زمان کنونی: 2024/05/03, 12:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/03, 12:07 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خانه ی آنتونی

نویسنده پیام
میتراااا
mikasa



ارسال‌ها: 252
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 76.0
ارسال: #11
RE: خانه ی آنتونی
قسمت دهم«آخر»:

حرفش با دردی که توی وجودش پیچید قطع شد،احساس کرد روحش دارد از بدنش جدا میشود.بعد از چند دقیقه،دیگر اثری از درد نبود و تنها فکری که در سرش بود این بود که باید آنتونی را بکشد،با چاقویی که در دستش دارد،همان چاقویی که کلودیا با آن به قتل رسیده بود.به سمت آنتونی رفت.آنتونی نگاهش کرد و آرام نام سلین را صدا زد اما جوابی نشنید.میدانست کلودیا اورا طلسم کرده،میدانست چند لحظه ی دیگر میمیرد و این را هم خوب میدانست که به دست سلین میمیرد و این مرگ واقعا لذت بخش بود.تمام ترسش از بین رفت ...بلند شد و ایستاد ،چشمانش را بست و لبخندی زد؛آنتونی،حالا کاملا آماده ی مرگ شده بود.
با احساس سوزشی در شکمش،فهمید که دیگر همه چیز تمام شده،قبل از اینکه از ضعف روی زمین بیافتد، یاد یکی از خاطره هایش با کلودیا افتاد،خاطره ای که دوقرن پیش اتفاق افتاده بود: ((کلودیا نفس عمیقی کشید و گفت:یه روز همه چیز تموم میشه آنتونی،من تموم میشم،تو تموم میشی،این خونه تموم میشه...همه چیز...
_ حتی عشق هم تموم میشه؟
کلودیا در چشمان او نگاه کرد و گفت:عشق؟نه!عشق هیچوقت تموم نمیشه.حالا این عشق به هرکی که میخواد باشه،به خدا،به خانوادت ،به یه جنس مخالف یا به مرگ...این عشق هیچوقت تموم نمیشه آنتونی!))
از شدت خونریزی،روی زمین افتاد اما اصلا نگران نبود؛بلکه از به یاد اوردن آن خاطره لبخندی روی لبش نشست،نه به خاطر اینکه کلودیا در آن حضورداشت نه!چون فهمیده بود که مرگش،باعث از بین رفتن عشقش به سلین نمیشود.آری،او تمام میشد.اما عشقی که به سلین داشت،تا ابد باقی میماند...
با صدای افتادن چیزی،با درد چشمان بسته اش را باز کرد،در اولین نگاه،سلین را دید که بهت زده به او نگاه میکند و چاقوی خخونی از دستش افتاده..درکش میکرد،میدانست آدم کشتن چقدر سخت است،خودش هم بعد از مردن کلودیا همین حس را داشت.چقدر سلین مانند خودش بود،هردو بدون اختیار آدم کشته بودند.آنهم مهمترین آدم های زندگیشان!
با آخرین توانش،زمزمه کرد:خواهش میکنم منو فراموش نکن...د..دخترجون!
چشمانش بسته شد.برای همیشه...نوری سفید او را در بر گرفت و دیگر خبری از جسم مرده اش نبود!آنتونی دیگر تمام شده بود...
سلین بهت زده روی زمین نشست...دیگر اثری از کلودیا و آنتونی حس نمیکرد.دیگر کسی را در این دنیا نداشت تا اورا دخترجون صدا کند یا برایش همبرگر بخرد.تنها بود،تنهای تنها...
از گوشه ی چشمانش،اشک سرازیر شد.داشت با خودش فکر میکرد که همه ی این اتفاقات چگونه در زندگیش افتاد؟چگونه درد از دست دادن آنتونی را تحمل کند؟چگونه تنهایی را تحمل کند؟شب های تاریک این بیابان را چگونه پشت سر بگذارد؟قلب سنگین شده اش را چگونه آرام کند؟برای هیچکدام از این سوال ها پاسخی نمیافت.اما این را خوب فهمیده بود که نمیتواند در این خانه بماند و افسرده نشود.نمیتواند اینجا بماند و به مرگ آنتونی فکر نکند.به اتاقش رفت،همان اتاقی که پنجره داشت.همان اتاقی که خودش انتخاب کرده بود،باحق انتخابی که آنتونی به او داده بود.دو دست لباسی که از یتیم خانه آورده بود را،برداشت و از اتاق بیرون رفت.باید از این خانه میرفت،باید به همان یتیم خانه برمیگشت،دیگر آنتونی ای وجود نداشت تا از او محافظت کند.باید میرفت.روی میزی که رویش اولین شامش با آنتونی را خورد،همان جعبه کبریت را دید.همانی که آنتونی سیگارهایش را با آن روشن میکرد.لباس هایش را از دستش انداخت؛به سمت میز رفت و کبریت را برداشت.یکی از آنها را روشن کرد و روی مبل انداخت،یکی دیگر روشن کرد و روی لباسهایش.
دیگر چیزی از این خانه ی چوبی باقی نمیماند،این خانه هم تمام شده بود.از خانه خارج شد و بی هدف،در بیابان سرخ رنگ قدم زد تا شاید جاده را پیدا کند و به یتیم خانه بازگردد.حتی برنگشت تا خانه ی آنتونی را درحال سوختن ببیند.ذهنش خالی از هرچیزی بود.شاید تمام دقدقه هایش تمام شده بودند. شاید هم باور پیدا کرده بود که دیگر زندگیش تمام شده.دیگر دلیلی برای زندگی کردن ندارد چون دیگر کسی را ندارد که عاشقش باشد.بی خبر از عشقی که پشت سرش بود و هیچوقت تمام نمیشد.
آیا کسی به او نگفته بود که عشق هیچوقت تمام نمیشود؟
پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/24 02:39 PM، توسط میتراااا.)
2016/08/24 02:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
میتراااا
mikasa



ارسال‌ها: 252
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 76.0
ارسال: #12
RE: خانه ی آنتونی
دوستان به زودی فایل پی دی اف داستان رو پیوست میکنممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/08/24 02:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
میتراااا
mikasa



ارسال‌ها: 252
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 76.0
ارسال: #13
RE: خانه ی آنتونی
پی دی اف داستان خانه ی آنتونی:
2016/08/27 04:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان«یتیم خانه مارک» ❤Ereɴ Yeαɢer❤ 5 1,476 2016/10/11 08:43 PM
آخرین ارسال: Merliya



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان