زمان کنونی: 2024/05/15, 02:00 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/15, 02:00 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.58
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان:نبرد زندگی

نویسنده پیام
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #31
RE: داستان:نبرد زندگی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
قسمت بیست و هفتم
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
برای این قسمت ارن خیلی زحمت کشید،یادتون نره بهش اعتبار بدید.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
الا:چی ؟ منظورت چیه؟ یعنی چی که نمیخوای پشیمون بشی؟؟
نایل جواب الا رو نداد و رفت ، الا هم سر جاش ایستاده بود و به نایل که در حال رفتن بود نگاه میکرد.

الا پیش امیلی رفت ، کنار اون نشست و گفت:نایل رو دیدم ، حالش خیلی بده ، یه چیز عجیب هم گفت.

امیلی:معلومه که حالش بده،اگه منم جای اون بودم حالم شبیه اون میشد،بهترین دوستش رو از دست داد ، یه چیز عجیب؟خوب چی گفت؟؟

الا:اون گفت که میخواد بره و بجنگه!گفت دیگه نمیخواد بترسه و دیگه نمیخواد پشیمون بشه!!

لیوانی که دست امیلی بود افتاد و شکست ، بلند شد و با ترس به الا گفت:چ...چی؟؟؟ میخواد بره و بجنگه؟؟؟؟

الا:آره!خیلی جدی بود!اصلا به من توجه نمیکرد!بهتره پیشش نری و باهاش حرف نزنی، چون مطمئنم به حرفت گوش نمیده،این طوری فقط وقتت رو هدر دادی،راستی تو میدونی چرا گفت دیگه نمیخواد بترسه؟؟

با این حرف ظاهر امیلی تغییر کرد سر جاش نشست و گفت:اون...اون دوران کودکی خیلی بدی داشته و...و این حرفش هم درباره اون موقع هاست!

و امیلی داستان بچه گی نایل رو تعریف کرد.

داستان بچه گی نایل ، 7 سال پیش:

معلم بلند شد و اسم بچه ها رو تک تک خوند ، نوبت نایل شد ، رفت جلو و نمره اش رو گرفت ، ذوق زده شده بود!بهترین نمره کلاس برای نایل بود! فقط منتظر بود مدرسه تموم شه و بره و به مادرش بگه که بهترین نمره کلاس رو گرفته!

زنگ خورده بود و نایل با سرعت و بدون اینکه از دوست هاش خداحافظی کنه رفت سمت خونه.

مادر نایل وضعیت جسمانی خوبی نداشت و مریض بود
نایل طوری نزدیک خونه شد که بتونه مادرش رو ببینه. بلند داد زد:ماااامااان!ماااماااان! بیا ببین بهترین نمره کلاس شده واسه من!!!

وقتی به کنار مادرش رسید نفس نفس میزد و حتی نمیتونست حرف بزنه!

مادر نایل:هی هی! چی شده چرا نفس نفس میزنی!نفهمیدم چی گفتی،به بار دیگه بگو!

نایل همونطور که داشت نفس نفس میزد:م..م..من...شا...شاگرد...اول..شدم!

مادر نایل:واای واقعا؟؟؟ من مطمئن بودم که تو شاگرد اول میشی!

نایل داشت لذت میبرد ، چون مادرش رو خوش حال کرده بود .

روز ها همینطور میگذشت و نایل هم به مادرش کمک میکرد ، حتی بعد از مدرسه میرفت و کار میکرد تا بتونه پولی که برای درمان مادرش نیاز بود رو در بیاره ، اما مادرش اینو نمیدونست ، نایل اینو به مادرش نگفته بود ، کم کم حال مادر نایل هم بد تر شده بود ، دکتر ها گفته بودن امیدی به ادامه زندگیش نیست مگر اینکه تحت نظر پزشک های حرفه ای باشه و این هم به پول زیادی نیاز داشت!

یکی از روز ها ، وقتی نایل بیرون بود و داشت کار میکرد و مادرش توی خونه تنها بود و داشت یک شال گردن برای نایل میبافت ، یکدفعه دو نفر با لگد در رو شیکوندن ، و وارد خونه شدن ، مادر نایل ایستاد و بهشون گفت:اینجا چی میخوایین؟از خونه ی من برین بیرون!!

یکی از اون مرد ها: هه ، تو همون دزده هستی نه؟؟

مادر نایل: چی؟ دزد ؟ درباره چی حرف میزنین؟؟؟؟؟

یکی از مرد ها محکم با پاش لگدی(اصلا هم خشن نیست
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من عشق این چیزا ام
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
) به شکم مادر نایل زد و مادرش افتاد و از دهنش خون اومد ،

مرد:خودتو به اون راه نزن تو همون زنی هستی که میای و مزرعه ما دزدی میکنی!

مادر نایل به سختی گفت:من..دزد..نیستم...

اما مرد ها حرفش رو باور نکردن و افتادن به جون زن بیچاره ، موقعی که این ها همینطور داشتن مادر نایل رو میزدن نایل سر رسید ، وقتی جلوی پنجره رسید صحنه وحشتناکی دید!دید دو تا مرد دارن مادر مریض احوالش رو میزنن!خواست بره و از مادرش دفاع کنه اما میترسید!مادرش هم که نایل رو از پشت پنجره دیده بود با حرکت سر بهش اشاره کرد و گفت فرار کنه ، اما نایل خشکش زده بود و داشت صحنه مرگ مادرش رو میدید ، نمیتونست حرکت کنه انگار از ترس فلج شده بود! بعد چند دقیقه مرد ها دست از کتک زدن برداشتن ، خون مادر نایل کل اتاق رو پر کرده بود ، بدنش سرد و سفید شده بود ، بله مادر نایل مرده بود! در حالی که کار اشتباهی انجام نداده بود و اون مرد ها اون رو اشتباه گرفته بودن!

نایل همینطور از پشت پنجره به جنازه مادرش خیره شده بود و مرد ها غر غر کنان از اونجا رفتن ، بعد چند دقیقه که مرد ها رفتن نایل به خودش اومد و با گریه و مامان مامان گفتن رفت توی خونه کنار مادرش ، دستش میلرزید و به دست مادرش دست زد ، سرد سرد بود ، انگار چندین ساعت توی آب یخ مونده بود.

یک لحظه خیلی بلند و با گریه داد زد و گفت : مامان بیدار شو!

با این صدا همسایه ها ریختن توی خونه ، پسرک بیچاره رو کنار جنازه مادرش دیدن!

چند نفر به سختی نایل رو از کنار جنازه مادرش دور کردن و مادر نایل رو بردن تا برای دفن آماده کنن ، اما نایل با گریه داد میزد و میگفت:بهش دست نزنین اون زندس فقط باید ببریمش پیش یه دکتر خوب، من پول دارم یه دکتر خوب خبر کنین!

اما همسایه ها هم که خیلی برای اون ناراحت بودن سعی کردن قانعش کنن اما قبول نمیکرد که مادرش مرده!

روز دفن مادرش رسید ، چند نفر از همسایه ها پول مراسم کوچیکی رو که گرفته بودن دادن ، بعد مراسم همه رفتن ‌، بعضی ها هم برای نایل تاسف میخوردن و زیر گوش هم میگفتن:پسره بیچاره ، فقط 9 سالشه و صحنه مرگ مادرش رو دیده.

نایل که این چیز ها رو میشنید بیشتر ناراحت میشد و دلش میخواست بمیره!

چندین هفته گذشته بود و نایل دیگه به اون خونه نیومده بود

دیگه مدرسه نمیرفت و غذای درست و حسابی هم نمیخورد ، تا اینکه یه نفر اونو توی خیابون دید و تصمیم گرفت تا اون رو ببره تا توی خونه اش کار کنه ،

نایل رفته بود و توی اون خونه کار میکرد ، دیگه اون پسر بامزه ای نبود که کلا میخندید ، اخمو و بد اخلاق شده بود و با کسی حرف نمیزد و هیچ دوستی نداشت.

تا اینکه یه روز یه نفر که برای قلعه غذا و لوازم پزشکی میبرد اون رو دید ، و به فکرش رسید که اون رو به قلعه بره بهتره ، چون اخلاقش مناسب اون مکانه!

و اینطوری شد که نایل به قلعه اومد.

ادامه دارد...
2016/09/15 09:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #32
RE: داستان:نبرد زندگی
قسمت 28:

الا ، متعجب بود ، نمی دونست که نایل همچین زندگی بدی داشته ، به نظرش زندگی نایل از زندگی خودش هم بد تر بود ، یکدفعه امیلی بلند میشه و میگه: من باید جلوش رو بگیرم ! اون نباید بره اونجا!حداقل باید صبر کنه تا از نظر روحی بهتر بشه!
الا:نه!اینکار رو نکن! من مطمئنم اگه اون یک بار دیگه نتونه جلوی ترس خودش رو بگیره به کل نابود میشه!
امیلی:چی؟ منظورت چیه؟؟
الا:من بر اساس گفته هات فهمیدم که اون بچه شاد و سر خوشی بوده اما بعد اون اتفاق کاملا عوض شده ، اگه ایندفعه نتونه ی طوری خودش رو آروم کنه ممکنه از اینی هم که هست بد تر بشه ‌، باید بذاریم هر کاری میخواد کنه!
یک لحظه سکوت مرگباری ایجاد شد ، امیلی به کف اتاق خیره شده بود و دست هاش رو مشت کرده بود و فشار میداد ، بعد چند لحظه با تمام جدیت و البته با صدای لرزان و ترسیده گفت:پس...پس منم میرم!
قبل اینکه الا واکنشی نشون بده از اتاق بیرون رفت الا متعجب به جایی که امیلی ایستاده بود خیره موند ، بعد چند لحظه بلند شد و گفت:چی؟!!!!
این برای الا خیلی عجیب بود ، اینکه چرا امیلی توی این اوضاع و این وضع اینطوره و چرا می خواد بره و همراه نایل بجنگه در صورتی که حتی بلد نیست شمشیر به دست بگیره !
امیلی دختر ترسویی هم بود ، اون از هیولا ها خیلی می ترسید ، اما واقعا چرا همچین تصمیمی رو گرفته بود؟!
صبح روز بعد ، گروه دیگه ای برای رفتن به جنگ هیولا ها داشتن آماده میشدن و جس و امیلی و نایل هم جزوشون بودن ، الا احساس بدی داشت ، از اینکه همه دوست هاش دارن میرن تا بجنگن و خودش توی قلعه میمونه خجالت زده بود و از یه طرف هم می ترسید تا با هیولا ها برخورد کنه چون نمی خواست اتفاقی که برای برادرش افتاده بود برای خودش هم بیافته.
زمان حرکت رسیده بود ، الا داشت با امیلی و جس حرف میزد و ازشون میخواست تا زنده برگردن! اما نتونست نایل رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه.
وقتی همه سوار اسب ها شده بودن ، الا بالاخره نایل رو دید ، قیافه اون با همیشه فرق داشت ، قبلا ها ، نایل همیشه قیافه شر و شیطون و عصبی ای داشت ، اما الان خشک و سرد شده بود ، زیر چشم هاش سیاه شده بود و رنگ پوستش هم تغییر کرده بود.
بالاخره صدای فرمانده در اومد و گفت:گروه دوم مبارزین قلعه سایمون ، آماده ، حرکت کنین!
و همه اسب ها دویدن و رفتن ، نایل و امیلی و جس هم رفتن ،


نایل و امیلی و جس برای الا حکم خانواده رو داشتن ، چون اون توی دنیا فقط مادر و برادرش رو داشت که هر دو رو از دست داد و بعد اونها دارای این خانواده شد و به هیچ قیمتی حاضر نبود از دستشون بده......
کوهستانی در نزدیکی شهر لایف: (این تیکه شخصیت منفی ها با هم حرف میزنن)
صدای قدم های پای یک نفر توی قلعه کوچیک بالای کوه پیچیده بود ، و همراه این قدم ها صدای سوت هم شنیده می شد ، گاهی هم دست از سوت زدن بر می داشت و میگفت: بالاخره همه تون میمیرین!بالاخره همه تون میمیرین! و خنده بلندی میکرد!
رسید به یه در ، سه بار روش زد و وارد اتاق شد و با خنده ای شیطانی گفت:قربان!خبر های خوب! راهبی که رفته بودم پیشش گفت بالاخره همه اون آدم هایی که توی قلعه ان میمیرن و راحت میتونیم به روستا دسترسی پیدا کنیم!حتی اون دخترک که اسمش آلا بود الا بود چی بود خلاصه اون و مین هوی بی عرضه هم نمیتونن جلوی ما رو بگیرن!
رئیسش:مین هو....هیچ وقت کاری رو که کرد فراموش نمیکنم...یک روز حسابش رو میرسم...اون دختره هم با مین هو هست نه؟
-بله! اما نگران نباشین! میخوام دو بار جوری حالش رو بگیرم که خودش پاشه بیاد میدون جنگ! اوه راستی راهبه یک خبر بدی هم داد ، اون گفت پسرک جادوگری هم ممکنه مزاحم کارمون شه .
رئیسش:چی؟ پسرک جادوگر؟ یا نیمه انسان و نیمه جادوگر؟
-نه جادوگر!نیمه انسان و نیمه جادوگر دیگه وجود نداره! اسمش رو نمیدونست!اما نگران نباشین!پیداش میکنم و حسابش رو میرسم!
رئیسش:خوبه ‌، مطمئن باش پاداش بزرگی بهت میدم.
-نه قربان ، همینکه میذارین من حال مین هو رو بگیرم خودش پاداش بزرگیه!...من با اجازه تون برم! ی کار هایی دارم!
رئیسش:برو...
رفت و پشت سرش در رو بست و با خودش گفت:بازی کم کم داره شروع میشه!
پایان این قسمت ، امیدوارم مورد پسند قرار گرفته باشه.
نکته:اسم اون شخصیت منفی ای که با رئیسش حرف میزد رو نگفتم چون فعلا وقتش نیس بگم!اسم رئیس رو هم بعدا میگم.رئیس هم شخصیت منفی اصلیه.
2016/10/21 10:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #33
RE: داستان:نبرد زندگی
قسمت بیست و نهم:بعد از رفتن گروه دوم ، الا به اتاق خودش بر می گرده و روی تخت میشینه ،به زمین خیره میشه و دستهاش رو لای موهاش میبره،نمیتونست درک کنه، نمی دونست چیکار کنه همه همسن و سالاش رفته بودن بجنگن ، اما اون توی قلعه مونده بود.....
در همین حال هم مین هو به تنهایی توی راهرو قدم می زد و به تابلو اسم ها نگاه می کرد ،به هر تابلو که میرسید کمی مکث میکرد و سپس به راهش ادامه میداد،اما یکدفعه صدای آشنایی شنید که می گفت:دلت براشون میسوزه نه؟؟
مین هو اول به صدا اهمیت نداد،اما وقتی که برای بار دوم اون صدا رو واضح تر شنید،برگشت.توی تاریکی راهرو سایه ی یک نفر رو میدید.کمی که نزدیک تر شد خشکش زد،با تعجب به صاحب صدا خیره شد.باورش غیر ممکن بود.
مین هو:تو..تو....نه..این غیر ممکنه!!!
-چی غیر ممکنه؟ اینکه منو ببینی؟ نه من و نه بقیه کاری رو که تو با ما کردی فراموش نمی کنیم!هرگز!تو باید تقاص پس بدی مین هو!تو باید تقاص پس بدی!
قیافه مین هو دوباره مثل همیشه شد و خنده ی بلندی سر داد.
-(مثل همیشه با نیشخند)آره آره بخند! تا چند وقت دیگه این قلعه با تو و اون دختره پودر میشه!
مین هو: هه ، خیلی وقته ندیدمت؛شان!
- ، اسممو که یادته....(یکدفعه با قیافه جدی) اینو بدون مین هو ‌، کم کم بازی واقعی شروع میشه ، هیولا ها همش بهانه ان ، سعی کن خودتو و اون دختره رو قوی کنی ، ما خوشمون نمیاد با ضعیفه ها بجنگیم
مین هو هم با قیافه جدی و ترسناکی میره جلوی شان و با چشم های قرمز خودش که به رنگ خون بود توی چشم های شان خیره میشه و میگه:نترس ما قوی تریم ، حالا گورتو گم کن و دیگه اینورا پیدات نشه و گرنه خودم میکشمت و جنازه ات رو برای رئیست میفرستم

شان در حالی که به عقب می رفت با نیشخندی شیطانی گفت:حالا می بینیم کی زود تر می میره! من یا تو!
و یکدفعه در تاریکی راهرو غیب شد.
مین هو بدون هیچ واکنشی،فقط به جایی که شان ایستاده بود،خیره شد،بعد از چند ثانیه ناگهان به اتاق الا رفت.الا از حرکت مین هو جا خورد،ولی وقتی به خودش اومد،با لحنی آرام گفت:اتفاقی افتاده فرمانده؟
مین هو با مهربونی گفت:اممم وقت داری یکم با هم حرف بزنیم؟الا با دستپاچگی گفت:ب...بله!البته!مین هو کنار الا روی تخت نشست و گفت:انگار حالت خوب نیست...اتفاقی افتاده؟الا دوباره قیافه ی غمگین به خودش گرفت و زمزمه کرد:دلم برای دوستام تنگ شده.مین هو لبخندی زد و گفت:دلت میخواد مثل اونا بشی؟چشم های الا‌ برق زد و گفت:آره،آره میشه؟...«قیافه اش دوباره غمگین شد و ادامه داد»:آره،ولی من نه شجاعت دارم و نه قدرت.مین هو دستش رو، روی شونه ی الا گذاشت و گفت:ولی من توی چشمای تو قدرت و شجاعت بزرگی رو میبینم.الا با تعجب به مین هو خیره شد و گفت:فرمانده...فرمانده بلند شد و با صدای بلند گفت:خوب الا،بیا بهت جنگیدن رو یاد بدم.دنبالم بیا.الا:ولی فرمانده...مین هو با حالتی جدی:ساکت،فقط دنبالم بیا.
***
مین هو و الا به حیاط قلعه رفتن.مین هو در حالی که شمشیری رو توی دستش میچرخوند،گفت:خوب الا...اول قدرت بدنیت رو میسنجم.اون شمشیر چوبی روی زمین رو بردار و به من حمله کن.
الا با تعجب به مین هو خیره میشه و میگه:این قبول نیست،شمشیر تو واقعیه!
مین هو:فقط حمله کن الا.
الا شمشیر چوبی رو بر میداره و به مین هو حمله میکنه.اما مین هو خیلی راحت حمله اش رو دفع میکنه.
مین هو:شمشیر رو باید محکم نگه داری وگرنه سر میخوره.
الا ایندفعه شمشیر رو محکم تر نگه میداره و دوباره حمله میکنه،ولی مین هو باز هم حمله ی الا رو دفع میکنه.
مین هو:درس دوم:موقع حمله کمرت نباید خم باشه و پاهات هم باید محکم به زمین چسبیده باشه الا.
الا چند بار دیگه هم به مین هو حمله کرد اما باز هم موفق نشد حتی یه ضربه به مین هو بزنه.در حالی که حسابی عرق کرده بود گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهدین گفتم،من خیلی ضعیفم اصلا نمیتونم.
مین هو نیم نگاهی به الا انداخت و گفت:نچ نچ نچ نچ ،انگار دختر شجاع ما نمیخواد بره پیش دوستاش.خیله خوب،من دیگه کاری باهات ندارم.
الا چند ثانیه سکوت کرد،دست هاش رو مشت کرد و گفت:ادامه میدم!


ادامه دارد...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/10/29 11:25 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #34
RE: داستان:نبرد زندگی
چند روز گذشت ، گروه دوم برگشته بود...
الا با شور و ذوق رفته بود تا بتونه امیلی و جس و نایل رو ببینه ، وقتی گروه دوم وارد قلعه شد ، همه صحنه وحشتناکی رو دیدن ، از گروه 35 نفره که دفعه قبل رفته بود فقط 10نفر زنده برگشته و جس و نایل و امیلی زنده بودن اما امیلی خیلی زخمی شده بود.
الا امیلی رو از اسب پایین آورد و گفت:چ..چی شده؟؟ حالت خوبه!؟؟ امیلی به سختی :ن..نه!!
الا به سرعت اونو به قسمت پزشکی برد ، بدون اینکه حال جس و نایل رو بپرسه ، اون دو هم زخمی بودن اما نه به شدت امیلی ، جس ی لبخند مخلوطی از غم و خوش حالی زد و گفت: نمی دونم این همه مهربونی از کجا آورده!
اما نایل جوابی نداد ، ازش انتظار می رفت که بگه اون مهربونه؟!یا ی همچین چیزی...اما ساکت بود و داشت اسب خودش رو تمیز می کرد و به کارای خودش می رسید.
جس ناراحت بود ، بعد تمیز کردن اسبش ، رفت به قسمت پزشکی تا زخم هاش رو پانسمان کنه.
همه اون ده نفر به شدت زخمی شده بودن ، همه سر و صورت و لباس هاشون خونی بود..
فرمانده گروه دوم ، لیدیا کالن همون اول با سر و وضع زخمی رفت به اتاق مین هو ، در حالی که از دستش خون می رفت ، رو به روی مین هو نشست و با اشک گفت:قربان! ما در برابر اونا هیچیم! نمی تونیم نابودشون کنیم!
مین هو چند لحظه به لیدیا خیره شد و گفت: پس تو هر گروه 50 نفر آدم بفرستین!
الیزابت که کنار مین هو ایستاده بود گفت:ولی قربان هیولا ها هر دو گروه ما که از بهترین جنگجو ها تشکیل شده بود رو نابود کردن! اگه ما 50 نفر آدم رو برای جنگ با اون ها بفرستیم یعنی با دست های خودمون کشتیمشون! نباید اینکارو کنیم ، باید دنبال ی راه چاره دیگه باشیم!
از ظاهر مین هو معلوم بود که عصبی بود، از دست یک نفر عصبی بود ، افراد توی قلعه نه ، یک نفر دیگه ، با چشم های قرمزش به الیزابت خیره شد و گفت: تو ترجیح میدی هیولا ها تا اینجا بیان و همه ما رو بکشن یا فقط تعدادی از ما بمیرن ها؟؟چند بار باید اینو بهت بگم؟ من اینجا فرمانده ام پس من تصمیم می گیرم!

الیزابت چند لحظه توی چشم های مین هو خیره موند ، اما یکدفعه از اون‌ چشم ها ترسید روشو سمت زمین کرد و با من من گفت:چ...چشم
الیزابت اگه می دونست که تنها راه چاره شون و تنها راه نجات پیدا کردنشون گوش دادن به حرف مین هو هست و اگه می دونست بیرون قلعه و نزدیک شهر لایف چه خبره بدون چون و چرا به حرف مین هو گوش میداد!

غروب ، نزدیک شهر لایف:
شاه با گام های بلندی به سمت اتاق رئیس می رفت ، چاقویی رو که توی دستش بود رو می چرخوند و مثل همیشه خنده شیطانی ای میزد.
میون راهش ، توی تاریکی های راهرو سایه یک نفر رو دید ، ایستاد و به صاحب سایه گفت: هییی دلم برات تنگ شده بود کجا بودی؟!!
آروم آروم از توی تاریکی به بیرون میاد و وقتی به جلوی شان می رسه میگه: همینجا
و با لبخندی میگه: رئیس ی کار مهم بهم داد!به مهمی کار تو!میدونی دیگه بهت حسودیم نمیشه!
شان دست از لبخند زدن برداشت و گفت: کار؟
-ها ها ها دارم حسادت رو از توی چشمات می خونم!آره آره کار!اوه اوه من باید برم توی قلعه تا کارمو انجام بدم وقت اضافی ندارم که با تو حرف بزنم! به امید دیـــــــدار شان بی عرضه!
شان با خشم به همکارش که درحال رفتن بود خیره شد و چاقویی رو که توی دست هاش بود رو با قدرت فرو کرد توی دیوار و گفت:ی روزی با همین چاقو می کشمت!
همونطور با خشم و ناراحتی به پیش رئیسش رفت ، رئیس گفت:
-خب ، چه خبر؟ از گروه دوم چند نفر رو زنده گذاشتی؟
- فقط 10 نفر زنده موندن! همونطور که خواسته بودین عمل کردم قربان!
-آفرین شان ، بذار به قدرت برسم ، پاداش بزرگی بهت میدم.
- نه قربان من از روی علاقه اینکارو براتون می کنم نه برای پاداش! ...میشه یک سوال بپرسم؟
-بپرس.
-شما...به «کلی» هم کاری دادین؟
-هممم...کلی بهت چیزی گفته؟ آره بهش دادم.
-میشه بدونم چه کاری؟
-به تو مربوط نیست شان...اما چون وفا دار ترین یار منی بهت میگم ، اون باید بره توی قلعه و برای ما اطلاعات جمع کنه!آماده خبر های داغی باش!
ادامه داره...
2016/11/12 09:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #35
RE: داستان:نبرد زندگی
به دلایلی مرلیا بانو نذاشت من به جاش میذارم:
صبح بود ، هوا از وقتی که سر و کله هیولا ها پیدا شده بود سرد بود‌ ، همه جا مه بود ، اصلا نمیشد خوب دور و بر رو دید.

روی شیشه های قلعه بخار جمع شده بود ، بچه های یتیم زیاد شده بودن ، غذا و وسایل پزشکی داشتن تموم می شدن ، بد ترین اوضاعی که میشد فکرش رو کرد پیش اومده بود....

مین هو توی اتاقش نشسته بود و به چاقویی قدیمی که روی میزش بود خیره شده بود ، ذهنش مشغول بود ...

یکدفعه یک اشک از توی چشم هاش به پایین میاد...اشک رو پاک میکنه و با صدای لرزان و ترسیده ای میگه:

همش..همش تقصیر منه..همش...من...من نباید اونکارو میکردم...نه..نباید می کردم..با این کارم هم اونا رو نسبت به خودم دشمن کردم و هم الا و این مردم بیچاره رو توی درد سر انداختم...من..من.موجود بدی ام!

اما بعد چند لحظه ، اون قیافه ترسان و ناراحت مین هو جاش رو به قیافه جدی همیشه گیش داد و از سر جاش بلند شد و گفت:

حالا که اونها می خوان من و این مردم رو اذیت کنن ، منم اذیتشون می کنم!

با سرعت به بیرون رفت تا الیزابت رو پیدا کنه و چیزی رو بهش بگه ، به کنار یکی از پنجره ها که رسید متوجه شد خیلی ها دور دروازه جمع شده ان و دروازه هم بازه!

به سرعت خودشو به حیاط رسوند بلند داد زد و گفت:با اجازه کی دروازه رو باز کردین؟؟؟ یعنی نمیدونین که هیولا ها ممکنه تا اینجا اومده باشن؟؟

لیدیا ، به پیش مین هو اومد و گفت:قربان!ما بیرون دروازه یک دختر زنده پیدا کردیم!اون حتی تبدیل به هیولا هم نشده!سالمه سالمه!


مین هو:چی؟؟ یک دختر سالم و زنده؟

لیدیا:بله قربان خودتون بیاین ببینین.

و راه رو باز کردن و مین هو به پیش دختر رسید ، دختر کوچیکی بود ، حدودا 10 ساله به نظر می رسید ، موی قهوه ای بلندی داشت ، با پیرهنی به رنگ آبی کمرنگ و دامنی راه راه آبی و سفید با چکمه های قهوه ای .

روی زمین افتاده بود و بی هوش بود ‌، پزشک ها وقتی معاینه اش کردن گفتن از نظر جسمی آسیبی ندیده اما چرا بی هوش هست رو نمی دونن.

مین هو خم شد و کنارش نشست ، کمی روی صورتش دست کشید ، حس عجیبی بهش دست داد اما نمی دونست اون حس چیه...

کمی فکر کرد اما نتونست بفهمه که چرا این حس رو داره ..

بعد چند لحظه گفت:دروازه ها رو ببندین و این دختر رو به قسمت پزشکی ببرین ، خوب ازش مراقبت کنین ، همینکه تونست از بین اونهمه هیولا رد بشه و حتی یک خراش هم برنداره خیلی عجیبه!

الیزابت آروم زیر لب زمزمه کرد:اونوقت یکدفعه ای پیدا شدن و تو و اون دختره عجیب نیست؟!

دختر رو به قسمت پزشکی بردن تا ازش مراقبت کنن.

مین هو به اتاق خودش برگشت ، یادش رفت کارش رو به الیزابت بگه ، روی صندلی نشست و با خودش گفت:یعنی این دختره از افراد اونه؟ ...من که همچین کسیو نمی شناسم....

بعد الیزابت رو صدا کرد و بعد اینکه الیزابت تو اومد بهش گفت: حواست به دختره باشه ، ممکنه....

الیزابت:ممکنه چی؟؟

مین هو:هیچی ، فقط حواست بهش باشه ، باید بدونیم از کجا و چطور سر از اینجا در آورده.

الیزابت:چشم...

الیزابت به بیرون رفت ، دست هاش رو روی هم گذاشت و شروع کرد به فکر کردن ، درباره این فکر می کرد که مین هو چی رو می خواست بگه و نگفت؟ چی رو؟ اون دختر رو می شناسه؟

دو ساعت بعد ، قسمت پزشکی:

یکی از پرستار ها ، وقتی به پیش تخت دختر بچه عجیب اومد ، اون رو جای خودش ندید ، ترسید و سریع به سرباز ها گفت تا پیداش کنن ، همه ، همه جای قلعه رو گشتن ، اما اون رو پیدا نکردن ...

این میون ، الا هم ی گوشه خرابه قلعه نشسته بود و با خودش فکر می کرد..

که صدای دختر بچه ای رو شنید که بهش گفت: برای چی ناراحتی؟

الا روشو برگردوند و دختر بچه ای رو دید ، ازش پرسید:چ..چی؟ تو کی هستی؟ از کجا من رو پیدا کردی؟؟

دختر: من فیونا هستم.....داشتم بو می کشیدم ، ی بویی رو حس کردم که بوی ناراحتی و افسرده گی رو میداد ، وقتی بو رو دنبال کردم ، به تو رسیدم!
2016/11/13 09:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #36
RE: داستان:نبرد زندگی
قسمت سی و دوم:
الا با تعجب به دخترک نگاه میکنه و میگه:بو...بوی ناراحتی و افسردگی؟...مگه ناراحتی هم بو داره؟
دخترک کنار الا میشینه و میگه:اوهوم،بوی تندی داره و راحت میشه صاحابش رو پیدا کرد.
الا:پس...پس چرا من بوی ناراحتی رو احساس نمیکنم؟
دخترک:شاید حس بویاییت ضعیفه.
الا:آهان...نگاهی به دخترک می اندازد و میگوید:راستی تو کی هستی؟
دخترک:یکی مثه تو!
الا:اسمت چیه؟
دخترک:نمیتونم....
الا:چی رو نمیتونی؟
دخترک:هیچی...دستش رو روی شونه ی الا میذاره و میگه:ناراحت نباش...درست میشه!
الا:امیدوارم!
دو تا از سرباز ها که به دنبال دخترک بودن،اونو کنار الا پیدا کردن.نفس راحتی کشیدن و گفتن:چرا فرار کردی؟
دخترک:میخواستم حال این دختر رو«اشاره به الا»خوب کنم.
سرباز خم شد و گفت:تو اول باید خودتو خوب کنی«دست دخترک رو میگیره و ادامه میده:»تو هنوز تحت درمانی...با من بیا!
دخترک:خیلی خوب خیلی خوب...فقط صبر کن با این دختر خداحافظی کنم.
سرباز:اون همیشه همین جاست بعدا هم میتونی خداحافظی کنی.
و دست دخترک رو کشید و رفت.
الا به دخترک،که در حال رفتن بود نگاه میکرد و بعد از اینکه از نظر ناپدید شد،گفت:چه دختر عجیبی...هه...مگه ناراحتی هم بو داره؟
***
گروه سوم آماده ی رفتن بود،ده نفری که از جنگ قبلی برگشته بودن به گروه سوم ملحق شدن.افراد کم بود،هیولاها زیاد.جس امیلی و نایل هنوز کاملا خوب نشده بودن و الا ناراحت.
وضعیت بدی بود و از دست گروهی با افراد کم سن و سال کاری بر نمیومد.
ادامه دارد...
«ببخشید کم شد»
 
2016/11/24 10:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #37
RE: داستان:نبرد زندگی
قسمت 33:
گروه سوم رفته بود ...
اوضاع هر روز بد تر و بد تر میشد ، غذا در حال تموم شدن بود ، تجهیزات پزشکی خراب و کثیف شده بودن ، یک چهارم افراد قلعه مرده بودن ، راه رو ها پر از تابلو بودن ...
آدم های زیادی توی حیاط بودن ، صحنه ای که میشد دید ، جالب نبود....
دردناک و پر از سوز و غم و اندوه بود...
بعضی از مریضی و گشنه ـگی کنار دیوار ها افتاده بودن و همونجا مرده بودن ، بچه های کوچیک بی قراری می کردن و پدر مادراشون رو می خواستن.
توی قلعه اتاق های زیادی وجود نداره ، و از وقتی که سر و کله هیولا ها پیدا شد رفت و آمد میون شهر لایف قطع شد و عده زیادی از مردم توی حیاط و راه رو های قلعه می خوابیدن و می خوردن و زندگی می کردن.
اتاق فرمانده ، نزدیک غروب:
مین هو:خب دختر کوچولو ، تو کی هستی؟ چطوری اومدی اینجا؟
دختر:من فیونا هستم ، 10 سالمه.
مین هو: فیونا.....نگفتی ، چطور اومدی اینجا؟
دختر:نمی دونم ، بیدار که شدم خودمو روی تخت دیدم.
مین هو کمی مکث کرد ، به فیونا نگاه می کرد...خیلی براش آشنا بود ، انگار این آدم رو بار ها و بار ها دیده بود و حتی باهاش صحبت هایی هم کرده بود ، اما غیر ممکنه ، این دختر بچه ده سالشه و مین هو چند صد سال سنشه!

مین هو بعد کمی مکث گفت:خب ، میتونی اینجا بمونی ، برو و مراقب خودت باش.
فیونا تشکری کرد و به بیرون اتاق رفت و لبخند شیطانی ای زد!
توی همین لحظه ، الا داشت توی راهرو قدم میزد ، لکه های خون توی راهرو ، تار عنکبوت ها ، تعداد زیاد تابلو ها و باد سردی که از گوشه پنجره به داخل قلعه میومد خیلی آزارش میداد

به زندگی خودش فکر کرد...به زمانی که مادرش زنده بود ، اون موقع ها بهترین لحظات زندگی اش بودن ، ولی با مرگ مادرش همه چی تیره و تاریک شد ، برادرش دیگه اون آدم قبلی نبود..
بعد پیدا شدن جادوگره ، برادرش به حالت عادیش برگشت ، اما هنوز خوشی های خودش و برادرش شروع نشده ، برادرش هم مرد......
حالا هم که وضعش اینه ...
در حالی که غرقه فکر و خیال بود ، صدای آشنایی رو شنید که در حال صدا زدنشه ، روشو برگردوند و شئو رو دید.
با حالت متعجبی ازش پرسید:ش..شئو ، مگه قرار نبود همراه گروه سوم بری؟
شئو مثل همیشه شاد و شنگول بود و گفت:آره ، می خواستم برم اما فرمانده ازم خواست بمونم چون تو تنها میشی!
الا با این حرف شئو خجالت زده شد و سرش رو پایین انداخت..
شئو:بیا بریم یه چیزی بخوریم خیلی گشنمه ، این روزا غذامون کم شده ، فرمانده دستور داده هر روز به هر نفر فقط یه تیکه نون و یه کاسه سوپ و سه تا لیوان آب بدن!آخه این کجای ما رو میگیره؟؟ اما واقعا آدم خوبیه ، خیلی به فکر ماست ، نمیدونم یهویی از کجا پیداش شد داشتم تو جاده برای خودم راه میرفتم که به من رسید و ازم خواست بیام اینجا ، منم که تنها و بی کس قبول کردم ، ولی اگه می دونستم اینجا قراره اینطوری بشه نمیومدم!
شئو خیلی پرحرفه ، اما الا ساکت مونده و فقط به حرف هاش گوش میده

از یه طرف بهش حسودی هم می کنه ، اون خیلی شادِ و جنگیدن هم بلده ، دقیقا چیز هایی که الا توشون استعداد نداره!
در حال فکر کردن بود که با صدای بلند شئو که در حال غر زدن بود از فکر و خیال بیرون اومد.
شئو با قیافه اخمو و بامزه ای گفت:هی چرا گوش نمیدی دو ساعته دارم برای کی حرف میزنم؟؟؟؟
الا:ببخشید ، حواسم نبود
شئو:آه ، باشه می بخشم! بیا بریم سهم غذای امروزمون رو بگیریم خیلی گشنمه!
الا و شئو با هم به حیاط میرن و توی صف غذا میایستن که فیونا دامن لباس الا رو میکشه ، الا نگاهی بهش میندازه و میگه: تو همونی هستی که بوی ناراحتی منو حس کردی؟
فیونا:آره همونم ، هنوزم دارم حس می کنم ‌‌ ، بیشتر شده...خیلی بیشتر شده!

بچه ها نظری انتقادی پیشنهادی چیزی ندارین؟ پوسیدم منمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2017/01/11 12:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #38
RE: داستان:نبرد زندگی
آقا من دیدم امروز حس داستان نوشتنو دارم ، مرلیا هم خیلی وقته نیومده ، دیگه میذارم! و در ضمن این قسمت وحشتناک طولانیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
قسمت 34:

الا با ظاهری متعجب به فیونا خیره شد ‌ و بعد چند لحظه دست هاش رو گرفت و اونو کشید جلوی خودش توی صف و بهش گفت:خب ایراد نداره! الان اینجا بایست تا غذا بگیریم.
صف خیلی شلوغ بود ، بعضی همدیگه رو هل میدادن تا بتونن زود تر غذا رو بگیرن ، از هر سن و سالی آدم می شد توی صف دید..از بچه 3  ساله بگیر تا پیرمرد 70 ساله..
مین هو توی اتاقش نشسته بود و دستش روی چونه اش بود و در حال فکر کردن بود ، احساس میکرد فیونا رو جایی دیده اما هر چه قدر فکر میکرد چیزی به یاد نمیاورد 
یکدفعه حس کرد کسی پشتشه ، با حالت بی خیالی گفت:چی می خوای؟
اون شخص "شان" بود ، دوست و یار قدیمی مین هو ، با همون حالت موزی همیشه ـگی اش دستی برای مین هو زد و گفت:آفرین!آفرین بهت! با اینکه پیر و خرفت شدی هنوز تیزی  ، واقعا حیف شد...تو عضو بدرد بخوری.....
یک لحظه وسط حرفش ، مین هو شمشیرش رو توی شکم شان فرو کرد ، بلند شد و رو به رو اش ایستاد و گفت:مگه بهت نگفتم دیگه اینورا پیدات نشه؟ بهت گفته بودم اگه بیای خودم می کشمت !
و چاقویی رو که روی میزش بود بر میداره و سمت شان میاره ، اما شان یکدفعه غیب میشه و پشت مین هو ظاهر میشه و  همونطور که دستش روی زخمشه با خنده ای میگه:اوه...ترسناک شدی! من همیشه از حالت ترسناکت می ترسیدم...اما الان برام هیچی نیستی!اینو بدون!
و غیب میشه.....مین هو همونطور که شمشیر و چاقو دستش بودن ، جلوی پنجره ایستاده بود و به الا که توی صف غذا بود نگاه میکرد.....نگاهی سرشار از غم و اندوه و پشیمونی.....‌
ساعت 4 بعد از ظهر ، بیرون قلعه :
 نایل ، جلوی جنازه یک مرد ایستاده بود ، به کاغذی که توی دست هاش بود خیره شده بود ، توش با دست خط بچه گانه ای نوشته شده بود:سالم برگرد بابایی!
نایل لبخند سرشار از غم زد و گفت:هه......سا...لم؟ 
روشو برگردوند ، می خواست سمت چادر ها حرکت کنه که ‌ ، متوجه خُر خُری میشه ، به پشت سرش نگاه میکنه ، یه هیولا بود ، یه بچه که هیولا شده بود..............
اما نایل ، بدون توجه اونو میکشه ، اما یکدفعه متوجه خُر خُر های بیشتری میشه ، با دقت که نگاه میکنه از میون مه تعداد خیلی زیادی هیولا رو میبینه ، شکه میشه اما خودشو کنترل میکنه ، با دو دست هاش شمشیر رو به دست میگیره و به سمت هیولا ها حمله میکنه ، این عجیب بود ، تا به حال اینهمه هیولا یک جا جمع نشده بودن....
 چادر جنگجو ها:
امیلی یه گوشه نشسته بود و در حال تمیز کردن شمشیرش بود  ، زمین پرِ گل بود ، هوا بوی بدی میداد.....بوی جسد و جنازه فاسد شده......یه گوشه روی گاری ، روی هم جنازه ها افتاده بودن و دست یکیشون ، از زیر پارچه بیرون زده بود ، امیلی به اون دست خیره شده بود که یکدفعه جس اومد پیشش و گفت:هی! میدونی نایل کجاست؟ فرمانده گفت الان دیگه باید برگردیم!
امیلی:چی؟ اما ما همین دیروز اومدیم اینجا!
جس:این دستور فرمانده مین هو بود ، گفت امروز  باید برگردیم....
امیلی:آها.....باشه ، الان میرم دنبال نایل.
دستش رو روی ساق پاهاش میذاره و بلند میشه ، شمشیر رو بر میداره و به سمت جلو حرکت میکنه...
توی همین زمان ، نایل داشت با هیولا ها میجنگید ، تموم نمیشدن ، یک لحظه حس کرد چیزی گازش گرفته ، روشو بر گردوند و متوجه شد هیولایی پاهاش رو گاز گرفته ، با شمشیرش سر اون هیولا رو قطع میکنه و خودشو جمع و جور میکنه ، اطراف پاش ، سیاه شده بود ، درد داشت ، خیلی درد داشت ، نمیتونست حرکت کنه و دندون هاش رو به هم فشار میداد....
هیولا ها داشتن بهش نزدیک میشدن  ، گفت:لعنتی.....یعنی الان باید بمیرم؟ 
پس لبخندی سرشار از نا امیدی زد و شمشیرش رو بالا برد و لنگان لنگان سمت هیولا ها رفت ، شمشیر رو فقط میچرخوند و شمشیر هم فقط بهشون میخورد....که یکدفعه هیولایی شونه اش رو گاز میگیره و فشار میده...درد داشت ، خیلی درد داشت...
نایل با پای سالمش اونو هل میده و سمت دیگه ای پرت میکنه ، اما ایندفعه هیولایی دستش رو گاز میگیره....
امیلی داشت دنبال نایل میگشت ، که متوجه صدا های خیلی زیادی شد ، از میون جنازه هایی که از دفعه های قبل جا مونده بودن رد شد و سمت صدا رفت ، وقتی به محل صدا رسید ، خشکش زد ، دید هیولا ها دارن نایل رو میخورن ، پس بلند داد زد و با شمشیرش سمت اونا دوید و گفت:ازش دور بشین!!!
همونطور که امیلی در حال کشتن هیولا ها بود ، نایل داشت تبدیل به هیولا میشد....
حدودا بعد 15 دقیقه امیلی همه هیولا ها رو کشت ، سریع شمشیر رو انداخت و کنار نایل نشست و هق هق کنان گفت:تو...تو خوبی؟؟؟؟ 
نایل در حالی که صورتش کاملا خونی بود و از بدنش به مقدار زیادی خون رفته و داشت هیولا میشد گفت:آره...بهتر....از همیشه ام! 
و سرفه های خونی کرد .
امیلی شکه و دستپاچه بود و گفت:یه کم تحمل کن الان میبرمت سمت چادر تحمل کن !
خواست بلند بشه تا نایل رو بِکشه و ببره سمت چادر اما نایل دست هاش روگرفت و گفت:ه...هی....من دلم نمیخواد هیولا بشم.

اشک های امیلی در اومدن ، با ظاهری ناراحت گفت:یعنی چی تو آدمی چی داری میگی؟
نایل:خودت....خوب...میدونی.....برای آخرین بار...یه چیزی ازت میخوام..
امیلی:چی؟؟؟؟
نایل:منو.....بکش!

آقا حالا که نایل مرد یه نظری چیزی بدین دیگه اِهِهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اینم تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-24801.html
2017/02/18 04:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,535 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,144 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 919 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,073 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,114 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان