زمان کنونی: 2024/03/29, 08:53 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/03/29, 08:53 AM



نظرسنجی: نظرتون راجب انشا نگاری ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالی(ميدونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه) 100.00% 8 100.00%
خيلی خوب(ميد...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ) 0% 0 0%
بد(م.....--__--) 0% 0 0%
در کل 8 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انشا نگاری در بوستان عشق

نویسنده پیام
!Sultan
I’m a girl

*


ارسال‌ها: 2,181
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 1425.0
ارسال: #1
انشا نگاری در بوستان عشق
انشا نگاری در بوستان عشق انشا نگاری که خودتون میدونیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بوستان عشق تصور خیالی من از یک مکان ارامش بخش برای انشا نویسیتمام انشا ها مربوط به فعالیت های درسی هست که امسال به صورت ویژه در این تاپیک براتون قرار میدم
تاپیک نظر دهی:
https://www.animpark.net/thread-27435.html



انشا 1 موضوع:ترکیبی
https://www.animpark.net/thread-27239-post-1830308.html#pid1830308
انشا 2 موضوع:مشهد حرم امام هشتم
https://www.animpark.net/thread-27239-post-1833209.html#pid1833209
انشا 3 موضوع:اربعین
https://www.animpark.net/thread-27239-post-1833423.html#pid1833423
انشا ۴ موضوع:توصیف زیبایی های فصل زمستان
https://www.animpark.net/thread-27239-post-1833906.html#pid1833906
انشا ۵ موضوع:من کیستم؟
https://www.animpark.net/thread-27239-post-1843011.html#pid1843011
لذت دارد پس لذت ببرید!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/19 10:25 PM، توسط !Sultan.)
2017/01/02 06:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Sultan
I’m a girl

*


ارسال‌ها: 2,181
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 1425.0
ارسال: #2
RE: انشا نگاری در بوستان عشق
اولین امتحان کلاسی انشا
قبل از انشا نویسی وضعیت بنده: روی نیمکت نشسته بودم یک ساعت بیشتر وقت برای نوشتن نداشتیم و من در حال دیدن زدن ترک های دیوار بودم و دست بر روی سر میگذاشتم و دستم را به جلو و عقب میکشاندم(سر خاروندنمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)با بسیاری فکر و اه و ناله و هوف کردن و نگاه به ساعت کردن و دید زدن دوستانم که ایا انها نوشته اند یا نهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه انشایم رو شروع کردم!
موضوع:ادم فضایی-اتوبوس-گذر رودخانه-شانس-اذان

به نام خدا

در دنیای خیال آرزو ها خواسته هایی که نمی توانند به حقیقت بپیوندند و تمام نقش های بی شماری که به ذهن ما خطوع می کد اما نمی توانیم آن ها را در دنیای پیرامون خود ببینیم جای دارند.
چشمانم را باز و بسته کردم هنوز شب بود دوباره می خواستم پلک هایم را روی هم بگذارم که ناگهان نور خیره کننده ای تاریکی اتاقم را بلعید با اندکی بیم به طرف منشاء ان نور رفتم هر چه نزدیک تر شدم صحنه واضح تر می شد حضور شخصی را رو به روی خود احساس می کردم اما آن شخص ناشناس را نمی دیدم!ناگهان صدای ویبرهء موبایلم که در جیبم تکان میخورد آن شخص ناشناس را ترساند و ناگهان چهرهء ان شخص نمایان شد سکوت محکمی حکم فرما شد البته فقط برای چند لحظه .صدای جیغ من و ان موجود عجیب و غریب جرغه ای را در منطقه ایجاد کرد آن موجود مانند یک آفتاب پرست رنگارنگ بود و رنگ هایش مدام تغییر میکرد اما با این تفاوت که او دم نداشت و مانند حشرات بالدار در پشتش شیشه ای شکننده و براق را حمل می کرد که با ان احتمالا پرواز می کرد مرا گرفت و به رواز در امد در ان لحظه من همانند یک طعمه ای بودم که در چنگال شکارچی گرفتار شده بود فریاد زدم اما ارتفاع ان قدر زیاد بود که کسی صدای من را نمی شنید وقتی مرا روی زمین گذاشت اتوبوسی را به من نشان داد انگار از من می خواست سوار ان اتوبوس که ظاهرا قدمتی چندان نداشت شوم منم بدون میل و خواسته ی خود وارد ان اتوبوس شدم موجود عجیب و غریب که در زمان ما به چنین موجوداتی آدم فضایی می گویند با میکروفون مخصوص خود به من سلام کرد من با تعجب جواب سلامش را دادم او به من گفت که برای نجات ما انسان ها از خشکسالی های اخیر امده است و می خواهد در بهبودی این مشکل به ما ها کمک کند من با عصبانیت به ان ادم فضایی گفتم:ما نیازی به کمک افراد بیگانه نداریم ما خودمان اب کافی برای زندگی داریم اما ادم فضایی سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد و گفت:ولیکن اینده ای که ما برای زمین و انسان ها می بینیم چیز دیگری را نشان می دهد . ناگهان آدم فضایی گردانه ی شانس را روی اتوبوس نصب کرد البته اسم گردانه ی شانس را من روی ان وسیله ی عجیب گذاشتم زیرا مشخص نبود که فلش داخل ان گردانه روی کدام یک از نوشته ها خواهد افتاد بعد از چرخاندن ان گردانه ی شانس فلش روی نوشته ی حال افتاد دور و بر اتوبوس پر از نور های رنگین و اشیاء عجیب و غریب شد یکدفعه اتوبوس ایستاد دور و برم پر از آدم شد که داشتند کنار رودخانه ای زیبا قدم می زدند و بازی می کردند و برخی از انها نیز.....کمی بیشتر دقت کردم به آن افرادی که مشغول کار متفاوتیبودند فهمیدم آن افراد خودم و دوستانم بودیم که زباله های کثیف را در رودخانه پرت می کردیم با شرمساری سرم را پایین انداختم آدم فضایی که فهمید چرا سرم را پایین انداختم دستش را ری شانه ام گذاشت و گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهگر مادن در اینجا بس است باید برویم سوار اتوبوس شدیماین دفعه که گردانه ی شانس چرخید فلش روی نوشته ی آینده ایستاد دوباره همان نور هایرنگارنگ و اشیاء عجیب دور و بر اتوبوس ظاهر شدند و بلاخره اتوبوس ایستاد و باز هم همان جای قبلی ایستاد با این تفاوت که آب رودخانه خشک شده بود و غیر از بوته های خاردار و حشرات کوچک چیز دیگری دیده نمی شد نه محلیبرای زندگی و نه انسانی برای زندگی کردن دیگر طاقتم سر آمده بود شروع کردم به گریه کردن برای آینده ی کسانی که قرار بود بخاطر کار های ما در آینده به جای ما رنج بکشند به ادم فضایی خیره شدم و از او خواستم به من و انسان ها کمک کند او هم پشت مرا خالی نکرد و به من کمک کرد مقداری سنگ به من داد که داخل آنها آب هایی بلورین بود که در شکاف های سنگ جا کرده بود سوار اتوبوس شدیم و من از آدم فضایی بخاطر لطفی که در حق ما انسان ها کرده بود تشکر کردم او دوباره گردانه ی شانس را چرخاند و ناگهان فلش روی نوشته ی نامعلوم ایستاد و اتوبوس سقوط کرد......
ناگهان از خواب پریدم صدای اذان را که شنیدم ساعت را نگاه کردم صبح بود!و ان خواب همراوه یک رویا ماند!
2017/01/02 06:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Sultan
I’m a girl

*


ارسال‌ها: 2,181
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 1425.0
ارسال: #3
RE: انشا نگاری در بوستان عشق
شرکت در مسابقه ی انشا نویسی

قبل از نوشتن انشا:وقتی به خونه برگشتم یاد حرف معلم ادبیاتم افتادم که به من و یکی از شاگرداش میگفت امیدم به شماست امیدوارم بتونین یه انشای زیبا واسه مسابقه بنویسین.
رفتم و یه کاغذ برداشتم به مدادم که طرح پنجه ی گربه روش کشیده بود و برداشتم تصمیم گرفتم انشام رو تو بالکن بنویسم یه صندلی برداشتم و چادر گل گلیم رو سرم کردم و در سکوت کامل از هوای ازاد و جیک جیک پرنده ها(در واقع بوق بوق ماشینا بودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)لذت بردم!!
و شروع کردم به نوشتن.....

موضوع: مشهد حرم امام هشتم


به نام خدا

می گویند جوینده یابنده است در برداشت اول مثل ان می ماند که بگوییم دنبال چیزی می گردیم اما در واقع منظورجمله از یافتن چیست؟یافتن چیز های گرانبها سخت است اما اینکه بدانیم کدام یک گرانبهاتر هستند همچنان دشوارتر است.
هنوز در راه بودیم چیزی نمانده بود تا به مشهد برسیم و من هنوز در اضطراب بودم سعی کردم خود را با ابر های نمایان در اسمان سرگرم کنم با چشمانم از ابر ها اشکال عجیب و غریب خلق می کردم که ناگهان صدایی دلنواز در فضا پیچید : ((لطفا پیاده شوید به مقصد رسیدیم))دلهره ای که داشتم از آنچه که فکر می کردم بیشتر شد مادر جان دستش را بر روی شانه ام گذاشت و با لبخندی مملو از محبت به من خیره شد با نگاهش انگار می گفت صبر بس است باید برویم با خود گفتم کاش زودتر به زادگاه خویش بازگردم ولیکن دیگر وقت محال گویی نبود . به سوی هتلی که پدرم برای من و مادر جان رزرو کرده بود حرکت کردیم به هتل که رسیدیم کلید اتاق را از پذیرش گرفتم و مادر جان را راهنمایی کردم البته او زیاد از اینکار خوشش نمی آمد زیرا به قول خودش مغز متفکر در دوره ی جوانیش بوده است و نیازی به راهنمایی ندارد ولی به قول مادر اعتماد بنفس بدون توانایی غرور را در دل پرورش می دهد که فایده ای برای کسی ندارد . به اتاق که رسیدیم از خستگی خوابمان برد چند ساعتی که خوابیدیم چشم هایم را گشودم دیگر هوا تاریک شده بود به آرامی مادر جان را بیدار کردم رفتم تا وضویی بگیرم هر لحظه ترس و هراس دلم را بیشتر به آشوب می کشاند. هنگامی که آماده شدیم چادری مشکی که روی آن نقش های برجسته گل های زیبا دوخته شده بود را سر کردم از هتل که خارج شدیم مردمان زیادی را دیدم که با سرعت زیاد حرکت می کردند ظاهرا می خواستند هر چه سریع تر به نماز مغرب برسند من هم دست مادر جان را گرفتم و به دنبال مردم راه افتادم دیگر رسیده بودیم تپش قلبم داشت شروع می شد صدایش وقتی نزدیک درب ورودی خواهران شدیم زیاد به گوش نمی رسید اما هنگامی که وارد حرم او شدیم احساس کردم که دارند درون قلبم تبل میزنند بوم بوم بوم و همینطور ادامه داشت دیگر به چیزی فکر نمی کردم هر چه جلوتر می رفتیم حس می کردم چیزی را گم کردم از اینکه بدانم ان چیز چیست می ترسیدم نمی خواستم دنبالش بروم مادر جان که چهره ی رنگ پریده ی مرا دید به من گفت :دخترم حالت خوب است؟من نمی دانستم در ان لحظه چه بگویم سکوت کردم انگار زبانم بند امده بود که ناگهان صدای اذان مغرب به گوش رسید و مرا از سردرگمی نجات داد همراه مادر جان به سمت بساط گسترده شده در وسط حرم حرکت کردیم مهری برداشتم و در کنار مردم نماز جماعت را که نشانه ی همبستگی و عظمت ما مسلمانان بود آغاز کردم نماز که به اتمام رسید پیرزنی توجهم را جلب کرد که در کنج حرم نشسته و گریه می کند ناخواسته عکس العمل عجیبی نشان دادم لیوانی را سرریز از اب کردم به سوی او حرکت کردم و ان لیوان پر از اب را در دستان ان خانم مسن نادم سرش را که بالا اورد لبخند عمیقی روی لبانش بود و چشمانش برق میزد مادر جان هم از جایی نه چندان دور مرا تماشا می کرد مرا صدا زد من از پیرزن خداحافظی کردم و به سوی مادر جان حرکت کردم .داخل حرم پر از نور و روشنایی بود شاید به خاطر شیشه های همانند کیریستالش بود یا سنگ های قیمتی کار شده روی سقف شاید هم بخاطر کنده کاری های زیبای آن . به طرف ضریح راه افتادیم جمعیت بسیار زیادی در هم آمیخته شده بودند جا برای نفس کشیدن نداشتیم ناگهان شخصی ناشناس دستم را گرفت و به ضریح رساند دور و برم را نگاه کردم غیبش زده بود انگار خواست خداوند این بود که بتوانم به ضریح دست بزنم از آن جمعیت بسیار زیاد که هر لحظه به جمعیتشان افزوده می شد بیرون امدم بی خواست خود اشکم سرازیر شد چهره ی معصومی به خود گرفته بودم و گریه ام بند نمی آمد اما میدانستم که گریه ی خوشحالی بود چون توانسه بودم سعادت پیدا کردن و یافتن ان چیز گم شده را پیدا کنم سعادت دیدن و لمس کردن ضریح یکی از خاندان اهل بیت امام هشتم اما رضا(ع)سعی کردم چشمانم را بگشایم چشمانم تا نیمه باز بود و شیشه های رنگین حرم را همانند پولک های رنگینی می دیدم که چشمک میزدند دلم می خواست بیشتر آنجا بمانم ترس و اضطرابی که داشتم از بین رفته بود و دیگر فکر کردن به مشکلات مرا آزار نمی داد احساس میکردم آزاد شده ام از گناهانی که در طول عمر خویش انجام داده بودم اما طولی نکشید که مادر جان گفت وقت رفتن است بلند شدم قدم هایم را کوتاه بر میداشتم به در خروجی که رسیدیم رو به گنبد طلایی امام رضا ایستادم و ادای احترام کردم حیف که باید می رفتم زیرا هنوز باید در مسیر زندگی بال هایم را تنومند تر می کردم تا بتوانم به دنبال چیز های ناشناخته و ارزشمند در زندگیه خویش جویا شوم.
2017/01/13 04:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Sultan
I’m a girl

*


ارسال‌ها: 2,181
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 1425.0
ارسال: #4
RE: انشا نگاری در بوستان عشق
انشا کلاسی

خب قبلش اتفاق خاصی نیفتاده پس لازم نیست توضیح بدیممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

برگه را برمیداریم و مینویسیم:

موضوع انشا:اربعین

به نام خدا




اربعین حسینی یکی از محدود وقایعی است که هر سال رخ می دهد و ما به منظور یاد آوری فداکاری های اهل بیت ان روز را به عزاداری می گذرانیم.

امروز مدارس تعطیل بود می پرسید چرا؟ خب راستش خودم هم درک نمی کردم فقط می خواستم از این روز آزادی نهایت استفاده را بکنم این فکریست که ممکن است افراد زیادی درگیر ان شوند گاهی اوقات دانستن انکه برای چه روزی بیکاریم می تواند به ما کمک کند که به رویداد اتفاق افتاده در روز های خاص بیشتر پی ببریم و از دانستن ان غافل نشویم بیرونم رفتم تا کمی قدم بزنم همان راه همیشگی را در پیش گرفتم هیچ تنوعی احساس نمی کردم فقط ادامه می دادم خواه ناخواه چشمم به یک مسجد افتاد که به نظر می امد مملو از آدم بود و در بیرون هر گوشه و کنار آن مسجد نوشته ی یا حسین روی پرچم ها هک شده بود با خود گفتم: (( بهتر است سری به آن مسجد بزنم )) داخل که شدم خانم بزرگی را دیدم که لباس مشکی پوشیده و در گوشه ی مسجد نشسته و همراه دیگران مشغول گریه کردن است نمیدانستم چرا بی دلیل اشکشان سرازیر می شد ناگهان یکی از دوستانم که معمولا چادر سرش میکرد را در مسجد دیدم مرا که دید لبخند کوتاهی زد از انجایی که او را خیلی خوب می شناختم می دانستم که او جزو ان افراد نبود که بدون انکه شور و هیجان به پا کند وارد یک مکان که پر از افراد گوناگون است شود فکر کردم شاید حالش خوب نیست دلیل سکوتش را پرسیدم او با اشاره به پرچمی که روی دیوار نسب شده بود به من جواب داد اما من انگونه برداشت کردم که شاید پرچم را لازم دارد بنابراین ان را از جا کندم و برایش بردم تمام افرادی که در مسجد نشسته بودند چه پیر چه جوان چشم هایشان از هدقه بیرون زده بود اکنون که دختر بالغی شده ام به کار هایی که در دوران نو نهالی خود می کردم می خندم و دیگر می دانم که ان روز چه روز مهمی بود و من نتوانستم آن روز را گرامی بدارم.

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/14 07:49 PM، توسط !Sultan.)
2017/01/14 07:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Sultan
I’m a girl

*


ارسال‌ها: 2,181
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 1425.0
ارسال: #5
RE: انشا نگاری در بوستان عشق
امتحان نوبت انشا


قبل از نوشتن انشا:در سالن نشسته بودم و به دور و برم نگاهی مینداختم تا شاید ایده بگیرم...خب راستش چون ما زمستون چیز خاصی واسه توصیف کردن نداشتیم نمیدونستم چی بنویسم! تنها چیزی که نشون میداد تو شهرمون زمستونه هوای سرد زمستونی بود--ــــــ-- ولی با این حال شروع کردم به نوشتن...

موضوع انشا:توصیف زیبایی های فصل زمستان


به نام خدا



ماه دی ماهی مملو از برف و بوران شیشه های بلورین و شکننده و سرمایی سوزناک که به دل و جان آدمی نفوذ می کند.

زمستان که شروع می شود همه جا پر از پشم های سفید می شود که از آسمان دانه دانه بر روی زمین میریزد نکند ابر ها در آسمان دارند یکدیگر را تکه تکه می کنند! عجیب است! چرا هر تکه ای از ابرها با یکدیگر تفاوت دارد! به گمانم قبل از باریدن کسی ان ها را به نقش و نگار های زیبا در می آورد چه شگفتا این دانه های بلورین را از تکه های ابر بوجود آورده چه هنرمند ماهریست که توانسته بلور های یخی به این نحیفی را با ظرافت تمام و کمال به اشکال هندسی چون ستارگان درخشان در آسمان در آورد.
گه گاهی که به درختان خیره می شوم از چگونگی صنع آن ها در حیرت می مانم زیرا آنها در هر فصل کلاهی نو به سر دارند اما در سرمای زمستان کلاهی به سر ندارند البته گه گداری بعضی از درختان را می بینم که کلاه سفیدی بر سر دارند که مدام از سرشان می افتد البته عده ای از آنها حتی در زمستان هم لباس سبز رنگ به تن دارند و گویی همانند کوهی هستند که سرشکستگی نمیشناسند و بلوط هایی دارند که از آن ها برای تزیین خود استفاده میکنند و قابل خوردن نیست!مردم همیشه از این درختان در روز کریسمس برای تزیین خانه های خود استفاده می کنند و به همین دلیل است که برخی از انها کنار شعله های اتشند و سرما را حس نمی کنند همیشه و هر سال ننه سرما در فصل زمستان سرما را با خود حمل میکند همیشه لباس سفید با طرح هایی از دانه های برف به تن دارد که بسیار درخشانند او وقتی زمستان به پایان می رسد سرما را با خود می برد و کم کم یخ ها و برف های سپید با تابش و گرمای خورشید که از مشرق در حال طلوع است آب می شوند و دل به دریا می زنند و همچنین فصل بهار را به ما هدیه می دهند.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/17 07:22 PM، توسط !Sultan.)
2017/01/17 01:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
گارا
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 2,581
تاریخ عضویت: Dec 2016
اعتبار: 386.0
ارسال: #6
RE: انشا نگاری در بوستان عشق
من فقط یکیشون رو خوندم اونی که در مورد زمستانه.خیلی قشنگ بود. ازتون ممنونم.
2017/01/17 10:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Sultan
I’m a girl

*


ارسال‌ها: 2,181
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 1425.0
ارسال: #7
RE: انشا نگاری در بوستان عشق
انشا کلاسی

به فکر فرو میرم نمیدونم چی بنویسم شاید به خاطر اینه که هنوز خوب نشناختم یا شناخت خوبی ازش ندارم سعیمو میکنم و بلاخره چیزی به ذهنم میرسه .....
برگه رو برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن:
موضوع انشا :من کیستم؟

به نام خدا


از همان بدو تولد تا پایان عمر افراد می توانند خود را بشناسند و تغییرات نهفته در زندگی خود را احساس کنند و ان ها را نادیده گیرند.

زندگی پیچیده است پستی و بلندی دارد فراز و نشیب دارد درست است زندگی اعتدال ندارد...... من دختری ۱۶ ساله هستم دنیای من هیجان انگیز است اما تنها برای خودم حاضر نیستم آن را با کس دیگری تقسیم کنم شاید بگویید چه خودخواه قبول دارم هستم . چرا دروغ بگویم وقتی نمی دانم زبان دروغ چگونه است!تا جایی که می توانم سعی میکنم احساساتم را بروز ندهم اما در پیش کسانی که برایم با ارزشند نمی توانم بی توجه از کنار انان رد شوم زیرا احساس میکنم منم در زندگی ان ها نقشی دارم قوه ی تخیل بالایی دارم که گه گاهی مرا در خود فرو می برد بی انکه خود متوجه شوم ! ترس را دوست دارم زیرا شجاعت را به من می دهد شکست را دوست دارم زیرا مرا برای پیروز شدن تشویق میکند اگر دیدید هر روز به یک شکل ظاهر می شوم تعجب نکنید زیرا زندگی من تنوع دارد اما مرز های بسته ای در زندگی دارم که هر فرد نمی تواند از ان رد شود . همیشه دوست دارم سر به سر افرادی بگذارم که به من نزدیک هستند ... می توانم بگویم شبیه به دریا هستم دقت کرده اید گاهی وقت ها چه آرام است ولی خروشان که شود ترسناک میشود به قول بعضی ها ارامش قبل از طوفان فردی هستم که از شادی دیگران شاداب می شوم از غم دیگران عبرت میگیرم زیرا پشت هر غم دلیلی است که گاهی وقت ها عبرت آمیز است هنوز کیستم های بی پایانی موجود است که هم اکنون دورند من در سفر هستم تا به آنها نزدیک شوم .
2017/02/19 10:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  عشق مجازی (Abol.Devil) !Sultan 0 753 2019/09/27 06:06 PM
آخرین ارسال: !Sultan
Animation1 داستانِ«عشق روباه» فصل دوم Sachico.aps 17 2,624 2017/08/02 01:59 PM
آخرین ارسال: Sachico.aps
  انشا های منو خاله:دی yuichiro 6 1,901 2017/03/21 01:05 AM
آخرین ارسال: yuichiro
  انشا های خودمان:| GUMI 11 2,016 2017/01/21 07:29 PM
آخرین ارسال: هیکاری
documents داستان {(10 ترابایت عشق بر ثانیه)} Ender Creeper 8 1,688 2016/09/14 12:38 PM
آخرین ارسال: Ender Creeper



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان