زمان کنونی: 2024/05/17, 02:50 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 02:50 PM



نظرسنجی: خوبه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره 85.71% 6 85.71%
نه 14.29% 1 14.29%
در کل 7 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان تک قسمتی دیگ و لوبیا

نویسنده پیام
Diana2
شاگرداعظم



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Jul 2016
ارسال: #11
RE: داستان تک قسمتی دیگ و لوبیا
قشنگ بودتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/07/04 05:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
anageraal
Never mind, I'll find someone like you



ارسال‌ها: 404
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 132.0
ارسال: #12
RE: داستان تک قسمتی دیگ و لوبیا
داستانت تو حلقم!واقعا که ذهنت خلاق بودهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)

 
2016/07/09 03:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #13
یک داستان کوتاه!
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان ،
این داستان ی داستان کوتاه یک قسمتیه، با اجازه شما اینجا میذارمش ، در واقع این داستان رو برای انشاء مدرسه ساختم! امیدوارم مورد پسند قرار بگیره ، لطفا نظر بدین و ایرادشو بگین خوش حال میشم.
یا علی مدد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/10/19 07:16 PM، توسط ❤Ereɴ Yeαɢer❤.)
2016/10/19 06:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #14
RE: یک داستان کوتاه!
آها اینو هم بگم ی کمشو از ی فیلم الهام گرفتم که البته اون فیلمه رو خودم تا نصف دیدم:
در سال 3000 زمانی که علم پیشرفت زیادی کرده بود ، هوش های مصنوعی ای ساخته شدند که ظاهر انسان داشتند و می توانستند مثل انسان ها حرکت کنند و حرف بزنند .
در همین دوره زنی به اسم کاترینا ، که پزشک مغز و اعصاب بود پسر کوچک خودش را از دست داد ، مرگ پسرش برایش خیلی دردناک و آزار دهنده بود .
کاترینا بعد مرگ پسرش کمتر سر کارش می رفت و زمانی که در خانه بود همیشه گوشه اتاق پسرش می نشست و به عکس او خیره می شد.
بعد مدت ها که اوضاع همینطور پیش می رفت، خواهر کاترینا خیلی نگرانش شد و روزی پیش او رفت و گفت: کاترینا ، تو داری اینطوری خودت رو نابود می کنی!!
کاترینا:فقط تنهام بذار
خواهرش: ببین ، تو می دونی که ربات هایی هستن که مثل آدما هستن ، تازه اگه عکس از ی آدم به سازنده ها بدی دقیقا می تونن مثل اون برات ی ربات بسازن!
با این حرف کاترینا نگاهش را از تابلو برداشت و به خواهرش نگاه کرد و با ذوق گفت:چی؟؟ یعنی اگه من ی عکس از تام(پسرش) بدم اونا می تونن مثل اون برام ی ربات بسازن؟؟؟
خواهرش متوجه ذوق و شوق کاترینا شد و با خوشحالی گفت:آره آره می تونن!!
کاترینا بلافاصله بلند شد و رفت بهترین عکس پسرش را برداشت و به سمت کارخانه ربات سازی حرکت کرد ، او به اونجا رفت و عکس پسرش را به سازنده ها داد و از آنها خواست رباتی دقیقا اینشکلی برایش بسازند ، سازنده ها هم قبول کردند و گفتند ربات یک هفته دیگر آماده می شود.
یک هفته گذشت ، ربات را دم در خانه کاترینا آوردند و کاترینا پول را پرداخت کرد و سریع ربات را به داخل خانه برد ، بسته بندی اش را باز کرد ، آن ربات دقیقا مثل یک پسر بچه واقعی بود!
بعد از مدت ها لبخند روی لب های کاترینا نشست!
او بلافاصله دکمه روشن را زد ، روبات روشن شد و چشمانش را باز کرد و با صدای کاملا واقعی گفت: من A733 هستم ، در خدمت شما ام ، خانم.
لبخند از لبان کاترینا رفت ، با نگاهی غمگین و ناراحت به ربات گفت:چی؟ تو...تو اصلا میدونی عشق چیه؟؟ میدونی؟میدونی مادر چیه؟
A733: عشق؟مادر؟ مادر کسیه که بچه هایی رو بدنیا میاره و بزرگ میکنه.اما نمی دونم عشق چیه.متاسفم خانم.
کاترینا با شنیدن جواب A733 بلافاصله و سریع به اتاق دیگری رفت و در را بست.
ربات نفهمید که چرا کاترینا اینکار را کارد ، اما برایش سوال شد.
هوش های مصنوعی احساس نداشتند ، آنها نمی دانستند عشق چیست ، آنها نمی دانستند غم چیست.
خلاصه ربات در برنامه های خود سرچ کرد ، اما نتوانست چیزی به اسم عشق را پیدا کند.
A733 به حیاط رفت ، او در حیاط در حالی که داشت به کلمه عشق فکر میکرد ، به گربه ای که بچه های خودش را لیس میزد و نوازش میکرد خیره شده بود......
ناگهان بعد چند لحظه چشمان ربات حتی پلک هم نزد و فقط و فقط به گربه و بچه هایش خیره ماند! او در یک لحظه یک چیز مهم را درک کرد!او عشق را درک کرد!او شادی را درک کرد!او فهمید عشق مادری چیست!
او به سمت اتاقی که کاترینا در آن بود رفت ، کنارش نشست و دستش را گرفت و گفت:گریه نکن ، مامان!
دست های ربات دیگر سرد نبود!
تمام ، امیدوارم خوشتون بیاد.اگه بد بود معذرت میخوام.ایراداش رو هم حتما حتما بگین تا درستش کنم.البته اگه بگین ممنون میشم.
2016/10/19 07:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
setid
اخراج شده



ارسال‌ها: 50
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #15
RE: یک داستان کوتاه!
(2016/10/19 07:15 PM)❤Ereɴ Yeαɢer❤ نوشته شده توسط:  A733 به حیاط رفت ، او در حیاط در حالی که داشت به کلمه عشق فکر میکرد ، به گربه ای که بچه های خودش را لیس میزد و نوازش میکرد خیره شده بود......
ناگهان بعد چند لحظه چشمان ربات حتی پلک هم نزد و فقط و فقط به گربه و بچه هایش خیره ماند! او در یک لحظه یک چیز مهم را درک کرد!او عشق را درک کرد!او شادی را درک کرد!او فهمید عشق مادری چیست!
بهتر بود یکم ماجرا
و عمیق تر میکردین ، یعنی فضا رو گسترده تر میکردین .برای مثال علاوه بر رفتار گربه با بچه‌ اش رفتار مادر و فرزندی که در خیابون با هم راه میرن .
درک احساسات برای اختراعی بی احساس ... توقع داشتم بند پایانی طولانی تر باشه.  
2016/10/23 11:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #16
RE: یک داستان کوتاه!
بله شما کاملا درست میگین، ممنونم بابت راهنمایی
2016/10/24 06:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,541 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,148 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 924 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,077 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,116 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان