قسمت ششم
سورا :
تو کیفم دنبال کلید میگشتم. هوا تاریک بود و منم عجله داشتم باید میرفتم پیش تای. اون زیاد نمیتونه بایسته. اه لعنتی کجایی؟ آها ایناهاش. سریع درو باز کردمو رفتم داخل لامپو روشن کردم. یه صدایی شنیدم. حتما تای خسته شده. رفتم بیرون : ببخشییید طول کش... تاااااااای ....
تای افتاده بود روی زمین. حتی تو اون تاریکیم میتونستم خون روی زمینو ببینم. یعنی بازم خون بالا آورده. ولی... چ...چ...چاقو؟؟ با دیدن شخصیکه چاقو دستش بود انگار سر جام خشک شدم. باید زنگ میزدم اورژانس ولی از ترس نمیتونستم تکون بخورم. مثل اینکه اونم تازه متوجهم شده بود چون بلافاصله فرار کرد. همینطور عین مجسمه به تای زل زده بودم که یدفعه یه نفر سریع از کنارم رد شد و پیش تای روی زمین نشست.دکمه های لباس تای رو باز کرد و به زخمش نگاهی انداخت: اه باید زودتر میومدم میدونستم آخر یکاری میکنه. خانم آکاری میخوای همینجور وایسی و نگاه کنی؟
به خودم اومدم. شناختمش. اونم جزء اون سه نفر بود. پس... یعنی... اونیکه فرار کرد... رفتم هلش دادم و داد زدم: از اینجا برو.
دوباره اومد جلو و گفت: میدونم چی فکر میکنی ولی الآن موقع اینکارا نیست. فعلا باید یه فکری به حاله زخمش بکنیم وگرنه عفونت میکنه.حتی ممکنه قبل از رسیدن اورژانس وضعیتش خیلی بد بشه. ازت خواهش میکنم بهم اعتماد کن.
نمیتونستم حرفاشو باور کنم. عمرا. ولی... ولی تای... بخاطر تای هم که شده باید بهش اعتماد کنم.
بلندتر گفت : الآن نباید وقتو تلف کنیم.
_ خیله خب... بگو چیکار کنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت: ممنون. لطفا اول زنگ بزن اورژانس. بعدم برام باند و چیزی برای ضد عفونی کردن بیار .هرچی که داری.
_ با... باشه
سریع رفتم و به اورژانس زنگ زدم و آدرسو دادم. بعدشم از توی کابینت هرچیزی که برای عفونت خوب بود رو برداشتم و رفتم بیرونو به اون پسر دادم.
15 دقیقه طول کشید تا آمبولانس برسه و تو این مدت اون زخمو ضدعفونی کرد و بستتش. به نظر نمیومد اولین بارش باشه. هردو سوار آمبولانس شدیمو رفتیم بیمارستان. یک ساعت بعد دکتر بیرون اومد و گفت: خانم آکاری... سورا جان... دخترم... آخه چرا انقدر بی احتیاطین؟ برادرت دیگه تای سابق نیست که چیزیش نشه.
_ الآن حالش چطوره؟؟
_ بخاطر اینکه هنوز دو ساعتم از شیمی درمانیش نگذشته نمیتونیم داروهای لازمو بهش تزریق کنیم. برای همین فعلا ازش مراقبت میشه تا چند ساعت بعد که بشه کاملا زخمشو درمان کرد. البته باید بگم که ضدعفونی زخم و بستنش کاره خیلی بجایی بود. اگه عفونت میکرد حتی احتمال داشت بره تو کما چون بدنش دیگه اونقدرام مقاومت نداره. کارتون عالی بود.
بعد از اینکه رفت، یه نفس راحت کشیدم. واقعا بخیر گذشته بود. برگشتم سمت اون پسرو گفتم: خیلی ممنون...عههه...
_ موریدا هستم... آکایا موریدا
خم شدم و شمرده گفتم: ازتون ممنونم آقای آکایا موریدا...
خندش گرفت: خواهش میکنم وظیفم بود. نیازی به اینکار نیست. راستش... من یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. باید جلوی شیشیدو رو میگرفتم. واقعا متاسفم
_ شیشیدو؟؟ منظورت همونیه که...
_ درسته. همونیه که برادرتو با چاقو زد. اون بدجور از اون روز کینشو به دل گرفت. البته باید بگم من دیگه از گروهش اومدم بیرون چون از دعواکردن بدم میاد. اگه زودتر جلوشو میگرفتم این اتفاق نمیفتاد. معذرت میخوام
_ حالا دیگه گذشته و خداروشکر به لطفه شما تای نجات پیدا کرد. فقط... چرا تو گروهش بودی وقتی دعوا رو دوست نداشتی؟
_ شاید مسخره باشه ولی فقط باخودم گفتم شاید یکم سرگرم بشم. آخه خسته شدم از بس تو بیمارستان و آزمایشگاه موندم.
_ بیمارستان؟ چرا؟
_ پدر من یه جراحه و جدیدا یه آزمایشاتی داره انجام میده. به نظر اون من از الآن با این چیزا آشنا باشم به نفعمه. دیگه مشخصه که میخواد منم پزشک بشم.
_ آها... میتونم بپرسم چه آزمایشی؟؟
_ خب اون یه گروه تشکیل داده و دارن برای درمان سرطان تلاششونو میکنن. تو این مدت به نتایج نسبتا خوبیم رسیدن. راستش منم بعضی از آزمایشات رو دیدم. یه وبلاگی درست کردم که توش مطالب پزشکی که خودم شاهدشون هستم رو مینویسم.
یه لحظه تنم مور مور شد. ناخواسته گفتم: همونکه درمورد آزمایش روی سلول های بنیادی بود؟
_ آ..آره درسته... تو خوندیش؟؟
_ پدر تو داره روش کار میکنه؟ نتایج چجوری بودن؟ موفق شدن کاملا درمانش کنن؟؟؟
شوکه شد و گفت: عه.... خب.... اونا هرکاری رو انجام میدن ولی نیروی کمی دارن. از هربخشی نیاز به یه متخصص دارن. خیلیام بخاطر اینکه فکر میکنن کاره تقریبا غیر ممکنیه پیشنهادو رد کردن.
_ پدرت که ناامید نمیشه؟؟؟
_ البته که نه. اون تصمیمشو گرفته و میخواد که این راهو به آخر برسونه. به قوله خودش اگه نشد من راهشو ادامه میدم
_ آها.... خیلی خوبه
تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی آکایا رفت. یه چیزی میخواستم. یه چیز جدیدی درونم بوجود اومده بود. دکتر بهم گفت که بهتره تای توی بیمارستان بمونه. اینجوری بیشتر میتونن ازش مراقبت کنن. خب راستم میگفت. دلیله اصلی چاقو خوردنش من بودم.
به ساعت نگاه کردم. 2 نصفه شب بود. باید بخوابم. رفتم کنار تخت تای نشستمو دستاشو گرفتم. خیلی آروم گفتم: تای دلم میخواد بهت کمک کنم. یه کمک حسابی. میخوام خودم خوبت کنم. کاریم به حرفه دکترای دیگه ندارم. خودم اونقدر درس میخونم که پزشک متخصص تو باشم. تای... بهت قول میدم...
انگشت کوچیکمو به انگشت کوچیکش قفل کردم : قول مردونه... شب بخیر.
همونجوری خوابم برد. فردا صبح زود بیدار شدم. تای هنوز خواب بود. لبخندی زدم و اومدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شروع....
ادامه دارد ...........