زمان کنونی: 2024/05/17, 03:02 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 03:02 PM



نظرسنجی: نظرتون راجب این داستان چیه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالیه. 83.33% 5 83.33%
مزخرفه. 16.67% 1 16.67%
در کل 6 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان فرار از زندان.

نویسنده پیام
cyanide
هلودر



ارسال‌ها: 1,083
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 183.0
ارسال: #1
داستان فرار از زندان.
سلام. من خیال دارم اینجا یه داستان بذارم. ژانر این داستان کمدی ماجراجویی هستش. نظراتتون رو توی همین تایپک بدین و دیگه اینکه اگه از داستان خوشتون اومد توی موضوع مشترک شید. اینم تریلر داستان:
جولای سال 2017 راس ساعت 3 نصفه شب.
- د چرا واسادی بکن دیگه.
- شلوغش نکن بابا منم آدمم زور هرکول که ندارم.
هومن نگاهی به گودال عمیق و نگاهی به لوله های نفت انداخت و به عمویش رو کرد: عمو سیروس فکر کنم کافی باشه.) بعد هم از بالا پرید توی گودال عمیق و از پشت خورد زمین.
- آااااااخ.
سیروس دستش رو به سمت او دراز کرد و گفت: بیا. دستمو بگیر.)
- نمیتونم گمونم پام شیکسته.
- خجالت بکش مرد گنده. استخون آدم مگه با این چیزا میشکنه؟
بعد هم دستش رو گرفت و گفت: هیچیت نشد.) هومن به زور و با زحمت زیاد بلند شد و پرسید: چقدر دیگه ازش مونده؟!)
 سیروس دستی به شانه ی او زد و گفت: 6 تا طبقه ی دیگه رو هم بریم پایین حله! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فرار از زندان.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/05 05:44 PM، توسط cyanide.)
2017/01/05 04:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
cyanide
هلودر



ارسال‌ها: 1,083
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 183.0
ارسال: #2
RE: داستان فرار از زندان.
 اینم از قسمت اول داستان.
ژانویه سال 2016 راس ساعت 4:15 بعد از ظهر :
اینجا فرودگاه امام تهرانه. هومن که توی تریلر بهش اشاره شد یه پسر خوشتیپه که عاشق مومیایی هاست. هومن مو های کوتاه موج دار داره و تی شرت سیاه و شلوار جین سرمه ای پوشیده. اون ساعت مچی مارک دار دستشه و توی گوشش هدفون گذاشته و با پدر و مادرش که خیلی رسمی و با مانتو و کت و شلوار مرتب اومدن منتظر کسی هستش. چه کسی؟ بیاید داستان را از زبان خودش بشنویم:
باور نمیشد. آرزوم به حقیقت پیوست. من همیشه عاشق مومیایی ها و مصر باستان بودم باورم نمیشد که بلاخره تونستم به مصر سفر کنم. اونم واسه ی بررسی مقبره ی فراعنه.
میدونید... خیال دارم حسابی شادی و خنده تجربه کنم.
انگار باید برگردم عقب و بهتون بگم که من کیم و چیم. نه؟
اسم من هومنه فامیلیم هم افشین پوره. 18 سالمه و دبیرستانی هستم.
عاشق مصر باستانم. من یه عمو به اسم سیروس دارن که پول از حساب بانکی اش میباره. عمو سیروس ماه قبل منو دعوت کرد تا باهاش به مصر برم. آخه میدونید....موی من هر سال برای کارش به کشور های مختلف سفر میکنه. کارش عکس گرفتن از مناطق غیر قابل دسترس و جالب دنیاست.
من هم از خدا خواسته قبول کردم و حالا هم اینجا منتظر عموم هستم.
بابا که کنارم وایساده بود نگاهی به ساعت مچی مامان انداخت: الان دیگه باید وقتش رسیده باشه.) و نگاهی به اطراف انداخت.
چند دقیقه بعد مردی با کت و شلوار خاکستری و شکم قلنبه از در فرودگاه اومد تو.
ما کنار در وایساده بودیم برای همین خیلی زود عمو سیروس رو شناختم.
البته با وجود ریش پر پشت و اون شکم گنده اش میشد حتی از کیلومتر ها اونطرف تر هم او را شناخت.
عمو به ما رسید و با من دست داد: به. سلام بر برادر زاده ی گلم. چطوری مرد خسته؟)
جواب سلامش رو دادم و با خنده گفتم: جون شما عمو واسه ی این مسافرت خیلی لحظه شماری میکردم.)
مامان هم با نیشخند گفت: از همین الان گفته باشم. یادت نره که برامون عکس بگیری. من و پدرت خیلی دلمون میخواد عکس های تو و عموت رو توی مصر ببینیم.)
هر دویشان را بغل کردم و ازشون خداحافظی کردم. ما خانواده ی پر سر و صدایی نیستیم واسه ی همین چند دقیقه بعد دست عمویم رو گرفتم و با هم به طرف باند فرودگاه راه افتادیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد جوان بلیط مرا گرفت و با لبخند بهم خوشامد گفت. تشکر کردم. داخل هواپیما شدم و ردیف 17 کنار پنجره نشستم. کمی بعد عمو سیروس اومد و او هم کنار من نشست.
تا چند دقیقه چیزی نگفتم ولی بعد از اون سر صحبتم باز شد: عمو سیروس. ما برای عکس گرفتن و بررسی مقبره ی فرانه به مصر میریم؟!)
- آره خب.
با خوشحالی گفتم: آخ جون. پس یه راست میریم توی مقبره؟)
عمو سیروس خندید و گفت: نه اینقدر زود! باید اول یه مجوز از اداره ی آثار باستانی مصر بگیریم.)
اونقدر برای دیدن مومیایی ها اشتیاق داشتم که فکر کردم 8 ساعت اندازه ی 8 سال گذشت.
در قسمت بعد چه خواهد شد؟
آیا هومن و عمویش به مصر میرسند؟ آیا دردسری برایشان بوجود می آید؟ آیا موفق به دیدن مومیایی میشوند؟
همه ی این سوال ها فاش میشوند در قسمت بعدی از داستان فرار از زندان.
این داستان ادامه دارد...
2017/01/05 05:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ایرانسل
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 346
تاریخ عضویت: Feb 2016
اعتبار: 16.0
ارسال: #3
RE: داستان فرار از زندان.
 عالیه زودتر قسمت های بعدی رو بزار
2017/01/05 05:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
donya killer
فضول الدوله:D

*


ارسال‌ها: 85
تاریخ عضویت: Dec 2016
اعتبار: 35.0
ارسال: #4
RE: داستان فرار از زندان.
عالی بیدتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifبعدی رو بزار یالاتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
2017/01/05 09:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
cyanide
هلودر



ارسال‌ها: 1,083
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 183.0
ارسال: #5
RE: داستان فرار از زندان.
(2017/01/05 09:11 PM)donya killer نوشته شده توسط:  عالی بیدتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifبعدی رو بزار یالاتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif


بید نداریم. احتمالا منظورتون یکی از اینا بوده.
بود.
نبود.
هست.
است.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
 
2017/01/05 10:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
cyanide
هلودر



ارسال‌ها: 1,083
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 183.0
ارسال: #6
RE: داستان فرار از زندان.
 قسمت دوم هم اومد ^^ :
بعد از اینکه به فرودگاه رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم هتل و یه اتاق رزرو کنیم. عمو سیروس هتل 4 ستاره ی (الجمیل) رو بیشنهاد کرد.
عممو سیروس هتل های خوب دنیا رو میشناخت و هتل الجمیل هم که 4 ستاره بود. چی از این بهتر؟
با هم به هتل رفتیم تا یه اتاق دو خوابه رزرو کنیم.
تقریبا نیم ساعتی منتظر بودیم تا نوبتمان بشود.
بلاخره نوبتمون رسید.
عمو سیروس جلو رفت و به زبان عربی چیز هایی را پذیرش هتل گفت که من نفهميدم. بعد از اینکه کارش تموم شد کارتی را از پذیرش گرفت و به من اشاره کرد دنبالش برم.
اتاق ما توی طبقه ی سوم بود. شماره ی 124.
همین که در اتاق رو باز کردیم لبخندم خشک شد.
اتاق خیلی کوچیک بود و تخت هاش توی اتاقی کوچیک که اسمشو گذاشته بودن سوییت 4 ستاره قرار داشت. عمو سیروس با دیدن قیافه من خندید و گفت: به چی نگاه میکنی هومن؟ نکنه خیال کردی اومدی آنتالیا؟)
راستش خودم هم از حرفش خندم گرفت. ما که نمیخواستیم همون اول بریم اداره ی آثار باستانی.
اون شب خیلی خوش گذشت. کلی خوراکی خریدیم. با هم به پارک رفتیم و توی رستوران هتل غذای محلی خوردیم. البته اوضاع فقط تا فردا خوب بود.
اون شب روحم هم خبر نداشت فردا بدترین روز در تمام عمر منه.
.
.
.
.
.
فردا که شد تا ظهر کار خاصی نکردیم و فقط توی هتل نشستیم و کار هایی مثل قدم زدن یا حموم رفتن رو انجام دادیم ولی ظهر که شد عمو سیروس گفت باید به اداره ی آثار باستانی بریم.
یه آژانس گرفتیم تا ما رو برسونه به ساختمان اداره.
توی راه حتی یه کلمه هم حرف نزدم. همین که رسیدیم پول را پرداخت کردیم و دو تایی جلدی از ماشین پریدیم بیرون.
وارد ساختمون که شدیم عمو سیروس به دور و بر نگاهی انداخت انگار که می خواست کسی رو پیدا کند.
چشمش به یکی از کارکنا افتاد. دستش رو برای او تکان داد و کارکن به سمت او آمد.
عمو سیروس به زبان عربی پرسید: جناب با مدیر اداره کار داشتم. هستن ایشون؟!)
کارکن به عربی چیز هایی رو گفت که من نفهمیدم ولی وقتی حرفاش تموم شد عمو سیروس لبخند زنان به طرف دفتر ته راهرو رفت.
من هم دنبالش راه افتادم.
وارد دفتر شدیم. عمو سیروس به زبان فارسی و با صدای بلند گفت: سلام آقای سعیدی.)
سعیدی هم جواب سلام او را داد و به من هم سلام کرد.
من هم با کم رویی جوابش رو دادم و پرسیدم: شما فارسی بلدید؟)
مدیر اداره لبخند زد و انگار که میخواست بگه آره سرش رو تکون داد.
عمو سیروس راجب کاری که برایش پیش اومده بود و عکس برداری از مومیایی های فراعنه توضیح داد و آخر سر هم گفت: ما یه مجوز برای ورود به مقبره میخوایم.)
سعیدی با دلخوری گفت: مجوز ورود به مقبره؟ شرمنده. این یکی رو نمیتونم بهتون بدم.)
- چرا؟
- پارسال مقبره فرو ریخت و تازگی ها تعمیر شده. مسئولان به خاطر خطر دوباره داغون شدن مقبره اجازه ی ورود به کسی رو نمیدن.
عمو سیروس کمی دیگر هم با او چانه زد ولی فایده ای نداشت. از جایش بلند شد و به من گفت: بیا بریم.)
- ولی عمو سیروس... تو قول دادی...
دستمو کشید و گفت: بیا بریم بعدا باهات حرف میزنم.)
از جایم بلند شدم و از دفتر رفتیم بیرون.
توی خیابون عمو سیروس تا چند دقیقه حرفی نزد ولی بعد از اون چیزی گفت که تقریبا سر جا میخکوبم کرد.
- وقتی رسیدیم هتل یکی از لباسای کهنه ات رو بپوش و یکی از کلنگ هایی که توی کیف من هست رو هم بردار.
- واسه ی چی؟
- که بریم مقبره.
با تعجب گفتم: ولی مجوز که بهمون ندادن. تازه اگه گیر بیفتیم میندازمون زندون.)
عمو سیروس سرش رو با تاسف تکان داد و گفت: هومن خواهش میکنم تو یکی دیگه شروع نکن. اگه کاری رو که بهت میگم درست انجام بدی پول زیادی گیر هر دومون میاد.)
در قسمت بعد چه خواهد شد؟
آیا هومن و عمویش به زندان خواهند رفت؟ آیا پول زیادی گیر هر دویشان خواهد آمد؟ و آیا مومیایی ها دردسری برایشان ایجاد خواهند کرد؟
همه ی اینها مشخص میشوند در قسمت بعدی از داستان فرار از زندان.
این داستان ادامه دارد...
2017/01/07 01:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #7
RE: داستان فرار از زندان.
به نظر باید داستان جالبی باشه..
اولین باره که به این سبک داستان نوشته میشه.که هم زاویه دید دانای کل باشه هم زاویه دید خود شخصیت ها
تریلرش که جالب بود تا بقیه اش رو بیشتر بذار ببینیم چطور پیش میره

علائم نگارش رو هم درست استفاده کن.مثلا یه تک پرانتز فقط آخر دیالوگ ها گذاشته بودی.
معمولا توی داستان نویسی برای دیالوگ ها از   -   استفاده میشه و دیگه پرانتز استفاده نمی کنن ولی خب اگر می خوای استفاده کنی باید اول دیالوگ :«« و آخرش رو .»» بذاری.
2017/01/07 02:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
cyanide
هلودر



ارسال‌ها: 1,083
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 183.0
ارسال: #8
RE: داستان فرار از زندان.
(2017/01/07 02:55 PM)Kitara نوشته شده توسط:  به نظر باید داستان جالبی باشه..
اولین باره که به این سبک داستان نوشته میشه.که هم زاویه دید دانای کل باشه هم زاویه دید خود شخصیت ها
تریلرش که جالب بود تا بقیه اش رو بیشتر بذار ببینیم چطور پیش میره

علائم نگارش رو هم درست استفاده کن.مثلا یه تک پرانتز فقط آخر دیالوگ ها گذاشته بودی.
معمولا توی داستان نویسی برای دیالوگ ها از   -   استفاده میشه و دیگه پرانتز استفاده نمی کنن ولی خب اگر می خوای استفاده کنی باید اول دیالوگ :«« و آخرش رو .»» بذاری.


مرگ من؟ مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه بلی بلی. حتما رعایت میشود. مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
 
2017/01/07 03:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,541 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,148 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 924 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,077 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,116 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: