زمان کنونی: 2024/03/29, 08:38 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/03/29, 08:38 AM



نظرسنجی: داستانام چطورن؟
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
به اندازه ی تو خوبه! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نه بابا این چرندیا رو از کجا مینویسی؟ مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه (به خدا از جایی نمینویسم!)
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خلافکار!

نویسنده پیام
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #1
داستان خلافکار!

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

پیشگفتار
سلااااام! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
باز اومدیم با یه داستان! خوب دوستان داستانو بخونید و نظراتتونو بگید و تشکر یادتون نره و همینطور اعتبارم بهم بدید!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه دیگه امری ندارم! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تایپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-27456.html
ژانر:عاشقانه، کمدی، زندگی روزمره، اکشن!
قسمت:؟؟

خلاصه :آیکی شیزوکو دختر یکی از پولدارترین خاندانه کشور ژاپنه! که قراره ازدواجشو پدرش با یکی میزاره و چون نمیخواد به اون ازدواج کنه فرار میکنه و با یه پسر که میگه فقط دزده آشنا میشه ولی آیکی همش خلافکار صداش میزنه! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه بقیشو باید بخونید و ببینید چی میشه!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/03/07 08:09 PM، توسط 2rsa.)
2017/01/18 09:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #2
RE: داستان خلافکار!
به نام خالق هستی! 

قسمت اول

 « این الماس بزرگترین الماس جهان به شمار میره، مطمئناً هیچ قیمتی نمی توان روش گذاشت. سازنده ی این الماس، به خاطر درخشندگی و رنگ آبی که داره به اسم الماس آبی نام گذاری کرده. این الماس الان در برج لندن با حفاظت بسیار زیاد نگه داری میشود. به طوری که...» 
«إههههههههه... عمممه!! تلویزیونو چرا خاموش کردی؟» 
عمه با عصبانیت به من نگاه میکنه و سرم داد میزنه: «یالا از رو تخت بلند شو دخترک تنبل، اصلا نباید این تلویزیون تو اتاق تو باشه!» 
پتومو روم میندازم و با صدای بلند: « چه باشه چه نباشه برای من فرقی نداره! خوب باشه ببرش! بزار من راحت باشم.» 
یهو عمم پتو رو از روم کشید: «آیکی! لجبازی نکن. نمی خوای با پدرت ناهار بخوری؟» 
بالشتمو چنگ میزنم و فریاد میزنم: «نه! نمیخوام. بزار راحت باشم.» 
عمه سرشو به نشونه ی تاسف تکون میده و میره. منم بلند میشم و پتومو برمیدارم و زیرش میرم.
_ «خستم خداجون... خستم... کاش از این زندگی خسته کننده راحت بشم... دلم یه زندگی هیجان انگیز میخواد... یه زندگی خوب... » 
صدای باز شدن درو میشنوم و صدای پای یکی، حتما عمه ست : «عمه... گفتم نمیخورم!» 
_ «یعنی شیرینی مامان بزرگتو نمیخوری؟» 
اینکه صدای مامان بزرگه! سریع بلند میشم و با دیدن مادر بزرگ ذوق میکنم و میپرم بغلش! 
مامان بزرگم موهای سفید و نقره ای زیبایی داره و یه عینک گنده! موهای سیاه و بلند منو آروم دست میکشه و بر سر من بوسه میزنه. «آیکی... چرا موهاتو شونه نکردی؟» 
از بغلش میام بیرون: «امم... خب...» 
_«چی شده؟ چرا ناراحتی؟بشین برام تعریف کن. بیا شیرینها رو بگیرو بخور.»  
روی تختم میشینم و شیرینی هایی که مامان بزرگ توی یه ظرف فلزی گذاشته بودو آروم و با ناراحتی میخورم. مامان بزرگ میره و از توی کشیو شونه‌مو میاره، کناره تختم پشت سرم میشینه و آروم موهامو شونه میکنه. 
_«آیکی! تو عینه مامانت میمونی! مامانت وقتی بچه بود، موهایی مثل تو رو داشت.چشایی آبی عینه تو... لبای کوچیک ،چثه ی کوچیک... تو خیلی شبیهشی!» 
من همینطور که داشتم شیرینی میخوردم به حرفای مامان بزرگ گوش میکردم و آروم زیر لب میگم: «هردومون گیر یکی مثل بابا افتادیم! » 
مامان بزرگ لبخندی میزنه و بلند میشه و موهامو درست صاف میکنه. میره سمت کمدم و یک بلیز صورتی با دامن قرمز میاره! چشام چهارتا میشه و میگم: «مامان بزرگ!! آخه این دیگه چه تیپیه؟» 
مامان بزرگ لباسا رو میده دستم.:«از لباس خواب خرسیت بهتره! بیا بزن بریم بیرون اگه شیرینتو خوردی!» یه نگاه غمگینی به مامان بزرگ میکنم و سرمو میگرم پایین. مامان بزرگ میاد نزدیکتر و سرمو بالا میگیره و میگه: «میدونم برای چی ناراحتی! پدرت حقه اینو نداشت بدون اجازه‌ات... قراره ازدواجتو بزاره،اما اون صلاحتو میخواد.» تو چشام اشک جمع میشه و سرمو تند تند به علامت نارضایتی تکون میدم و با ناراحتی و جدیت: «مامان بزرگ... میخوام فرار کنم! کمکم میکنی؟» 
مادر بزرگ انتظار این حرفو نداشت عصبانی شد و انگار در چشاش آتشی شعله‌ور شده، گفت: «معلومه!» 
تعجب کردم! انتظار اینو نداشتم: «چ... چی؟» 
لباسو به سمتم پرت میکنه وبا جدیت: «به نظر من باید حداقل دو هفته از این جا دور باشی شاید پدرت راضی بشه و ازدواجت رو کنسل کنه! من نمیزارم بلایی که سر آبجیت اومد، سر تو بیاد.» محکم بغلم میکنه: «دخترم، مواظب خودت باش! راستش منم برای فراری دادنت اومده بودم. پدرت یه عالمه بادیگارد گذاشته برات، بهتره به بهانه‌ی خرید بریم.» 
هنوزم تو شک بودم با خودم میگفتم:«ای ول! چه مامان بزرگ باحالی» ! خلاصه قرار شد فردا فرار کنم. چه آسون قرار فرارم جور شد! خدایشش چرا همه فرار نمیکنن؟ 
2017/01/18 09:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #3
RE: داستان خلافکار!
 قسمت دوم


لباسایی که مامان بزرگ بهم داده بودو میپوشم و مامان بزرگ میاد دستمو میگیره ومیریم سر میز میشینیم. بابا یه فنجون قهوه دستش بود و یه پرونده که داشت میخوند. عمه هم به من چپ چپ نگاه میکنه و میگه: «آهای دختر! این چه جور طرز لباس پوشیدنه؟» به عمه نگاهی میندازم و سرمو بالا میگیرم و با اعتماد به نفس: «مده روزه!» عمه با عصبانیت: «کدوم احمقی لباس صورتی با دامن قرمز میپوشه که مده روز باشه؟»
میخواستم حرفی بزنم که مامان بزرگ گفت: «ای بابا بیخیال! مهم اینه که لخت نباشه و بدنش معلوم نباشه!»
سرخ شدم رو به مامان بزرگ: «مامان بزرگ، تورو خدا ازم طرفداری نکن.» به پدر نگاه میکنم که بدون توجه به اطراف، چشمای سیاهش رو فقط به پرونده ای که دستش بود دوخته بود. دستش را بالا آورد و موهای قهوه‌ای‌شو درست کرد و سرشو خاروند. منم با خودم گفتم: «بهتره با بابا صحبت کنم اگه کارساز نبود، واقعا فردا فرار میکنم.»
لب باز کردم و گفتم: «ام... بابا... من!...» بابا پرید سر حرفم: «اگه میخوای در مورد ازدواجت با پسر موموزون حرف بزنی از همین الان بهت میگم...هرکی با تو ازدواج کنه صاحب این مال و اموال میشه و ده ها کارخونه متعلق به او... پس من حق دارم جانشین خودمو خودم انتخاب کنم و نمیزارم تمومی اینها به باده هوا بره! من از بچگیت تا الان هرچی خواستی بهت دادم. دوماه پیش برای تولد هجده سالگیت یه لامبورگینی قرمز خریدم دقیقا از همون شرکتی که بعداز ازدواجت اونو به دست میاریم. هرکی این پیشنهاد ازدواج رو رد کنه واقعا یه نادونه!»
منم بلند شدم و داد زدم: «اما بابا من...»
بابا از جاش بلند شد و کروات کت و شلوارشو محکم کرد، گفت: «نظرمن تغییری نمیکنه، قراره ازدواجت گذاشته شده!» و رفت.
منم دستامو مشت کردم و با جدیت به مامان بزرگ گفتم: «مامان بزرگ! من همین الان میخوام برم خرید!»
و بدو به سمت اتاقم رفتم و درو از پشت قفل کردم.ساکمو در اوردم و تمام لباسامو توش جا کردم. یه مانتوی قهوه‌ای و یه شلوار جین پوشیدم. گوشیمو پرت میکنم تو کیفه قرمز رنگم. در اتاقو باز میکنم و با مامان بزرگ رو به رو میشم. مامان بزرگ با ناراحتی: «مطمئنی؟ میخوای بری؟»
منم با ناراحتی سرمو به نشونه ی آره تکون میدم. یهو مامان بزرگ منو پرت کرد تو اتاق و درو بست و قفل کرد. مامان بزرگ نیشخندی زد و با جدیت: «خوب، نقشه اینه! تو باید بری لندن! که کیلومترها از اینجا دوره و پدرت اصلا به اونجا فکر نمیکنه! من کارای لازمو میکنم تو فقط برو!» یه بلیط هواپیما میده دستم: «بیا اینم بلیط که بری!» تو جیبشو میگرده و یه کارت عابر بانک در میاره و بهم میده: «بیا اینم بگیرو حالشو ببر!» منم با تعجب فقط به مامان بزرگ زُل زده بودم!
مامان بزرگ لبخند مرموزانه میزنه: «چی فکر کردی دختر؟ که مامان بزرگت ازاون پیراست؟ نه بابا! من خیلی باحالم! حتی زمونی که مامانت میخواست با بابات ازدواج کنه و بابا بزرگت مخالف بود من ترتیب فراریشو دادم!»
از تعجب نفسم بالا نمیومد: «ماما... ن... فرار... برای... بابا؟؟»
مامان بزرگ سرشو به نشونه ی آری تکون میده.
من با خودم: «مامان اینجوری... بابا اونجوری! مامان بزرگم اینطوری... حالا من! عجب خونواده ای! از همین الان برای آینده‌ی بچم نگرانم!!»
مامان بزرگ منو در آغوش میکشه و میگه: «خداحافظ دخترگلم! بهم زنگ بزنیاا!»
اشک از چشام خارج میشه و آروم گریه میکنم. مامان بزرگ منو از بغلش دور میکنه و با جدیت: «خوب، بسه، زود باید بریم!»
ساکمو بر میداره و یواشکی از در پشتی میریم حیاط و مامان بزرگ سوت میزنه و ماشینی میاد و منو توش میکنه و میگه: «مواظب خودت باش! » درو محکم میبنده و به رانندهه: «زود برو... گاز بدههه!!»
راننده پاشو میذاره رو تخته گاز و به سرعت منو به فرودگاه میرسونه! و منم سریع میرم سوار هواپیما میشم و یه نفس راحت میکشم! با خودم:
«امیدوارم همه از این مامان بزرگا داشته باشن!!هیچکس به این آسونی فرار نمیکنه! »
2017/01/25 02:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #4
RE: داستان خلافکار!
 قسمت سوم
(خواننده های گرامی آیکی وارد شهر لندن میشه! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه پس گفت و گو ها رو انگلیسی ببینید!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)

چشامو بسته بودم و به پنجره‌ی هواپیما تکیه و خواب بودم تا اینکه یکی تکونم داد: «ببخشید خانم!» بیدار میشم و کش و قوسی میرم و بعد یه خمیازه میگم: «هوم؟ چی شده؟»
یه خانمی قد بلند که لباس مهماندارای هواپیما تنش بود که بهم گفت: «هواپیما فرود اومده، همه رفتن الا شما!» نگاهی به اطراف میکنم میبینم بله همه رفتن من فقط ریلکس اینجا نشستم! تشکر میکنم و از هواپیما میام پایین، بعداز اینکه ساکمو گرفتم، از فرودگاه خارج میشم. یه تاکسی میگیرم که منو به شهر ببره. از پشت شیشه ی تاکسی خوب همه جا رو نظاره میکردم، عجب جاییه!! خیلی شهر قشنگیه. چشمم به یک بازار خورد. منم عشقه خرید به راننده گفتم نگه داره! پولشو دادم و از تاکسی پیاده شدم و یه راست رفتم بازار! وااای عجب لباسای قشنگی! مغازه های رنگارنگ! همینجوری که زول زده بودم به مغازه ها، یهو یکی که داشت با سرعت بالا میدوید خورد به من و افتادم. کیف و ساکم از دستم افتاد. دیدم یه پسره که تیپ اسپرت زده و یه کلاه سفید و لباس سبز و شلوار جین پوشیده بود! نتونستم صورتشو ببینم. نگاهی به پشت سرم کردم و دیدم کسایی که لباس عجیب پوشیده بودن که انگار خیابونی بودن به سمت من و اون میدویدن. اون پسر بلند شد و سریع کیفمو داد دستم و فرار کرد. اونا هم رفتن دنبالش! بلند شدم و خودمو تکوندم و با خودم: «عجب! ملت خُلناا!!!» کیفمو انداختم رو دوشم و ساکمو گرفتم تا دنبال هتلی چیزی بگردم. یه نیم ساعتی داشتم میچرخیدم! تا وارد یه خیابون بزرگ شدم که صدای آژیر پلیسو شنیدم بی توجهی کردم و به راهم ادامه دادم. داشتم از خیابون رد میشدم یهو پلیسا راهو گرفتن و یه نیم دایره دوره من درست کردند. پلیسها از ماشینشون اومدن بیرون و رو من اسلح کشیدن! منم داشتم سکته رو میزدم،هل ورم داشته بود نمیدونستم چی شده. یهو یه مرده که یه لباس ساده ی سفید و موهای مشکی داشت از ماشین پلیس ها اومد بیرون. سیگارشو روشن کرد و نزدیکم اومد گفت: «سلام! به لندن خوش اومدید! میشه لطف کنید اون چیزی که تو کیفتونه بهم بدین!»
هول میکنم و میگم: «چیه رژلب میخواین؟»
طرف بدجوری عصبانی میشه منم میخواستم سر پوش بزارم و سریع گفتم: «مگه اینجا مردا رژلب میزنن؟»
بدجوری عصبانی میشه و داغ میکنه و منم از ترس سرمو تا میتونم خم میکنم و معذرت خواهی میکنم: «ام... ببخشید!»
یهو احساس میکنم یکی دستامو گرفت و کشید و من بزور کشوند! سرمو بالا بردم، دیدم همون پسریه که خورده بود به من! داشت منو بزور میکشوند و میدویید!خیلی تند میدویید منه بدبخت به زور همراهش میدوییدم! پشت سرمو نگاه کردم دیدم پلیس ها دارن دنبالمون میان و تو بلندگو میگفتند که وایسیم وگرنه شلیک میکنن! یهو پسره پیچ خورد تو یه کوچه و رفت تو یه کوچه‌ی دیگه! کلا تو کوچه ها پیچ میخورد در آخر وارد یه کوچه شدیم منو چسبونده به دیوار و دهنمو با دستش گرفت و بیرون کوچه رو نگاهی کرد. نفس عمیق کشید و نگاهی به من کرد و به چشای من زولت زد!منم تعجب کرده بودم و به سرتاپاش نگاه کردم. قد بلند، لباس سبز و تیپ اسپرت!! واااای خدا چشاش سبزهه!! درشتم هست! با تعجب نگاش میکردم اونم همینطور! چشم در چشم هم دوخته بودیم!! با خودم: «این... عجب خوشتیپیههه!!!!»
2017/02/03 04:10 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #5
RE: داستان خلافکار!
 قسمت چهارم


همینطوری که به چشای هم دوخته بودیم، اون آروم گفت: «کیفتو میدی؟» سرخ شدم و به حالم خودم اومدم و لگد محکمی به شکمش زدم، خم شد شکمشو گرفت و منم با زانوی پام زدم به صورتش! حالا الفرااااااار!
تند تند از کوچه ها رد شدم تا به دنبال پلیس بگردم ناگهان همین مردایی که دنبال اون پسره بودند جلوم سبز شدن. 6نفر بودن و هر کدوم تو دستاشون اسلح داشتند و رو من اسلح کشیدن. منم خیلی ترسیدم. اصلا نمیفهمم اینجا چه خبره!
یکیشون که قدی بلند و صورتش تقریبا سیاه بود گفت: «این همین دختره‌ست؟»
همشون جواب دادند: «بله خودشه!»
یا خدا!! من دیگه زنده نمیمونم اینا کیَن؟
یهو صدای شلیک گلوله اومد، ترسیدم و چشامو بستم. صدای اون پسره اومد: «هوی! به این دختره کاری نداشته باش! تو با من طرفی!»
اون مرد با عصبانیت گفت: «اوه پس خودتو نشون دادی! قرار بود الماسو بدی به ما، مثلی اینکه این دختره با توئه، هر کی به تو کمک کنه با خودت سرنگون میکنم!»
با اضطراب: « آخه من چیکار کردم؟»
اون پسر دستمو گرفت و به سمت اونا یه چیزی پرت کرد و منو کشند و دوید!
_ «هییی ولم کن! تو کی هستی؟ یه خلافکاری؟ ولم کن خلافکار!!»
اون اصلا توجهی نمیکردو میدوید. پشت سرمو نگاه کردم اون مردا توی دود بودند! حتما اون چیزی که خلافکاره پرت کرد یه چیز دودزا بود!
اونا از دود اومدن بیرون و به ما شلیک کردند و ما هم پشت یه ماشین پناه بردیم. تیرها به ماشین میخوردن و صدای خیلی بدی میداد آدم میترسید! قلبم داشت از سینه در میومد. ترسیده بودم. یهو اون پسره از تو ماشینه یه تفنگ بزززرگ درمیاره و باهاش ور میره و گلوله میزاره! چشام چهارتا میشه!
_ «هی! ت... و.... میخوای چیکار کنی؟»
لبخندی میزنه: «عزیزم معلومه! جونتو نجات میدم!همینجا بمون» بعد بلند میشه و میره شروع میکنه به شلیک کردن طرفه اونا. منم میترسم گوشمو میگیرم و چشامو میبندم و به حالم لعنت میفرستادم.
_ «ای خدااااااااااااااا... غلط کردم! میخوام برگردم خونه! مااماان بززرگ!»
چند وقتی از رفتش میگذره که صدای گلوله ها قطع شده بود ولی یهو میاد و دستمو میکشه: «بیا بریم زوود!» دستشو پس میزنم: «دیگه داری رو عصابم راه میری خلافکار! بزار من برم!»
چشاشو تو حدقه میچرخونه و با جدیت: «پس برو!... ولی جونت تو خطره!»
من نیشخندی میزنم: «اونوقت به پلیسا میگم!»
اونم با جدیت تمام به من نزدیک شد، انگار میخواست منو درسته قورت بده! گفت: «پلیس‌ها هم بهت رحم نمیکنند. حتما یه بلائی سرت میارند.»
از حرفش تعجب کردم: «پلیس... ها؟»
2017/02/10 01:24 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #6
RE: داستان خلافکار!
 قسمت پنجم

خلافکار لبخندمیزنه و کیفمو ازم میگیره.
_«هی تو... کیفمو بده!»
زیپه کیفمو میکشه و یه الماس آبی درخشان در میاره. باورم نمیشه این همون الماس آبیه که تو تلویزیون نشون بود.... همونی که خیلی گرون و تو برج لندن... دهنم باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم.
خلافکار الماسو بوس میکنه و میزاره تو جیبش و کیفمو بهم پرت میکنه. «خوب دوشیزه‌ ژاپنی! کجا بودیم؟»
مرموزانه بهش نگاه میکنم: «اون الماس دسته تو چه غلطی می کنه؟»
میاد نزدیک تر و به چشای من زول میزنه: «چون من... یه دزدم!»
_ «نخییر... تو یه خلافکار بدجنس و دزدی!»
چشاشو تو حدقه میچرخونه: «بیخیال... خوب داشتم میگفتم... من که رفتم حدود نیم ساعته دیگه پلیسا میان و بهت میگن الماسو بدی و تو کله ماجرا رو میگی...» و درحالی که دورم میچرخید ادامه داد: «بعدبهت میگن همراهشون بری تا تو رو به جای امن ببرن چون ممکنه من مزاحمت بشم یا بکشمت وَ...»
_«وَ چی؟»
دستاشو بهم قلاب میکنه و لبخند مرموزی میزنه: «بعد گورت کنده‌ست!»
_ «آخه برا...»
+«هنوز حرفم تموم نشده!... اگه تو رو سوار ماشین سه ستاره که جنس صندلیاش از چرم خالص بود و همچنین دسته ی سمت راستت که دستبند مجرما رو میبندن شکسته بود، کردند... بدون که تو رو جای امن نمیبرن... ازشون سه بار پشت سر هم بگو جای امن مثلا کجا؟ اونا هم جواب میدن جایی که من دستم بهت نرسه و بار چهارم عصبانی میشه و روت اسلح میکشه و میگه خفه شو آشغال!... خوب این از این....»
پوکر نگاش میکنم: «برو روی خودتو سیاه کن...»
پوکر نگام میکنه: « اصلا به من چه! منو باش به فکر کیم!»
راهشو میکشه تا بره اما روشو برمیگردونه و میگه: «من پسر دل رحمی هستم برای همین اگه بهت فحش داد بدون من راست میگم... برای نجاتت یه راه هست... زیر صندلی ای که مینشوننت یه تفنگ هست... با اون سرشونو گرم کن من خودمو میرسونم...» چشمکی میزنه و به سرعت از اینجا میره.
هنوزم پوکر بودم: «به جانه خودم این شهر دیوونه هاست! حالا به ما چه، الماس کشور ما نیست...»
راهمو میکشم و میرم و همش تو فکر حرفهای اون خلافکاره بودم. خداییش پسر خوشگلی بود ولی حیف که عقل نداشت.
ناگهان صدای آژیر پلیس میاد و همشون سرم میریزند و اسلحه میکشن. با خودم: «این باره چندمه رو من بدبخت اسلحه میکشن؟»
همون مرد لباس سفیده که سیگار میکشید اومد بیرون و نزدیک اومد: «من جناب سرگرد آلن فاستر هستم، لطفا به حرفم گوش کنید و کیفتونو بدید.»
من نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم برای همین کیفمو دادم و همه چیو تعریف کردم.
اونم آهی کشید و رو به یکی از سربازا گفت: «اینو سوار اون ماشین کن.»
اینو که گفت قلبم تیر کشید! یعنی ممکنه اون خلافکاره راست گفته باشه؟
2017/02/16 10:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #7
RE: داستان خلافکار!
قسمت ششم

 با اضطراب سوار ماشین شدم. یهو چشمم به دستگیره ای که دستبند مجرما رو میبندن، خورد. دستش شکسته بود.
برای یه لحظه بدنم لرزید... «یعنی... اون... راست گفته؟...» ماشین سریع حرکت کرد.
کناره من یه پلیس که یه کت و شلوار سیاه پوشیده و دوتا پلیس دیگم جلو نشسته بودن. و آقای آلن فاستر داشت سیگار دود میکرد.
خیلی کنجکاو بودم، به اطرافم نگاه کردم و یواشکی دستمو زیر صندلی بردم تا دنبال اسلحه بگردم. دستم به اسلحه خورد و فهمیدم که اون خلافکاره یه چیزایی میدونه. از آقای آلن فاستر پرسیدم: «کجا منو میبرید؟»
سیگارشو خاموش کرد و بیرون انداخت: «جای امن.»
با صدای متعجب گفتم: «مثلا کجا؟»
_ «جایی که دسته دزد الماس بهت نرسه، ممکنه مزاحم یا بخواد بکشتت.»
بلندتر گفتم: «جای امن کجاست؟»
_ «یه جا هست دیگه، ناراحت نباش.»
+ «کجاااااااااااا خب؟»
عصبانی شد و روم اسلحه کشید: «خفو شو دیگه! نمیبینی عصابم خورده؟»
قلبم داشت از سینه در میومد. اسلحه رو محکم گرفتم و اوردم بیرون، یه نفس عمیق کشیدم باید خودمو نجات بدم. اسلح رو گرفتم بالا رو آقای آلن اسلحه کشیدم و با جدیت: «همین الان منو پیدا کن! زووود وگرنه شلیک میکنم.»
آلن با تعجب منو نگاه کرد، راننده ترسیده بودو گفت: «نگه دارم؟»
بغل دستیم میخواست حرفی بزنه که اسلحه رو بهش نشونه گرفتم: «حرف نزن... یالا نگه دارید.»
با خودم: «دارم چه غلطی میکنم؟ اسلحه کشیدن رو پلیس جرمه! من میمیرم.... نباید به حرفه اون گوش میکردم... حالا کی نجاتم میده؟»
الن فاستر با خونسردی: «اگه جرئت داری شلیک کن» ترسیده بودم فقط اسلحه رو نگه داشته بود. میخواستم بیارمش پایین که صدای گاز موتوری رو شنیدم رو برگردوندم، دیدم همون خلافکاره سوار موتور شده و رو هوا بود! انگار داره پرواز میکنه. یه راست فرود اومد رو سقف ماشین ما و جلوتر وایستاد و به عینک دودیشو دراورد و مستقیما به ماشین پلیس نگاه کرد و لبخند میزد.
با تعجب فقط نگاه میکردم: «این چطوری؟ این چطوری پرواز میکرد؟»
ماشین پلیس ایستاد و زود همه پیاده شدن و آقای آلن با خونسردی رو به من: «اگه جونتو دوست داری تو ماشین بمون!» و میره.
تو دلم غوغا بود. چه خبره؟ از تو ماشین نگاه میکردم ببینم چه انفاق میوفته.
2017/02/23 12:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #8
RE: داستان خلافکار!
قسمت هفتم!

 نگاهی به اطراف کردم خیابون زیاد شلوغ نبود اما بازم ادم هایی بودند که داشتند تماشا میکردند.
اونا هم سرگرم گفت و گو بودن. اون یکی پلیسه دست به سینه وایستاده بود فقط به اونا نگاه میکرد.
یواشکی از ماشین اومدم بیرون و آروم درو بستم و رفتم پشت ماشین، یکم گوش وایستادم.
خلافکاره رو موتورش بود خیلی کم صداشو میشنیدم.
_«ببینم... تو صورت منو دیدی، راحت میتونی صورت منو ترسیم کنی و پلیسای دیگه رو دنبالم بفرستی. چرا اینکارو نمیکنی؟»
آلن فاستر با جدیت: «چون،من میخوام خودم دستگیرت کنم. افتخاری از این بزرگ تر، که بزرگترین دزد جهانو خودت دستگیر کنی؟ یالا اون الماسو بده!»
خلافکار نیشخندی میزنه: «آخی! من چقدر معروفم! که برای شما افتخار آورم! اما شرمنده، این افتخار هیچ وقت نصیبت نمیشه! و میدونم چرا این کار نمیکنی، چون من... چهره ی واقعی ت رو خوب میشناسم. خوب من دیگه باید برم، یه خانم محترم منتظرم هستند.»
چشمکی بهش میزنه و موتورشو روشن میکنه و به سمتم گاز میده!
منم از ترس شروع میکنم به دویدن تا ازش فرار کنم اما اون از کمرم گرفت و منو نشوند جلوی خودش!
_ «تو... چی....»
فریاد زد: «ساکت یه جا بشین!»
تیرهای زیادی بهمون شلیک شد اما تونستیم با پیچ خوردن تو خیابونا در بریم.
یک کوچه ی تنگ و تاریک موتورشو نگه داشت.
منم زود از موتورش پیاده شدم و با عصبانیت سرش داد زدم: «تو به چه جرئتی همچنین کاری میکنی؟ هان؟ تو مرض داری؟»
از موتورش پیدا میشه و لبخندی میزنه: «این حرفتو به جای تشکر میپذیرم! خوب... بزن بریم.»
من سرش داد میزنم: «من با تو هیچ جا نمیام.»
موتورشو یه جا پارک کرد و اسلحشو سریع در آورد.
_ « زبون خوش حالیت نمیشه؟»
ترسیدم و گفتم: «ت.. تو برای چی اینکارو میکنی؟»
نیشخندی میزنه: «میخوام نجاتت بدم.»
_«چرا؟»
+ «چون، تابحال به خاطر من، کسی آسیب ندیده ! نمیخوام که یکی به خاطر من آسیب ببینه. لطفا بهم اعتماد کن. خواهش می کنم!»
تفنگو میاره پایین و میزاره تو جیبش و رو به بالا کوچه حرکت میکنه. گیج شده بودم، چرا اینجوری شد؟.
+ «میای یا نه؟»
صدای خلافکاره بود، اون هنوزم میخواد دنبالش برم... میترسم... چیکار کنم...
باشه... فقط همین یه بار بهش اعتماد میکنم.
دنبالش راه میوفتم.
از کوچه ی تنگ عبور میکنیم و وارد یه مکان فقیر نشین میشیم. خونه ها همه قدیمی و فرسوده بود. لباسای بچه ها و اهالی مردم، پاره و کثیف بود. ولی بازم داشتن میخندیدن.
از چی خوشحال بودن؟ ... نمیدونم... زندگیشون که... درب و داغونه...
به راهمون ادامه میدادیم که به یک خونه ی نسبتا قدیمی که از همه ی خونه ها سالم تر بود رسیدیم. خلافکاره کلید انداخت و رفت تو.
نگاهی به من کرد لبخندی زد و گفت: «بفرمایید!»
با متعجب گفتم: «من؟... با تو؟... اونجا؟» مکثی میکنم و میگم: «عمرا»
پوکر مانند گفت: «هر طور مایلی! چند دقیقه دیگه شب میشه و جایی هم نداری بری! امیدوارم خوراک خوبی برای سگها بشی!»
با شنیدن کلمه ی سگ پریدم تو خونه. راستش من از سگ بدم میاد.
باورم نمیشه! من اومدم تو خونه ی یه خلافکار@_@.
2017/03/19 08:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #9
RE: داستان خلافکار!
قسمت هشتم

خلافکار سوییچ موتورش و موبایلشو گذاشت روی میزی که تو راه رو بود و فریاد زد: «نااااایل... یه دختر اوردم!!» و میخنده!
خدایا... منظورش چیه دختر آورده؟ بلایی سرم نیارن! من باید برگردم، خداجون من غلط کردم! میخوام برگردم...
برگشتم سمت در و دستگیره درو گرفتم اما... میترسیدم برم... نمی دونم چرا... برگشتم سمت راه رو...
خونه چوبی و وسایل هاش قدیمی بود. از در اصلی وقتی میای تو,به یه راه روی نسبتاً تنگ برخورد میکنی.
خلافکار رفته بود تو خونه و من اصلا نمی تونستم ببینمش... برای همین با اضطراب جلوتر رفتم و به یه سالن بزرگ برخوردم. ازین خونه های خیلی خیلی قدیمی بود که با شمع همه جاشو روشن کرده بودند.
یه شومینه ی شعله ور در وسط دیوار اصلی خونه وجود داشت. مبل ها هم قدیمی و به صورت نیم دایره روبه روی شومینه گذاشته بودند.
در دیوارهای کناری دو تا پنجره ی بزرگ وجود داشت. کنار یکی از دیوارهای خونه، پله هایی وجود داشت که به طبقه بالا میرفت.
با تعجب و دهن باز همه جا رو نگاه میکردم. مستقیم راهمو ادامه میدادم که به یک دره سفید رسیدم که به حیاط پشتی میرسید. درو باز کردم و بیرون رفتم.
حیاط، بزرگ بود. درختان زیادی که برگهایشان را از دست داده بودند ولی چمنها هنوز سبز بودند. دو، سه روز دیگه زمستونه،برای همین درختان لخت هستند!...
پسری با موهای قهوه‌ای روشن رو دیدم. حدودا 9 یا 10 ساله بود... که با لب تاپی ور میرفت. تی شرت زرد پوشیده بود و عینک مستطیلی که دستش سیاه بود، داشت.
باورم نمیشد که یه پسر بچه ، همراه این خلافکار باشه! رفتم جلو و لبخندی زدم. با صدای بلند گفتم: «هی، سلااااااام! خوبی؟»
منتظر جواب سلامش بودم اما ناگهان تیری از بیخ گوشم رد شد... صداش آزاردهنده بود و برای یه لحظه گوشم سوت کشید...
به پسرک نگاهی انداختم که رو به رویم ایستاده... اخمی عجیبی کرده و از چشماش، انگار آتیشی شعله می کشید... در دستانش هفت تیری بود که به سمت من نشونه گرفته شده بود...
خیلی جدی و ترسناک بود... از تعجب زبونم حرکت نمی کرد...
_ «واااااااااای نااااااااااااااایل.....»
صدای خلافکاره بود که به سمتمون میدوید و اسلحه رو از پسرک گرفت.
_«نایل احمق!داری چه کار میکنی؟»
پسرک با اعصبانیت به خلافکار نگاه میکنه، بدون اینکه چشم از رو خلافکار بر داره، انگشت اشاره شو به سمتم میگیره...
پسرک: «احمق تویی یا من؟ خودت داری چه غلطی میکنی؟ من دارم عین سگ دارم جون میکنم اونوقت تو داری با دخترا میگردی؟آخه من از دست تو چه خاکی تو سرم کنم؟ آخر زحمتامو به باده هوا میدی! از جلو چشام گم شو این دختر ایکبیرو رو هم ببر...»
خلافکار لبخندی میزنه: «نایل آروم باش، چیزی نیست اونو اوردم چو...»
پسرک یه لگد محکم میزنه به شکم خلافکاره...
پسرک خیلی اعصبانی بود انگار دلش میخواست بزنه یکیو بکشه.
پس نایل اونه، فکر کردم بزرگتر باشه. اما اخلاقش... اخلاقش خیلی بده...
نایل فریاد زد: «خفه شو! خسته شدم ازبس کاراتو تحمل کردم، هرگز جدی نیست. یه بار میری با خلافکارا قرار داد جعلی میبندی، یه بار از بانک پول میدزدی، یه بار چندتا دختر با خودت میاری، یه بار چندتا آدم بی درو پیکر پیدا میکنی و میاری، من موندم اینجا کجاست! طویله؟ تو فکر کردی کی هستی؟ والا من من نباشم تو عددی نیستی!...»
خلافکار درحالی که شکمشو گرفته بود میخنده و میگه: «خوب اونا نیاز به پناهگاه داشتن...»
نایل: «زر نزن احمق خنگ، تو فقط دنبال خوش گذرونیه خودتی!...»
نگاهی به من میکنه، از استرس داشتم میمردم. نزدیکم میاد و با جدیت میگه: «برگرد خونتون، این احمق، داره سرتو شیره میماله...» لب تاپشو بر میداره و میره تو خونه.
خلافکار سرشو میماله و میاد پیشم و میخنده: «یه وقت از دست نایل ناراحت نشی، شاید از بیرون اینجوری باشه ولی دلش عین آب زلال و پاکه.»
نمی دونستم چی بگم فقط تونستم بگم: «خواهش میکنم... برام یه بلیط بگیر که برگردم ژاپن...»
تو چشام اشک جمع شده بود و به گوشه ای چشم دوخته بودم... چرا فرار کردم؟ من چرا آخه؟ چی میشد؟ ازدواج کردم که کردم، شاید بعد از سپری کردن چند روز زندگی، کم کم عاشقش میشدم. چرا هیچ کس جلوی فرارمو نگرفت؟ چرا مامان بزرگ جلومو نگرفت؟ الان من موندم با یه خلافکار و یه پسری عصبی‌! پشیمونم، غلط کردم...
ناگهان دستی روی سرم احساس کردم که سرم رو نوازش میکرد. خلافکاره بود. سرمو بالا کردم و به چشمان مهربون آلودش برخوردم. چشمان سبز رنگ خوشرنگشو به من دوخته بود و با لبخند زیبایی، حس عجیبی رو تو دلم ایجاد میکرد.
2017/06/18 03:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,478 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,061 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 891 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,044 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,075 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان