زمان کنونی: 2024/05/03, 07:04 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/03, 07:04 AM



نظرسنجی: چطوره
این نظرسنجی بسته شده است.
عالیه اصن کول . 70.00% 7 70.00%
بدک نیست. میتونه بهتر هم باشه 10.00% 1 10.00%
بده . باید خیلی تلاش کنی 10.00% 1 10.00%
افتضاحه نمیدونم با چه رویی داستان رو اینجا گذاشتی! 10.00% 1 10.00%
در کل 10 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان سقوط در تاریکی ها

نویسنده پیام
ODESA
ITACHI



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 330.0
ارسال: #1
Question داستان سقوط در تاریکی ها
سلام !
من برای اولین بار داستان تو سایت مینویستم داستان نویس خوبی نیستم برای همین اومدم با انتقاد ها ، و نظرات خوشکل شما بهترش کنم :/

اسم داستان: سقوط در تاریکی ها

ژانر : روتین

توپیک نظرات: https://www.animpark.net/thread-26391.html

______
فقط قبلش باید اینو بگم که یه سری داستان ها هستن که با یه موضوع عادی شروع میشن ، و با یک موضوع عادی هم تموم میشن .
به عبارت دیگه در حین داستان اتفاقات زیادی نمیافته و فقط میخواد یک پندی رو به ما بیاموزه .
پس توی داستان من خیلی انتظار یک اتفاق مهم نداشته باشین فقط لطفا تا اخر داستان ، همراهیم کنید.
چون در پایان داستان ، به نقد اساسی شما نیازمندم!



(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/04 09:29 PM، توسط ODESA.)
2016/09/04 08:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ODESA
ITACHI



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 330.0
ارسال: #2
RE: داستان سقوط در تاریکی ها
سقوط در تاریکی ها : قسمت 1
______________________________

- برای اینکه بخوای یک نقاش بزرگ بشی ، باید ذهن گسترده و خلاقی داشته باشی. باید بتونی با ذهن خودت یک نقاشی رو با رنگ های متنوع و گوناگون خلق کنی میفهمی چی میگم دیگو؟!
_بله استاد.
با دستش به یکی از بزرگ ترین تابلو های اتاق ، اشاره کرد و گفت:
_ میبینی؟! این نقاشی یکی از بزرگترین نقاشی های منه و در حین حال..
دیگو حرفش را قطع کرد و با کنجکاوی پرسید :
_ استاد چطوری شما به یک نقاش معروف و پولدار تبدیل شدید؟
با سوال پسرک به فکر فرو رفت.ته ریشش را دستی کشید و گفت:
_من به همین راحتی به یک نقاش پولدار و معروف تبدیل نشدم. من خیلی تلاش کردم .من در برابر همه سختی ها ایستادم و با همه ی انها مبارزه کردم . دیگو من به راحتی به اینی که هستم تبدیل نشدم.
_منم میتونم مثل شما بشم؟!
_معلومه که میتونی . خیلی خب برای امروز کافیه دیگو . فردا میبینمت.
_خسته نباشید استاد.
استاد دیگو را تا انتهای راهرو خانه که با فرش مشکی پوشیده شده بود، راهنمایی کرد وقتی دیگو از خانه خارج شد ،استاد به نقاشی های کوچک و بزرگی که در دیوار راهرو اویزان شده بود خیره شد لبخندی بر لبانش نشست . ان ها را خیلی دوست داشت . قدم زنان ،به اتاقش برگشت به نقاشی هایی که در اتاق انباشته شده بودند نگاه گذرایی انداخت اما نقاشی نیمه تمامی که در سه پایه بود توجهش را به خود جلب کرد .تصمیم گرفت نقاشی را تمام کند پس رنگ روغن را برداشت رنگ ابی و قرمز را با هم مخلوط کرد و رنگ زیبای بنفش را خلق کرد مشغول تکمیل کردن ان نقاشی شد. فضای اتاق عجیب به دل مینشست اتاق کاملا تاریک بود و پرتوی نور ، از پشت شیشه روشنایی اندکی بخشیده بود . بوم ها و نقاشی هایی که روی کمد ، دیوار ، سه پایه و حتی خیلی از انها به دیوار تکیه داده بودند ادم را کلافه میکردند . اما بر خلاف دیگران ، استاد لذت می برد .
تقه ای به در خورد. استاد کمی از جا پرید :
_ بفرمایید!
مردی بلند قامت وارد اتاق شد کمی صدایش را صاف کرد و گفت:
_عصر بخیر اقای فرانکو.
استاد فرانکو از دیدن ان مرد ابرو هایش در هم گره خورد از جایش بلند شد و با لحنی جدی گفت:
_عصر بخیر اقای لوکاس
پس از دست دادن و دعوت اقای لوکاس به یک لیوان قهوه ، بالاخره به حرف امد و گفت:
_اقای فرانکو شما حاظرید یک نمایشگاه نقاشی تازه باز کنیم؟! مردم مشتاق دیدن نقاشی های تازه ی شما هستند . شاید یک سال بگذرد از نمایشگاه قبلی.
فرانکو فورا جواب داد :
_خیر
_میتونم علت رو بدونم؟!
فرانکو روی مبل کوچکی که در اتاق قرار داشت نشست و بی انکه به رابطه رسمی خود و اقای لوکاس توجه کند ، پاهایش را روی میز دراز کرد و دستانش را در هم گره زد و گفت:
_خب دلایل زیادی داره. من دوست ندارم دیگران از هویت من اگاه شن .
از نگاه اقای لوکاس به راحتی میشد دید که از رفتار استاد فرانکو عصبی شده:
_اقای فرانکو.....کسی قرار نیست از هویت شما چیزی بداند!!
_من دیگه اون مرد سابق نیستم اقای لوکاس . من دیگه خسته ام و نمیتونم در جامعه نقش داشته باشم من میخوام ازادانه برای خودم نقاشی بکشم
اقای لوکاس که متوجه ی بهانه های متعدد استاد فرانکو شده بود گفت:
_متوجه ام . روز خوش
اتاق را ترک کرد. فرانکو با خود کمی فکر کرد ، نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد و رو به اقای لوکاس که در حال طی کردن راهرو بود گفت:
_ یک شرط دارد.
اقای لوکاس به ارامی برگشت و گفت:
_ خیلی خوشحالم هر شرطی که باشه من می پذیرم!
_شرط من اینه که بازدید برای تمامی عموم مجاز است
_خب؟!
استاد فرانکو ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ به جز خانواده ام .
اقای لوکاس بهت زده گفت:
_ اما انها که...
استاد فرانکو رویش را برگرداند و حرف اقای لوکاس را نیمه تمام قطع کرد و گفت :
_ شرط من این است. اگر مایل هستید میتوانید بپذیرید. اگر نه ، من چون و چرا نمیخواهم .
اقای لوکاس سرش را تکان داد و خانه را ترک کرد.
استاد فرانکو، وارد اتاق بزرگ نشیمند شد . در اتاق صندلی بزرگ چرمی وجود داشت روی ان نشست همچنان که پیپ می کشید ، ندیمه اش را صدا زد :
_ نقاشی با کد 205 رو اینجا بیار.
ندیده ، همچنان که مات و مبهوت نگایش میکرد سری تکان داد و ان نقاشی را روی دیوار روبه رو اویزان کرد و سریعا فضا را ترک کرد.
به نقاشی بزرگی که روبه رویش بود خیره شد. شاید ساعت ها همچنان همانگونه نشسته بود و این کار هر روزش بود کم کم پلک هایش سنگین شد و همانجا به خواب رفت .
تقه ای به در وارد شد استاد فرانکو از خواب پرید چشمانش را به ارامی باز کرد دیگو وارد اتاق شد
دیگو شاگرد استاد فرانکو بود و حسابی از او حساب میبرد و البته استاد فرانکو با او خیلی راحت بود و به او اعتماد داشت.
_استاد بیدارتون کردم؟
زیر چشمی نگایش کرد و گفت:
_من گفتم فردا بیایی
دیگو با تعجب گفت:
_استاد الان صبحه!
خانه ی استاد فرانکو تقریبا در ارتفاع بود. اتاق نشیمند استاد ، تمام شیشه کاری شده بود .و می شد ساختمان های بزرگ را از پشت شیشه به راحتی مشاهده کرد.اما با پرده های ضخیم جگری اتاق تاریک شده بود دیگو پرده را کشید. صحنه دیدنی و زیبایی از پشت شیشه نمایان شد پرتوی نور مستقیم به چشمان استاد فرانکو برخورد کرد. استاد صورتش را جمع کرد و دستش را جلوی نور گرفت.دیگو بی درنگ گفت:
_استاد خیلی دوست دارم از زندگی شما بدونم.
شما قبلا یک چهره ی خیلی زیبا را که نقاشی خودتان بود به من نشان دادی و گفتی او همسر من است. الان او کجاست؟!



ادامه دارد .
لطفا تا انتهای داستان منو همراهی کنید . ^ ^
2016/09/04 09:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ODESA
ITACHI



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 330.0
ارسال: #3
RE: داستان سقوط در تاریکی ها
سقوط در تاریکی ها : قسمت 2
__________________

_الان همسر شما کجاست؟!
استاد فرانکو سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست:
_ ازش جدا شدم.
_تنهایی ، شما رو خسته و ناراحت نمیکنه؟!
استاد فرانکو چشمانش را باز کرد .چشمان کنجکاو پسرک را با دقت نگاه کرد و با لحن جدی گفت:
_ من تنها نیستم!
_ولی کسی کنارتون زندگی نمیکنه منظورتون ندیمه تونه که مانع تنهایی تون شده؟!
_نقاشی هام!!!
دیگو کمی مکث کرد اما دوباره سوالی ذهنش را درگیر کرد :
_چجوری از همسرتون جدا شدید؟!
استاد دوباره چشمانش را بست و گفت:
_ من وقت زیادی رو به نقاشی هام اختصاص میدادم ، این موضوع ناراحتش کرده بود او عاقبت گفت :
_ یا نقاشی هات رو انتخاب کن یا من رو.
از جایش بلند شد دست در جیب ،به سمت شیشه قدم برداشت و شهر را تماشا کرد دیگو بهت زده پرسید:
_شما...نقاشی هاتون رو انتخاب کردید؟!
_ نمی تونستم از انها بگذرم
_از همسرتون چی؟!
به ارامی رویش را برگرداند اما نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
_ من چیزای زیادی رو از دست دادم
_واقعا نقاشی اینقدر براتون ارزش داشت؟!
_ من فقط دوست داشتم یک نقاش بزرگ بشم ولی خانواده ام مانعم می شدن.
سمت دیگو امد و گفت:
_ دیگو وقتی چیزی رو دوست داری براش بجنگ، اگه کوتاهی کردی نتجیه ای جز پشیمانی و عذاب وجدان نداری!
_ شما پشیمون نیستی؟!
استاد فرانکو نگاهش را به ارامی از دیگو گرفت اما چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
_خانوادم رهام کردند اما من خانواده ای دیگر بدست اوردم
تابلو اش را نگاه کرد و ادامه داد:
_اونا فقط یک تابلو نیستند. تو نمیتونی بفهمی اما من با ان ها ارتباط برقرار میکنم.
دیگو که هیچی از حرفهای استاد نمیفهمید گفت:
_ استاد خانوادتون هم رهاتون کردند؟!
_ اونا دوست داشتن من روانشناس بشم اما ارزوی من تبدیل شدن به یک نقاش بزرگ بود.
_پس شما رهاشون کردید؟!
استاد فرانکو عصبی شد و غرولندکنان گفت:
_تو هنوز یک بچه ای . بزرگتر که شدی میفهمی من چی میگم.
دیگو از چشمان استاد فرانکو چیز های زیادی را میخواند. استاد مردی 35 ساله بود اما ان چنان ظاهر پژمرده ای داشت که بنظر می رسید 70 سالی عمر کرده است.
_دلتون برای انها تنگ نشده؟!
استاد فرانکو از اتاق نشیمند خارج شد دیگو به دنبالش راه افتاد اما سکوت کرد گویا متوجه شد استاد فرانکو بسیار عصبی است.
استاد هر کجا که میرفت دیگو هم در پی اش بود عاقبت استاد او را به اتاق کوچکی برد یک الگو را به او تحویل داد و گفت:
_دیگو یک نقاشی از روی این الگو بکش میخوام که یک نقاشی زیبا و بی عیب برام بکشی . می تونی؟!
دیگو سری تکان داد و مشغول شد استاد فرانکو در اتاق را بست. و تا چندین ساعت بازنگشت. دیگو که تقریبا کارش به اتمام رسیده بود. بلاتکلیف از اتاق خارج شد و استاد فرانکو را صدا زد اما جوابی دریافت نکرد. به اتاق نمشیمند رفت اما انجا هم نبود. ظاهرا از خانه خارج شده بود. دیگو کمی به ترس امد به سمت ندیمه ی استاد ،به راه افتاد و گفت:
_استاد فرانکو رو ندیدید؟!
ندیمه با چهره ی پریشان سرش را به نشانه ی ندانستن تکان داد. دیگو موهایش را کنار زد. نمیدانست چکار کند با عجله از خانه خارج شد و به جاهایی که احتمال میداد استاد رفته باشد، به راه افتاد.

ادامه دارد....
لطفا تا انتهای داستان منو همراهی کنید.^ ^
2016/09/06 07:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ODESA
ITACHI



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 330.0
ارسال: #4
RE: داستان سقوط در تاریکی ها
سقوط در تاریکی ها : قسمت سوم
___________________

اقای لوکاس از مهمانانی که وارد نمایشگاه میشدند استقبالی، گرم می کرد و استاد فرانکو خیلی خونسرد بر روی یک صندلی نشسته ، و پیپ می کشید. نمایشگاه خیلی بزرگی بود. بوم های زیادی با سبک های مختلف از جمله طراحی. نقاشی . مینیاتور . کاریکاتور روی دیوار اویزان بود اما همه انها بدون استثنا عجیب و نامفهوم بودند. اقای لوکاس نزد استاد امد و گفت:
_تقریبا همه اومدن. لطفا خودتونو اماده کنید!
استاد ، بی انکه در چشمان لوکاس نگاهی اندازد با لحنی سرد اما کشیده گفت:
_ من اماده ام.
اقای لوکاس که به شدت از نگاه و رفتار استاد فرانکو عصبی شده بود مجددا به سمت مهمانان بازگشت. او سعی میکرد تا جایی که میتواند راجع به نقاشی های نامفهوم استاد فرانکو، توضیح دهد. اما خود هم ،مانند دیگر بازدیدکنندگان بوم ها را گنگ می نگرید. در نهایت نزد استاد بازگشت و با عصبانیت در چشمان سرد و خمار استاد خیره شد و با لحنی تند گفت:
_ این نمایشگاه متعلق به شماست. مردم انتظار استقبالی گرم تر از شما دارند. شما چطور میتونید اینقدر راحت روی صندلی لم بدید و پیپ بکشید؟!
استاد فرانکو پوزخندی زد و گفت:
_ اونا مثل یک سرگردون میمونن که با تعجب بوم های منو تماشا میکنن. نگاهشون واقعا برام جالبه!
اقای لوکاس دیگر نمیدانست چه کند. زیر لب، زمزمه کنان گفت:
_لعنتی همه چی رو به بازی میگیره.
_ دیدگاهت رو نسبت به زندگی تغییر بده اقای لوکاس!
اقای لوکاس مبهم نگایش کرد اما به سرعت نگاهش را دزدید و انجا را ترک کرد. در حین حرکت ناگهان به یک پسر بچه ی 14 ساله برخورد کرد لوکاس با دیدن پسر بچه ، به ساعت نگاهی انداخت و دستانش را از پشت گره زد و گفت:
_پسر جان دیر رسیدی. تقریبا نمایشگاه رو به اتمامه.
_من با اقای فرانکو کار دارم. من شاگرد ایشون هستم باید ببینمش. کار واجبی باهاشون دارم!
_خیلی خب. پس باید پول بدی چون هیچ کس نمیتونه مجانی وارد بشه.
دیگو گوشه ی لبش را به دندان گرفت و جیبش را جست و جو کرد اما ظاهرا جز یک پوست تخمه چیزی نیافت .سپس کمی درنگ کرد و گفت:
_م....من..پ..پول رو به خ..خود اقای فرانک...و تحویل میدم.
اقای لوکاس کوتاه امد و پذیرفت سپس ، دیگو را از جای استاد فرانکو اگاه کرد. دیگو با عجله نزد استاد امد و با صدای بلند گفت:
_استاد شما من رو سرکار گذاشتید. شما من رو دنبال نخودسیاه فرستادید و به نمایشگاه اومدید.
استاد، سرد نگایش کرد و گفت:
_ نقاشیت رو تموم کردی؟!
دیگو به زمین چشم دوخت و با لحنی ارام گفت:
_بله تمام شد. از الگو هم بهتر شد.
_خوبه. حالا برو از نقاشیهای من دیدن کن.فک کنم حالاهاست که دیگه نمایشگاه بسته بشه
دیگو گفت:
_استاد باز هم دارید منو دنبال نخودسیاه می فرستید.
_ دیگو هر کسی لیاقت دیدن بوم های منو نداره. داری این فرصت رو از دست میدی!
دیگو کمی با خود فکر کرد سپس به جمعیتی که در نمایشگاه بودند نگاهی انداخت و گفت:
_یعنی همه ی این بازدیدکنندگان لیاقت دیدن بوم های شما رو دارن؟!
_ تو مجانی وارد شدی! فک نکنم بقیه هم مثل تو مجانی وارد شدند
دیگو کمی به فکر فرو رفت و لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_ممنون استاد. استاد من میتونم راهنمای انها باشم؟!
نگاه گذرایی به بازدیدکنندگان انداخت و گفت:
_ظاهرا اونا به راهنما نیاز دارن. نقاشی های شما خیلی مبهم هست.
استاد چشمانش را بست و با لبخند محو گفت:
_منتظرت بودم. راهنما کوچولو
دیگو با خوشحالی به سوی مهمانان نمایشگاه رفت. او تنها شاگرد اقای فرانکو بود و بیشتر از هر کسی با او در ارتباط بود لذا خوب میتوانست مردم را از بوم های نامفهوم اگاه کند. مردم با دیدن دیگو خوشحال شدند و بسیار لذت بردند و بعد از تمام شدن وقت نمایشگاه همه با رضایت از نمایشگاه خارج شدند. اقای لوکاس حتی فکر این را هم نمی کرد که اوضاع، اینقدر خوب پیش برود. عاقبت دوباره نزد استاد بازگشت و گفت:
_مردم خیلی لذت بردن . ممنون که پس از مدتها تنوعی در مجالس های فرهنگ و هنر جامعه ایجاد کردید.
سپس نیم نگاهی به دیگو انداخت که در فاصله ای دور تر درحال حساب و کتاب سکه هایی بود که بازدید کنندگان به او دادند و گفت:
_بچه ی خیلی زبر و زرنگیه. نظرت چیه که....
فرانکو در چشمان اقای لوکاس نگاهی انداخت که بنظر می رسید از او طلب دارد اقای لوکاس با نگاه فرانکو حرفش را خورد. استاد فرانکو از جایش بلند شد و گفت :
_روز خوش اقای لوکاس!
در هنگام دست دادن، انچنان انگشتان اقای لوکاس را در دستش فشرد که گویا او احساس کرد انگشتانش در حال خورد شدن است به همین جهت، با سرعت دستش را کشید ، اخم پرنگی میان ابروهایش نشست ، سرمای دستان اقای فرانکو غیر طبیعی بنظر میرسید و حس بدی را در جان شخص مقابل خود میریخت.
استاد فرانکو با خشونت بازوی دیگو را گرفت و نمایشگاه را ترک کرد...
رفتار هایش برای اقای لوکاس عجیب بنظر می رسید و به شدت او را عصبی میکرد.

ادامه دارد....
لطفا تا انتهای داستان منو همراهی کنید.
ممنون از کسایی که وقت گذاشتن! ^^
2016/09/08 05:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ODESA
ITACHI



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 330.0
ارسال: #5
RE: داستان سقوط در تاریکی ها
سقوط در تاریکی ها : قسمت چهارم
______________

نمایشگاه تعطیل شده بود، اوایل شب بود که استاد فرانکو، به همراه دیگو از سالن خارج شد هوا بسیار سرد بود دانه های ریز برف اینجا و انجا بر زمین می نشست. شهر باز هم لباس زیبای عروس را بر تن کرده بود. خیابان ها ، بر خلاف همیشه خلوت بود. در شهر ، تنها صدای کالسکه ها و سم اسبها بود که گوش می رسید!
سرمای زمستان، دیگو را به لرز انداخته بود. استاد به محض اینکه متوجه اش شد کت مخمل را از تن در اورد و روی شانه های او گذاشت. و در حین انجام این کار ، حتی نیم نگاهی هم به او نینداخت.
روزنامه فروشی در پیاده رو قدم میزد و با صدای بلند، روزنامه هایش را تبلیغ میکرد ناگهان با دیدن استاد و دیگو ، به سویشان یورش اورد و اصرار کرد که یکی از روزنامه هایش را بخرند. اخم پرنگی بر ابروهای استاد، نشست. روزنامه فروش را ، مثل دیگر موانع برای هر چه زودتر رسیدن به خانه میدید برای انکه از او راحت شود و راهی خانه شود یک روزنامه را از او گرفت و مقدار پولی را در جیب مرد فرو برد. دست دیگو را گرفت و از کنار مرد روزنامه فروش عبور کرد. سرمای دست استاد فرانکو، توجه دیگو را به خود جلب کرد. استاد قدم هایش را تند تر کرد. در راه با جمعیت زیادی از طرفداران ، روبه رو شد که از او امضا میخواستند اما مثل همیشه بهانه اش این بود:
_من دوست ندارم چیزی از خودم رو اینقدر بی اهمیت در اختیار دیگران قرار بدم که چند روز دیگه بین اشغال و زباله ها ببینمش!
و از انبوه جمعیت بهت زده خود را بیرون کشید. دیگو هم سکوت کرده بود و فقط در پی استاد بود عاقبت استاد فرانکو وارد خانه شد به دیوار راهرو تکیه داد و شقیقه اش را ماساژ داد جامعه و شهر حسابی کلافه اش میکردند. تابه حال تا این ساعت بیرون نبود. دیگو دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما استاد چشمانش را بست و گفت:
_دیگو بهتره بری خونه
دیگو درکش می کرد پس سکوت کرد و به ارامی از خانه خارج شد. روزنامه را با خستگی ورق زد که عنوانی توجهش را جلب کرد:
اقای "فرانکوی کارل اسنو" و نقاشی هایش:
اقای فرانکو نقاشی است که احتمالا همه او را می شناسید و طرفدار وی هستید بر اساس مشاهدات رفتار ها و عقاید ایشان میتوان گفت وی "دیوانه" است. ایشان تنهایی را دوست دارد و بر خلاف یک انسان نرمال و عادی نور و روشنایی را نمیتواند تحمل کند و بیشتر وقتش را در تاریکی به سر میبرد. همچنین وی در گذشته خانواده اش را برای رسیدن ب ارزویش یعنی "نقاش شدن" ترک نموده . بر اساس اعتراض هایی که همسرشان میکرده است میتوان گفت وقت زیادی را به نقاشی کشیدن اختصاص میداده. همسر استاد فرانکو می گوید حداقل زمانی که استاد برای نقاشی هایش صرف میکرد شاید به هجده ساعت هم می رسید یعنی تنها 6 ساعت را به کار های دیگر اختصاص میداد و این برای یک انسان عادی و نرمال غیر طبیعی است. به گفته ی خود اقای کارل اسنو "او میتواند با تابلو هایش ارتباط برقرار
کند!!!!"
بی تفاوت روزنامه را در دستانش مچاله کرد و به سمت اتاق نشیمن به راه افتاد روزنامه را در شومینه انداخت. زیر لب گفت:
_فقط میخوام بدونم نادون های این شهر بعد از خوندن این مطلب هنوز هم دیدگاهشون نسبت به من مثل سابقه یا نه !
به اخرین بوم با کد 205 که روی دیوار اویزان شده بود نگاه انداخت. یک فضای جالبی را در ذهنش تجسم کرد تصمیم گرفت در تابلوی سفید رنگ منتقلش کند به سرعت تمام پرده های اتاق را کشید.فضای تاریک اتاق، ارامشی را در ب روحش تزریق می کرد. فورا ندیمه اش را صدا زد و از او خواست بومی سفید به همراه رنگ های روغن را اینجا بیاورد و با خونسردی دستانش را در هم گره زد و منتظر ماند. ندیمه گفت:
_اما شما همیشه....
با نگاه سنگینی که استاد به او انداخت حرفش را پس گرفت و فورا لوازم را به اتاق نشیمن اورد و فضا را ترک کرد. استاد مشغول کشیدن نقاشی شد شاید چندین ساعت مشغول بود و کسی هم در این ساعات مزاحم کارش نشد و همین امر باعث شد ارام شود در نهایت نقاشی بسیار زیبا و عجیبی پدید اورد اسمانی مشکی، پرندگان و درختانی قرمز را بر روی بوم سفید منتقل کرد. خیلی ساده و خلوت بود اما با سایه کاری، به پرندگان و درختها حجمی بخشیده بود که بنظر میرسید سه بعدی است سپس از فاصله ای دور تر تماشایش کرد لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. ان بوم را به اتاق کوچکی که در راهرو بود، برد. ان اتاق فضای وحشناکی داشت ظاهر اتاق وحشناک بنظر نمی رسید بلکه این بوم ها بودند که فضای اتاق را طوری دیگر نمایان کرده بودند. استاد، در همه ی بوم ها چهره هایی طرح کرده بود که به راحتی دیده نمی شدند. در تمام تابلوها...نگاه ها پشت جسمی پنهان شده بودند... چهره ها نگاه عجیبی داشتند بین همه چهره ها شباهتی عجیب وجود داشت.نگاهی پر از طلب ، کینه و انتقام ، چهره ای پرخاشگر و عصبی داشتند که هر ببیننده ای را ازرده خاطر میکردند و ترسی عجیب بر دل بیننده می نهادند. البته کسی هم تا به حال ان ها را ندیده بود.
استاد از اتاق خارج شد و در را قفل کرد نقاشی هایی که دیوار راهرو را پر کرده بود نقاشی هایی عادی و طبیعی بودند اما با خیره شدن به انها می شد یک روایت را برای ان عکس در نظر گرفت.انگار هریک داستانی داشتند. برای همین بود که بوم های استاد فرانکو بوم های عادی نبودند که با یک نگاه گذرا ، بتوان از انها دل کند!
هنوز در حال طی کردن راهرو بود که زنگ خانه به صدا درامد. چشمانش را در حدقه چرخاند و با قدم هایی اهسته ، به سمت در ورودی منزل بازگشت و در را باز کرد. مردی سیاه پوش پشت در بود با دیدن استاد فرانکو و نگاه سرد همیشگی اش، به خنده امد سیگارش را از دهان دور کرد و گفت:
_چطوری فرانکو؟!
کوچکترین حالتی در چهره ی استاد فرانکو ایجاد نشد. مرد، کمی سرفه کرد و گفت:
_ببینم از دیدن من خوشحال نشدی؟!
سکوت همه جا را فرا گرفت تنها، صدای وزش نسیم خنک زمستانی به گوش میرسید. بعد از چند دقیقه استاد فرانکو لبخند کمرنگ و محوی زد و با صدای آرام نالید:
_بیا تو!
لبخند عریضی بر لبان مرد نشست وارد خانه شد و با دیدن فضای راهرو و تابلو ها اولین سوالی که ذهنش را درگیر کرد این بود که چرا راهروی خانه اینقدر دنباله دار و تاریک است. فضای خانه به قدری تاریک بود که انتهای راهرو قابل رویت نبود عاقبت با لحنی هراسان گفت:
_چ...چرا...خونت اینقدر...تاریکه؟!
استاد فرانکو بی درنگ جواب داد:
_خب بهتره بگیم چون خونه ی من بزرگه!
مرد کمی با خود فکر کرد و گفت:
_خب.......این...چه ربطی داشت؟!
فرانکو لامپ خانه را روشن کرد و او را به سمت اتاق نمیشن هدایت کرد!



ممنون و تشکر فراوان از کسانی که وقت میزارن و داستان رو میخونن
خواهشمندم تا انتهای داستان همراهیم کنید!
خسته نباشید دوستان گل!
2016/09/19 09:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ODESA
ITACHI



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 330.0
ارسال: #6
RE: داستان سقوط در تاریکی ها
قسمت پنجم: سقوط در تاریکی ها
..............


فرانکو روی صندلی مقابل ان مرد نشست. تمامی پرده ها جمع بودند و چنان نوری به اتاق بخشیده بود که فضا را از انچه که بود دلباز تر کرده بود. ندیمه دو فنجان کمرباریک که با نخ های نقره و طلا تزیین شده بود را روی میز گذاشت و قوری شیکی را که با فنجان ها ست بود وسط گذاشت و فورا از اتاق خارج شد!
فرانکو مشغول ریختن چایی در فنجان ها شد احساس بدی نسبت به دوست قدیمی اش "استیف داشت. استیف بسیار پر حرف و وراج بود اما ایندفعه سکوت کرده بود و کوچکترین حرفی نمیزد. فرانکو یکی از فنجان ها را به همراه نعلبکی اش سمت استیف جلو برد و زیرچشمی نگایش کرد! اما با دیدنش، ناگهان تعادلش را از دست داد نتوانست سنگینی فنجان را تحمل کند ناخواسته از دستش افتاد. فنجان و نعلبکی گرانقیمت هر دو شکستند و به قطعات ریز و درشت تبدیل شدند همچنین چایی داغ انچنان دستان فرانکو را سوزاند که پوستش چروکیده و قرمز شد. سوزش دستش را پاک فراموش کرد و مات و مبهوت چشمانش را به استیف با ظاهر جدید دوخته بود . مردمک چشمانش ریز شد و دستانش به لرز افتاد در چهره اش ترسی عجیب دیده میشد اما بر خلاف فرانکو ، استیف دروغین، دستانش را در هم گره زده بود و با یک لبخند مرموز نگایش میکرد و جالب اینجا بود که ترس و بهت فرانکو متعجب نشده بود.
ندیمه به محض اینکه صدای شکستن فنجان ها را شنید ، وارد اتاق شد و گفت:
_اقای فرانکو اتفاقی افتاده؟!
از دیدن دستان استاد فرانکو و لرزش ان که بیشتر جلب توجه میکرد گفت:
_اه خدای من اقای فرانکو دستتون!
سریع یک جعبه ی کمک های اولیه اورد و پس از مالش پماد بر روی زخمش، دستانش را باند پیچی کرد و ارام گفت:
_اقای فرانکو اگه با ایشون خصومت شخصی دارید و حضورشون ازارتون میده بهتر نیست از خونه بیرونشون کنم ؟!
فرانکو همچون یک مجسمه شده بود که بنظر میرسید نمیتواند دهان باز کند اما بعد از من من کردن عاقبت با صدایی خفه نالید:
_م...م..من..اون..و....می..شنا..سم!
ندیمه با گیجی گفت:
_هرجور مایل اید....
_تو..ب...برو بیرون
_چشم!
فضا را ترک کرد درواقع ترسیده بود. به سرعت از اتاق خارج شد تابه حال فرانکو را اینگونه ندیده بود. ضربان قلب فرانکو تند شده بود! درست بود او استیف نبود! او، همان استیف گرم و مهربان همیشگی نبود موهای طلایی درخشنده ی استیف به موهاش مشکی پرکلاغی تبدیل شده بود ، استیف دروغین کمی نزدیک تر امد و گفت:
_من کسی هستم که تو به وجودم اوردی.
فرانکو مجددا سرتاپای مردی که خود را استیف جا زده بود، نگاهی انداخت ، سعی کرد خود را کنترل کند پس کمی خود را جمع و جور تر کرد، نفس عمیقی کشید و گفت :
_درسته...تو چارلی ارنست هستی..من تو رو کشیدم! اما استیف کجاست
_ارنست...هان؟! پس اسم من ارنسته..تو خالق من هستی...پس چرا من رو از عشقم جدا کردی؟
فرانکو با همان لحن کشیده ی همیشگی گفت:
_ارنست تنها چیزی که عاقبت همه رو سیاه میکنه عشقه..من نمیخواستم عاقبت تو سیاه شه اونم توسط عشق! این ته خفت و خواری واسه ی یک مرده!
کینه ی موجود در نگاه ارنست را نمی توانست توصیف کند. ارنست از جایش بلند شد و زیر لب گفت:
_تو منو از عشقم جدا کردی
به سمت فرانکو میامد.....فرانکو درجواب گفت :
من نمیخواستم تو توسط عشق نابود شی.
به گمانم دیگر ترسی نداشت او پذیرفته بود که ارنست، ذهنی و خیالی است البته ته دلش راضی بود . راضی بود که توانسته شخصیت خیالی که وجود ندارد را ملاقات کند. فرانکو قصد داشت از جایش برخیزد او تازه پذیرفت که ارنست را دیده اما ناگهان سوزش عجیبی را در سرش احساس کرد سرش را با دستانش فشار داد و چشمانش را بست و ناله کنان دندان هایش را به هم فشرد دردش به قدری ازارش میداد که چشمانش سیاهی رفت اما شدت درد ، به تدریج ارام و ارام تر شد تا اینکه بالاخره این سوزش از سرش خارج شد . چشمانش را به ارامی باز کرد اطراف خود را نگاهی انداخت ایندفعه همه چیز تغییر کرده بود ان مرد چشم ابی کینه ای نبود و درست سرجایش استیف بود و مدام حال فرانکو را میپرسید! فرانکو واقعا گیج شده بود چراکه همیشه در تنهایی میتوانست با دوستان خیالی اش ارتباط برقرار کند به همین جهت این دفعه از دیدن ارنست که ب نظر استیف می آمد انقدر بهت زده شد.
فرانکو استیف را نگاه کرد و گفت:
_کجاست
استیف همچنان که شانه های فرانکو را ماساژ میداد با لحنی نگران گفت:
_کی رو میگی ؟! اینجا کسی به غیر از من و تو نیست
_ارنست....! به همین زودی رفت؟!
استیف که متوجه ی توهم فرانکو شد با تردید گفت:
_ار..نست....؟
_ارنست یکی از شخصیت هاییه که من در نقاشی هایم خلقش کردم
استیف کمی به ترس امد تنگ ابی که روی میز قرار داشت را برداشت و در لیوان ریخت و با لحنی ملتمسانه گفت :
_بیا یکم بخور بهتر شی
فرانکو کمی لبهایش را تر کرد بعد از گذشت چند ثانیه نیشخندی زد و گفت:
_من عالیم استیف...
استیف گفت:
_یعنی اینقدر فکر و ذهنت رو درگیر کردی که مدام توهم میبینی!
_اوه بس کن استیف. اونا با من در ارتباط ان.....اونا..با من صحبت میکنن همشون
استیف سر جایش نشست، و کمی از چای را خورد و با تردید پرسید:
_پس چرا از دیدنش اینقدر جا خوردی؟!
_چون اون رو برای اولین بار دیدم
استیف با تاسف سری تکان داد او از حرفهای فرانکو چیزی نمیفهمید و نمیتوانست درکش کند که چگونه با چند نقاشی ساده و مزخرف در ارتباط است البته استیف مرد مهربان و دلسوزی بود لذا دلش به حال فرانکو میسوخت...
از نظر استیف فرانکو در حال نابود کردن خود بود و واقعا همینطور بود. به همین دلیل سفر طولانی و خسته کننده ی لندن را طی کرده بود تا بلکه بتواند کمی فرانکو ی احمق و دیوانه را نصیحت کند!

ادامه دارد...
لطفا تا انتهای داستان منو همراهی کنید^_^
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/11/03 10:02 PM، توسط ODESA.)
2016/11/03 10:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,526 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,101 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 917 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,067 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,102 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان