیرم و گل نشه.)بروس آنقدر عقب رفت که به در خورد.قبل از اینکه مشت غول پیکر به او بخورد قلاب را شلیک کرد و از او دور شد.(و میدونی من چیکار کردم؟عضو فانتوم شدم!آره!عضو فانتوم شدم تا بفهمن از اونا بهترم،تا قدرت منو در کنن.)بروس به فکر فرو رفت.حواسش از مشت غول پیکر پرت شد.ناگهان به خودش آمد و پشت سر او جاخالی داد.غول پیکر مشتش را بالا برد.(صب کن.باید با هم صحبت کنیم.)غول پیکر مشتش را پایین آورد.
-امیدوارم حرفات قانع کننده باشه.اگه نباشه لهت میکنم!
+ببین مهم نیست بقیه چی بگن،تو میتونی راه خودتی بری،میتونی بهتر باشی،اما نه با پیوستن به قاتل هایی مثل فانتوم.من راه خودم رو انتخاب کردم و تو،رفیق غول پیکر من،میتونی راه خودتو انتخاب کنی.)قبل از اینکه غول پیکر جوابی بدهد،شمشیری از سینه اش بیرون زد و او روی زمین افتاد.(زیبا بود!)این صدا آشنا بود.بروس شوکه شد.بالای سر غول پیکر رفت.
+نباید اینجوری تموم بشه داداچ!
-این راهیه که من انتخاب کردم و ممنونم که تو اون حرف ها رو بهم زدی.حالا میتونم در آرامش بمیرم.
در مقابل چشمان بهت زده بروس،غول پیکر مرد.خشم وجود بروس را فرا گرفت. شمشیرش را بیرون آورد.چشمشانش به رنگ سرخ تغییر کردند و شمشیر را هاله ای قرمز رنگ فرا گرفت.به نینجای سیاه پوش،که در واقع کلون دوم بروس بود،نگاه کرد.(تو دیگه مردی.)و به سمت او حمله کرد.با اولین ضربه شمشیر نینجا شکست.(قدرت خشم من از عدالت تو قوی تره،چون خشم من حقیقت داره.)پیش از اینکه نینجا حتی فرصت تعجب کردن داشته باشد،بروس ضربه بعد را زد و دست او را قطع کرد.نینجا رو زمین افتاد.از ترس میلرزید و دست قطع شده اش را نگاه میکرد.بروس شمشیر خود را انداخت و شمشیر عدالت نینجا را برداشت.فریاد زد.(بیا عدالتت رو در آغوش بگیر.)و شمشیر را در قلب نینجا فرو کرد.شمشیر خشم و نفرت بر شمشیر عدالت پیروز شده بود.بروس شمشیر خود را برداشت و به سمت در گام برداشت.خواست آن را شمشیر بشکافد که در باز شد.لبخندی زد و وارد شد.شخصی روی صندلی نشسته بود.(خوش حالم که دوباره میبینمت...)صندلی را چرخاند و رو به بروس کرد.(...بروس.)او لیزا بود.لیزایی که 8سال با او زندگی کرده بود.بروس از دیدن او تعجب کرد.باورش نمیشد که او لیزا باشد.(پس تو پشت همه ی این قضایا بودی.تو بودی که زندگیمو جهنم کردی.)صدایش را جدی تر کرد و شمشیر را به سمت لیزا گرفت.لیزا لباسی خاکستری با رگه های سیاه به علامت گروه فانتوم را تشکیل میداد به تن کرده بود.(زندگیتو جهنم میکنم همونطور که زندگیمو جهنم کردی.کاری میکنم تا ابد تو آتش بسوزی.حتی اگه جهنم هم بری پیدات میکنم و جای بدتری میفرستمت.)خشم او کم شده بود.هاله ی دور شمشیر ناپدید شده بود. به هر حال حمله کرد.لیزا میله ای به دست گرفت و از خودش دفاع کرد.شمشیر را عقب برد و سریع ضربه ای به بروس زد.بروس به عقب پرت شد و محکم به دیوار خورد.آن میله معمولی نبود،بلکه میله ای الکتریکی بود که ماسک او را دچار مشکل کرده بود.دستش را به سمت شمشیر دراز کرد که ناگهان لیزا با آن کفش پاشنه بلندش جوری دست او را کوبید که بروس حدس میزد شکسته است.لیزا به سمت صندلی رفت.(شکست در یک قدمی پیروزی چه احساسی داره،بروس؟)بروس بلند شد.قلاب را شلیک کرد و لیزا را به طرف خود کشید. چاقویش را بالا آورد که لیزا دوباره با میله از خود دفاع کرد.بروس قلاب را به سمت چشم لیزا شلیک کرد.لیزا فریاد کشید.بروس او را هل داد و روی صندلی انداخت.شمشیر را برداشت.دوباره چشمانش سرخ شد و هاله شمشیر را فرا گرفت.شمشیر را روی گردن لیزا گذاشت.(تو بروس نیستی.)بروس خندید.(اشتباه میکنی.من الان بیشتر از هر زمان دیگه ای بروس هستم.)و شمشیر را آرام روی شریان لیزا کشید.فریاد های گوش خراش لیزا هواپیما رو پرکرده بود.او همانطور مرد که بروس مرده بود.بروس شروع خندیدن کرد.(انتقام گرفته شد.)شمشیر را غلاف کرد.آرام قدم زد و از کنار جنازه همسرش تا کسی که مثل او کلون بود و دوستی که تازه پیدا کرده و آن دیوانه و سرباز هایی که هرگز وظیفه شان تمام نشده بود گذشت.قلاب را شلیک کرد و بالای ساختمان فرودگاه رفت.صدای انفجار هواپیما آمد.بروس نگاهی به آن انداخت.فانتوم همان بلایی را که سر مردم آورده بود سر خودش آورد.دکمه ماسک را زد و آن را بیرون آورد. به آن نگاه کرد.بازتاب خودش را در دید.به فکر فرو رفت.با کامل شدن انتقامش،بخشی از هویت او نیز نابود شده بود.اکنون او که بود؟بروس؟کلون؟قاتل؟قهرمان؟ماسکش را پایین آورد و به غروب خورشید خیره شد.
پایان...؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/28 09:22 PM، توسط Heisenberg.)
2017/06/28 08:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,541 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,148 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 924 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,077 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,116 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان