آقا من دیدم امروز حس داستان نوشتنو دارم ، مرلیا هم خیلی وقته نیومده ، دیگه میذارم! و در ضمن این قسمت وحشتناک طولانیه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
قسمت 34:
الا با ظاهری متعجب به فیونا خیره شد و بعد چند لحظه دست هاش رو گرفت و اونو کشید جلوی خودش توی صف و بهش گفت:خب ایراد نداره! الان اینجا بایست تا غذا بگیریم.
صف خیلی شلوغ بود ، بعضی همدیگه رو هل میدادن تا بتونن زود تر غذا رو بگیرن ، از هر سن و سالی آدم می شد توی صف دید..از بچه 3 ساله بگیر تا پیرمرد 70 ساله..
مین هو توی اتاقش نشسته بود و دستش روی چونه اش بود و در حال فکر کردن بود ، احساس میکرد فیونا رو جایی دیده اما هر چه قدر فکر میکرد چیزی به یاد نمیاورد
یکدفعه حس کرد کسی پشتشه ، با حالت بی خیالی گفت:چی می خوای؟
اون شخص "شان" بود ، دوست و یار قدیمی مین هو ، با همون حالت موزی همیشه ـگی اش دستی برای مین هو زد و گفت:آفرین!آفرین بهت! با اینکه پیر و خرفت شدی هنوز تیزی ، واقعا حیف شد...تو عضو بدرد بخوری.....
یک لحظه وسط حرفش ، مین هو شمشیرش رو توی شکم شان فرو کرد ، بلند شد و رو به رو اش ایستاد و گفت:مگه بهت نگفتم دیگه اینورا پیدات نشه؟ بهت گفته بودم اگه بیای خودم می کشمت !
و چاقویی رو که روی میزش بود بر میداره و سمت شان میاره ، اما شان یکدفعه غیب میشه و پشت مین هو ظاهر میشه و همونطور که دستش روی زخمشه با خنده ای میگه:اوه...ترسناک شدی! من همیشه از حالت ترسناکت می ترسیدم...اما الان برام هیچی نیستی!اینو بدون!
و غیب میشه.....مین هو همونطور که شمشیر و چاقو دستش بودن ، جلوی پنجره ایستاده بود و به الا که توی صف غذا بود نگاه میکرد.....نگاهی سرشار از غم و اندوه و پشیمونی.....
ساعت 4 بعد از ظهر ، بیرون قلعه :
نایل ، جلوی جنازه یک مرد ایستاده بود ، به کاغذی که توی دست هاش بود خیره شده بود ، توش با دست خط بچه گانه ای نوشته شده بود:سالم برگرد بابایی!
نایل لبخند سرشار از غم زد و گفت:هه......سا...لم؟
روشو برگردوند ، می خواست سمت چادر ها حرکت کنه که ، متوجه خُر خُری میشه ، به پشت سرش نگاه میکنه ، یه هیولا بود ، یه بچه که هیولا شده بود..............
اما نایل ، بدون توجه اونو میکشه ، اما یکدفعه متوجه خُر خُر های بیشتری میشه ، با دقت که نگاه میکنه از میون مه تعداد خیلی زیادی هیولا رو میبینه ، شکه میشه اما خودشو کنترل میکنه ، با دو دست هاش شمشیر رو به دست میگیره و به سمت هیولا ها حمله میکنه ، این عجیب بود ، تا به حال اینهمه هیولا یک جا جمع نشده بودن....
چادر جنگجو ها:
امیلی یه گوشه نشسته بود و در حال تمیز کردن شمشیرش بود ، زمین پرِ گل بود ، هوا بوی بدی میداد.....بوی جسد و جنازه فاسد شده......یه گوشه روی گاری ، روی هم جنازه ها افتاده بودن و دست یکیشون ، از زیر پارچه بیرون زده بود ، امیلی به اون دست خیره شده بود که یکدفعه جس اومد پیشش و گفت:هی! میدونی نایل کجاست؟ فرمانده گفت الان دیگه باید برگردیم!
امیلی:چی؟ اما ما همین دیروز اومدیم اینجا!
جس:این دستور فرمانده مین هو بود ، گفت امروز باید برگردیم....
امیلی:آها.....باشه ، الان میرم دنبال نایل.
دستش رو روی ساق پاهاش میذاره و بلند میشه ، شمشیر رو بر میداره و به سمت جلو حرکت میکنه...
توی همین زمان ، نایل داشت با هیولا ها میجنگید ، تموم نمیشدن ، یک لحظه حس کرد چیزی گازش گرفته ، روشو بر گردوند و متوجه شد هیولایی پاهاش رو گاز گرفته ، با شمشیرش سر اون هیولا رو قطع میکنه و خودشو جمع و جور میکنه ، اطراف پاش ، سیاه شده بود ، درد داشت ، خیلی درد داشت ، نمیتونست حرکت کنه و دندون هاش رو به هم فشار میداد....
هیولا ها داشتن بهش نزدیک میشدن ، گفت:لعنتی.....یعنی الان باید بمیرم؟
پس لبخندی سرشار از نا امیدی زد و شمشیرش رو بالا برد و لنگان لنگان سمت هیولا ها رفت ، شمشیر رو فقط میچرخوند و شمشیر هم فقط بهشون میخورد....که یکدفعه هیولایی شونه اش رو گاز میگیره و فشار میده...درد داشت ، خیلی درد داشت...
نایل با پای سالمش اونو هل میده و سمت دیگه ای پرت میکنه ، اما ایندفعه هیولایی دستش رو گاز میگیره....
امیلی داشت دنبال نایل میگشت ، که متوجه صدا های خیلی زیادی شد ، از میون جنازه هایی که از دفعه های قبل جا مونده بودن رد شد و سمت صدا رفت ، وقتی به محل صدا رسید ، خشکش زد ، دید هیولا ها دارن نایل رو میخورن ، پس بلند داد زد و با شمشیرش سمت اونا دوید و گفت:ازش دور بشین!!!
همونطور که امیلی در حال کشتن هیولا ها بود ، نایل داشت تبدیل به هیولا میشد....
حدودا بعد 15 دقیقه امیلی همه هیولا ها رو کشت ، سریع شمشیر رو انداخت و کنار نایل نشست و هق هق کنان گفت:تو...تو خوبی؟؟؟؟
نایل در حالی که صورتش کاملا خونی بود و از بدنش به مقدار زیادی خون رفته و داشت هیولا میشد گفت:آره...بهتر....از همیشه ام!
و سرفه های خونی کرد .
امیلی شکه و دستپاچه بود و گفت:یه کم تحمل کن الان میبرمت سمت چادر تحمل کن !
خواست بلند بشه تا نایل رو بِکشه و ببره سمت چادر اما نایل دست هاش روگرفت و گفت:ه...هی....من دلم نمیخواد هیولا بشم.
اشک های امیلی در اومدن ، با ظاهری ناراحت گفت:یعنی چی تو آدمی چی داری میگی؟
نایل:خودت....خوب...میدونی.....برای آخرین بار...یه چیزی ازت میخوام..
امیلی:چی؟؟؟؟
نایل:منو.....بکش!
آقا حالا که نایل مرد یه نظری چیزی بدین دیگه اِهِه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اینم تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-24801.html