زمان کنونی: 2024/03/29, 10:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/03/29, 10:16 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان $ جنگ $

نویسنده پیام
*Margaret*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 88
تاریخ عضویت: Mar 2017
اعتبار: 10.0
ارسال: #1
zجدید داستان $ جنگ $
اهم اهم....سعلاممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من مگی هستم انشالله به حق علی قراره وارد انجمن نویسنده ها بشممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام داستان:
war (جنگ)
ژانر:
هیجانی،پلیسی،تخیلی،عاشقانه
پوستر:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مقدمه:
وقتی دویدن را بلدی...
پریدن را میدانی...
و از مخفی شدن آگاهی...
پشت سرت را نگاه مکن...
مبادا میان جنگی بیوفتی...
که در آن حرفی از صلح نباشد...
شخصیت های اصلی:
Margaret Breit
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

Max Vitson
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

این تاپیک فقط برای داستان هستش.لطفا چیزی اینجا ارسال نشود
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/13 03:06 PM، توسط *Margaret*.)
2017/04/11 05:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Margaret*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 88
تاریخ عضویت: Mar 2017
اعتبار: 10.0
ارسال: #2
RE: داستان $ جنگ $
قسمت اول...

مارگارت با تمام سرعت می دویید که به یه دیوار تقریبا 10 متری رسید.پرید،دستشو روی لبه ی دیوار گذاشت و به راحتی ازش رد شد.روی یه خیابون فرود اومد.شب بود و هوا کم کم رو به سردی میرفت.کوچه ها خالی از مردم بود و نور ضعیف تیر های برق روشن نگهشون میداشت.مارگارت نگاهی به عقب انداخت و دید اون سه تا پلیس هنوزم با سرسختی دنبالشن.پیش خودش با تمسخر گفت:
-خوبه!افرادشون بدک نیستن.ولی عمرا بزارم به همین راحتی گیرمون بندازن!
بعد به افرادش که روی پشت بوم مثل سایه های سرگردان درحال دوییدن بودن،اشاره ای کرد.دو نفری که از افرادش بودن اشاره رو دیدن و دست به کار شدن.از همون بالا توی یه کوچه پریدن و سه تا پلیس رو از پشت دنبال کردن.پلیسا متوجه شدن و به پشت سرشون نگاه کردن.میخواستن شلیک کنن ولی دیر شده بود.اون دو نفر سیاه پوش که چهره هاشون نا معلوم بود،از زیر شنل های بلندشون دوتا خنجر که ربان های سفید بهشون بسته شده بود رو به طرف اون پلیسا پرت کردن.حرکتشو اونقدر سریع بود که هیچکاری از دست اون سه نفر بر نیومد و به خاطر زهرآلود بودن خنجرا،با ضعف روی زمین افتادن و بعد از چند لحظه صدای آه و ناله هاشون قطع شد
مارگارت به دوییدن ادامه داد و افرادش هم به دنبالش رفتن
مارگارت بریت* اسم یه دختر سرسخت و بی رحم بود که سرپرستی بزرگترین باند خلافکار آمریکا رو به عهده داشت.اسم این باند "شبح سیاه" بود.بهترین پلیس های کشور و همچنین مامورین فدرال سال هاست که دنبال دستگیر کردن این گروه هستن ولی تا الان حتی اسم سرگروهشون رو هم نمیدونن و هیچ عکسی از چهره ی واقعی اونا ندارن.باند شبح سیاه همیشه از شنل های بلند و ماسک هایی که نصفشون سفید و نصفشون سیاهه استفاده میکنه و تا به حال دم به هیچ تله ای نداده.همین موضوع باعث خشم پلیس های آمریکا شده بود!
مارگارت و دوتا افرادش به نزدیکی های دریاچه ی انتاریو* ،میون درختا رسیدن.وقتی مطمئن شدن کسی اون اطراف نیست،مارگارت کنار یه درخت رفت و با نوک کفشش دوبار به اون زد.درخت صدای "کلیک" داد.مارگارت صورتشو نزدیک تنه ی درخت برد و گفت:
-مارگارت اوا آلورا فرنسیس بریت
درخت دوباره صدای "کلیک" داد و بعد زمین زیرش سروع به چرخیدن کرد.چند لحظه بعد دریچه ای مربعی شکل باز شد و راه پله ای رو پایین خودش نشون داد.مارگارت و افرادش به سرعت داخل شدن و در پشت سرشون بسته شد.توی راهروی تاریک که با چند تا لامپ ضعیف روشن شده بود راه رفتن و به مخفیگاه رسیدن
جانی،دستیار و یکی از عضای اصلی باند با عجله اومد پیش مارگارت
جانی:خانوم،برگشتین؟
مارگارت:میبینی که
بعد شنلش رو درآورد و پرت کرد سمتش.جانی اونو روی هوا گرفت و بعد تا کردش.مارگارت بدون حرف دیگه ای وارد اتاق خودش شد و در رو بست.سارا،یکی دیگه از افراد شبح سیاه و مدیر هکر های باند اومد پیش جانی
سارا:هی جانی!سخت نگیر پسر
جانی:منظورت چیه؟
سارا:گفتم شاید از برخورد مگی ناراحت شده باشی
جانی:سرگروه گفته بودن به هیچ وجه مگی صداش نکنیم.درست صحبت کن
سارا:هی آخه تو از چیه اون خوشت میاد؟!
جانی:فوضولیش به تو نیومده!چیزایی که خواسته بودمو آوردی؟
سارا غرغر کنان گفت:آره همینجاس
بعد برگه هایی که دستش بود رو انداخت توی بغل جانی
سارا با لحن تمخر آمیز گفت:برو بدش به مگی جونت!
جانی:سرگروه!
سارا:خیلی خب حالا هر کوفتی
بعد پشتشو به جانی کرد و با ناز و ادا به بخشش برگشت.جانی نفس عمیقی کشید و در اتاق مارگارت رو زد
-بیا تو
جانی وارد اتاق شد
جانی:خانوم،لیست هایی که خواسته بودین
مارگارت:بزارش روی میز
مارگارت مشغول پر کردن اسلحش بود.یه کلت خوش دست و مشکی.جانی برگه ها رو روی میز گذاشت و گفت:
-فردا نقشه رو شروع میکنین؟
مارگارت:آره
جانی:موفق باشید!راستش یه مواردی هست راجب پلیس های بزرگراه...
مارگارت:مهم نیست
جانی:اما گفتم شاید
مارگارت کلتش رو به سمت جانی گرفت و گفت:الان وقتشو ندارم.پس خفه شو و برو بیرون
جانی زیرلب چشمی گفت و از در بیرون رفت.نفس عمیقی کشید و زیر بینیش رو پاک کرد
جانی:بهتره عصبانیش نکنم.اون فقط سرش شلوغه!
بعد به سمت دفتر خودش رفت...
#########
فردا صبح:
مکس توی مترو نشسته بود و گربش رو هم بغل گرفته بود.یه شلوار لی مشکی و پیرهن سفید راه راه پوشیده بود و آستین هاش هم تا زیر آرنجش تا زده بود.گربه ی خاکستری مکس آروم توی بغلش خرخر میکرد.اون عاشق صاحبش بود و این علاقه دو طرفه بود.اسم گربه "تو تو"* بود و اکثر اوقات رو میخوابید!
مکس به بیرون از پنجره خیره شده بود و به جایی که میخواست بره فکر میکرد:سازمان فدرال ایالات متحده ی آمریکا
توی افکارش غرق بود که گوشی کسی که کنار دستش نشسته بود زنگ خورد.تو تو هم که انگار توی حال و هوای خودش بود با اون صدای ناگهانی وحشت کرد و صدایی دلخراش از خودش سر داد.بعد با موهای سیخ شده پرید روی صاحب گوشی که یه دختر بود.دختر ترسید و جیغ کوتاهی زد و دستاشو گذاشت روی سرش.تو تو چنگی به دستش زد و اونو زخمی کرد.همون موقع مکس اونو گرفت و توی بغلش فشرد تا آرومش کنه.تو تو مدام توی بغل مکس وول میخورد و چنگ مینداخت ولی بعد از چند دقیقه بالاخره آروم شد.بعد دندوناشو به دختر وحشت کرده نشون داد و دم پشمالوش رو روی چشم هاش گذاشت
مکس که از آروم شدن تو تو مطمئن شد به دختر نگاه کرد.موهاش قرمز و چشم هاش نارنجی بودن و چهره ی وحشت زده ای داشت
مکس:من واقعا متاسفم خانوم!تو تو هیچ منظوری نداشت!
اون دختر که همون مارگارت خودمون بود به خودش اومد و لبخند لرزونی زد
مارگارت:نه...نه مهم نیست!من فقط...زیادی از گربه ها میترسم!
مکس:اوه...دستتون!
مارگارت نگاهی به دستش انداخت.انگار تازه متوجهش شده بود
مارگارت:ام...چیزی نیست یه خراش سطحیه!
مکس:نه داره ازش خون میاد.فکر کنم من یکمی باند داشته باشم
بعد توی کیف دستیش رو نگاه کرد.بعد از چند ثانیه یه باند پارچه ای بیرون آورد و با اون شروع به بستن دست مارگارت کرد
مکس:تموم شد!
بعد باند رو گره زد.مارگارت دستش رو مالید و با لبخند گفت:
-خیلی ممنون
مکس:خواهش می...
حرفش با دیدن چیزی که مارگارت به سینش بسته بود نا تموم موند.مکس با تعجب به نشونه نگاه کرد و گفت:
مکس:شما هم عضو فدرال هستین؟؟!
مارگارت تعجب کرد و به نشونه ی مکس که روی سینش داشت نگاه کرد.درست مثل مل خودش بود
مارگارت:اوه بله!پس همکار دراومدیم!
مکس با خنده گفت:عالیه!من مکس ویتسون هستم
و دستشو جلوی مارگارت دراز کرد
مارگارت:منم مارگارت بریت هستم
و باهم دست دادن
مکس:از آشنایت خوشحالم مگی!
لبخند مارگارت برای چند لحظه محو شد ولی دوباره به حالت قبلی برگشت.اونا تا رسیدن به ایستگاه کلی باهم دیگه صحبت کردن و بالاخره به ساختمون مورد نظر رسیدن.یه برج بزرگ و شیک سر درش "فدرال ایالات متحده ی آمریکا" رو زیر چند تا پرچم از کشور های مختلف نوشته بودن.مکس و مارگارت باهم داخل شدن...

ادامه دارد...
تاپیک نظرات
###########################
مارگارت بریت & Margaret Breit
دریاچه ی انتاریو & Lake Ontario
تو تو & To To
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/13 03:29 PM، توسط *Margaret*.)
2017/04/12 09:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Margaret*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 88
تاریخ عضویت: Mar 2017
اعتبار: 10.0
ارسال: #3
RE: داستان $ جنگ $
قسمت دوم...

مکس و مارگارت وارد سازمان شدن.یک متر جلوتر از در ورودی یه در دیگه وجود داشت که البته الکتریکی بود.یعنی به جای چوب و چیزای دیگه خط های افقی از جنس برق داشت!مکس و مارگارت کارت های شناساییشون رو بیرون آوردن و توی جای مخصوص زدن که در باز شد.کمی جلوتر یه باجه ی بزرگ بود که یه دختر و پسر جوون اونجا نشسته بودن و با سرعت زیاد چیزی تایپ میکردن.مارگارت و مکس بهشون نزدیک شدن
مکس:عذر میخوام...
پسر سرش رو آورد بالا و لبخند زد
-عضو جدید؟
مارگارت:درسته
-ورودتون رو خوش آمد میگم!تعیین سطح شدین؟
مکس:بله
-خوبه.پس برید به طبقه ی 20 برای دیدار با رئیس
مکس:حتما خیلی ممنون!
و باهم از سمت راست و توی راهرو شروع به قدم زدن کردن.طبقه ی اول خالی بود و چهار تا اتاق توش داشت که مربوط به تنظیمات و هماهنگی ها میشد.مارگارت و مکس وارد آس**نس*ر شدن و طبقه ی هشتم رو زدن.آهنگ ملایمی پخش شد.بیشتر ساختمون از شیشه درست شده بود و آس**نس*ر هم شاملش میشد.برای همین از توی آس**نس*ر طبقه های دیگه معلوم میشد.به طبقه ی آخر رسیدن.اینجا برعکس طبقه های دیگه فقط از یه راهروی باریک تشکیل شده بود که دوتا اتاق بیشتر نداشت.مارگارت و مکس به سمت اتاق رئیس رفتن و در زدن
-بیاید داخل
وارد شدن.اتاق نسبتا بزرگی بود با مبل و میز قهوه ای رنگ.آخر اتاق هم یه میز بزرگ بود و یه مرد با پیرهن سفید و شلوار مشکی و یه عینک پشتش نشسته بود.سرش به برگه های جلوش گرم بود و بدون اینکه به مکس و مارگارت نگاه کنه گفت بشینن.اون دوتا هم نشستن
همزمان گفتن:سلام
مرد سرش رو بالا آورد.موهاش مشکی،چشم های زاغ و چهره ی جدی ای داشت
-سلام.شما باید اعضای جدید باشین
مکس:همینطوره
رئیس دوباره با برگه هاش مشغول شد
-اسم؟
مکس:مکس ویتسون
مارگارت:مارگارت بریت
-قوانین رو میدونین؟
مکس:کسی چیزی بهمون نگفته
- خیلی خب...
بعد برگه هاش رو جمع کرد و دست به سینه به صندلی تکیه داد
-اسم من ویلیام جانسونه و شما منو رئیس صدا میکنین.اینجا قوانینی داره که باید رعایت بشه.مامورین سر ساعت 7 باید توی سازمان باشن.ساعت خروج عادی 9 شبه ولی اگر کسی کاری داره میتونه بمونه.طبقه ی 19 مخصوص کساییه که بخاطر کار زیاد مجبورن شب رو توی سازمان بگذرونن.ورود به دفتر من و دستیارم،خانوم لونا ریچارد،نیاز به هماهنگی داره.این سازمان یکی از مهمترین مراکزیه که دستگیر کردن شبح سیاه رو به عهده داره.برای همین بهترین ها اینجا حضور دارن.کار ما شوخی بردار نیست.نظم مهم ترین چیزه و هرگونه بی نظمی یا سهل انگاری نابخشودنیه.پس بهتره توی کارتون جدی باشین.اینا چیزایی بود که باید بدونین.قوانین دیگه رو خودتون به مرور میفهمین و هر نوع سرپیچی از اونا تنبیه سنگینی رو به همراه داره
ویلیام دوباره برگشت سر برگه هاش و گفت:اگه سوالی ندارین میتونین برین
مکس:عذر میخوام آقای جانسون؟
ویلیام:بهت چی گفتم؟
مکس:آههه...رئیس!میتونم بپرسم کار ما اینجا چیه؟
ویلیام:مگه تعیین سطح نشدین؟
مارگارت:خیر
ویلیام:برید به طبقه 5 برای تعیین سطح.اونجا ازتون تست میگیرن تا ببینن چیکار میتونین بکنین.حالا هم مزاحمم نشید
مکس و مارگارت بهشون برخورد ولی چیزی نگفتن.بلند شدن و رفتن بیرون
مارگارت:ازش بدم میاد
مکس:همچنین ولی فعلا باید تحملش کرد
مارگارت:یه روزی روشو کم میکنم!حالا ببین!
مکس:مشتاقانه منتظر اون روزم!
هردو خندیدن و وارد آس**نس*ر شدن.بعد از چند لحظه آهنگ گوش دادن آس**نس*ر به طبقه ی 5 رسید.یه سالن نسبتا بزرگ که توش چند نفر داشتن باهم حرف میزدن یا چیزی می نوشتن.هردو وارد شدن و پیش مسئول رفتن.یه خانوم جوون که پشت میزش نشسته بود و سرش توی گوشیش بود
مارگارت:آآآآم...سلام
خانوم سرشو آورد بالا و بهشون نگاه کرد
-سلام.اعضای جدید درسته؟
مارگارت:بله درسته
خانوم لبخند زد و گوشیش رو آورد پایین
-اسم من کاترین مرگان هستش
مکس:من مکس ویتسون هستم
مارگارت:و من مارگارت بریت
کاترین:از آشناییتون خوشبختم.اول بگین دوست دارین توی کدوم بخش فعالیت داشته باشین؟
مکس و مارگارت همزمان گفتن:بخش اطلاعات!
با تعجب به هم دیگه نگاه کردن و زیرلب خندیدن
کاترین:واو خیلی خب خیلی خب!آقا ویتسون شما میتونین به بخش اطلاعات برین ولی خانوم بریت نمی تونن
مارگارت:چی؟؟چرا؟؟
کاترین:رئیس ورود خانوم ها رو به این بخش ممنوع کردن
مکس:به چه دلیل؟؟
کاترین:این موضوع مربوط به گذشته میشه.من وقت ندارم توضیح بدم ولی اگر از همکاراتون بپرسین جواب میدن.خانوم بریت،من پرونده ی شما رو مطالعه کردم.به نظرم میتونین توی بخش مامورین مخفی شرکت داشته باشین...
صدایی از کامپیوترش بلند شد.انگار یه ایمیل براش اومده بود.کاترین نگاهی به صفحه ی کامپیترش انداخت و بعد از چند لحظه با لبخند به مکس و مارگارت گفت:
-روز خوبی داشته باشین!
و دوباره برگشت سمت کامپیوتر و شروع به تایپ کرد.مکس و مارگارت از اونجا رفتن
مکس:واقعا متاسفم مگی
مارگارت:نه مهم نیست
مکس:این شغل رو دوست داشتی؟
مارگارت:بیشتر از هرچیزی
مکس رای مارگارت ناراحت بود.ولی نمی دونست توی فکر مارگارت چی میگذره و چرا اصرار داشت توی اون بخش باشه
یدفعه فکری به سر مکس زد.لبخند عمیقی به لباش نشست و رو به مارگارت گفت:
-من یه فکری کردم!
مارگارت:انقدر یهویی؟
مکس:من کارام همیشه یهوییه!چطوره من بهت اطلاعات بدم؟
مارگارت:یعنی چی؟؟
مکس:یعنی هرکاری که ما اونجا میکنیم و هر اطلاعاتی که به دست میاریم رو بهت بدم!تو هم اگر چیزی میدونستی به من بگی تا وارد سیستم کنم!
مارگارت لبخند زد و سرش رو به علامت تایید تکون داد.مکس هم خوشحال شد.اما نمیدوسنت کسی که کنارش راه میره و الان بهش لبخند زدهريالدر حقیقت سرگروه خوفناک ترین باند کشوره!مکس با دادن اطلاعات به مارگارت بدترین کار ممکن رو کرد!
مارگارت:ازت ممنونم
مکس:خواهش!
######################
همان روز-مخفیگاه شبح سیاه:
مارگارت با هزار بدبختی تعارف های مکس رو برای رسوندنش رد کرد و تونست بیاد به مخفیگاه!عصبانی بود.خیلی هم عصبانی بود!
از در داخل شد و محکم پشت سرش بست.اونقدر محکم که اونایی که توی سالن اصلی بودن با تعجب و کمی ترس برگشتن سمتش.مارگارت رفت توی دفترش و در اونجا رو هم محکم بست
جانی:س...سرگروه...
سارا:اه باز دوباره عصبانی اومد مخفیگاه!صدبار گفتم بفرستینش پیش یه روانکاو!
کارل،معاون بخش سلاح و برادر بزرگتر سارا، گفت:ببند سارا!
سارا:نظر تو رو نخواستم داداش بزرگه!
کارل:بهت گفته بودم چقدر رو اعصابی؟!
جولیا،مسئول بخش هماهنگی عملیات،اومد جلو تا مثل همیشه اونا رو از هم جدا کنه
جولیا:شما دوتا!بس کنین دیگه!
کارل:به اون بگو خب!هر روز هر روز یه غری سر سرگروه میزنه!
سارا بهش زبون درازی کرد.کارل آستیناشو داد بالا که جولیا جلوشو گرفت
جولیا:فعلا بحث مهمتری هست.باید ببینیم سرگروه از چی انقدر عصبانیه
سارا:اون که همیشه عین برج زهرمار میمونه!
جولیا:پوفففف حرف زدن با شما بی فایدس!جانی؟جانی با توام!
جانی که به دفتر مارگارت خیره شده بود به خودش اومد و گفت:ب...بله؟!
جولیا:حواست کجاس؟
جانی:شرمنده
سارا:آقا عاشق پیشه تشریف دارن!
جانی:سارا بهت گفتم اون حرفو تکرار نکن!
جولیا:به اون اهمیت نده تنش باز میخاره!برو پیش سرگروه ببین چی شده
جانی:من؟؟
جولیا:آره دیگه!تو مثلا دستیارشی بیشتر از همه به تو اعتماد داره
جانی:خ...خیلی خب
کارل:برو پسر نترس!
جانی:من نمی ترسم!!
بعد با قدم های سریع و محکم رفت سمت دفتر مارگارت.در زد و وارد شد
مارگارت:پسره ی عوضی!چطور جرئت کرد منو مگی صدا کنه؟!اینا همش تقصیر توئه پدر!تقصیر توئه!!
بعد قاب عکس پدرش رو برداشت و پرت کرد سمت دیوار.ولی جانی پرید و اونو گرفت
مارگارت:ازش متنفرم...
بعد نشست روی صندلیش و سرشو گذاشت رو میز.جانی قاب عکس رو آروم روی میز گذاشت
مارگارت:از اینجا ببرش...
جانی اول تعجب میکنه ولی بعد قاب عکس رو دوباره برمیداره و بین دستاش میگیره
جانی:سرگروه...چیزی شده؟
مارگارت:ازش متنفرم...حق نداشت منو مگی صدا کنه...
جانی:کی؟کی شما رو م....اونطوری صدا زد؟
مارگارت:هوفففففف...
سرشو آورد بالا و روی صندلیش پرت شد.بعد دستشو روی چشماش گذاشت
مارگارت:جانی؟
جانی:ب...بله؟
مارگارت:میدونی پدر من...چرا این باندو راه انداخت؟
جانی:برای تسخیر جهان؟
مارگارت:نه.این چیزیه که همه فکر میکنن ولی اینطور نیست
جانی:پس...
مارگارت دستاشو از روی صورتش برداشت و روی میز خم شد.بعد گردنبندی رو که همیشه به گردنش می بست بین دستاش گرفت.گردنبند یه دایره ی نقره ای بود با یه قلب وسطش.چند تا نگین ریز هم تزئینش کرده بودن.مارگارت دستش بهش کشید و گفت:
-این یه جنگه.
جانی:جنگ؟
مارگارت:سال ها پیش،یه گروهی وجود داشت که بهش میگفتن "جادوی سفید".اعضای این گروه 10 تا جادوگر و ساحره بودن که با قدرتشون دنیا رو توی صلح و صفا نگه می داشتن.ولی یه روز،یه گروه پلید به اسم "کابوس" به وجود میاد.سر دسته ی این گروه شیطان بزرگ بود.کابوس به مردم حمله کرد.اونا خیلیا رو کشتن و وحشت رو به همه جا بردن.مردم ترسیده بودن.نمیدونستن چیکار باید بکنن و چارشون رو از جادوگرا میخواستن.جادوی سفید به فکر فرو رفت و در آخر یه تصمیم گرفت.قرار بر این شد که اونا تمام نیروی خوبی خودشون رو به یه گردنبند انتقال بدن...
جانی با تعجب به چیزی که توی دستای مارگارت بود نگاه کرد.یعنی این همون گردنبند بود؟
مارگارت ادامه داد:اونا به توافق رسیدن و اینکار رو کردن.فردای اون روز کابوس به شهر اونا رسید.جادوگرای تاریکی بیرون دروازه ایستاده بودن.با همون چهره ی خبیس و زشتشون.جادوگرای سفید هم رفتن پیش اونا.سعی کردن متقاعدشون کنن که بدی و پلیدی پایان خوبی نداره و دنیا بدون خوبی دووم نمیاره.ولی اونا گوش نکردن و به سمتشون هجوم بردن.رهبر گروه جادوی سفید گردنبند رو بالا گرفت و نور عظیمی ایجاد شد.گروه کابوس وحشت کرد.سعی میکرد فرار کنه ولی بی فایده بود.گردنبند همه ی پلیدی ها رو به درون خودش کشید.جادوگرا خوشحال شدن و مردم هم چند برابر اونا.به نظر می رسید پلیدی ها از بین رفتن.جادوگرا اون گردنبند رو توی بزرگترین کلیساشون گذاشتن و ازش سپاسگزار بودن.ولی...هیچکس نمیدوسنت یه نفر از گروه کابوس سالم مونده...اون یه نفر جدّ بزرگ من بود...
جانی بیشتر از قبل تعجب کرده بود.اینبار کمی ترس هم داشت.اونقدر که نمی تونست چیزی بگه.برای همین سکوت کرد و اجازه داد مارگارت حرفشو تموم کنه
مارگارت:جدّ من اون گردنبند رو دزدید.طوری که هیچکس متوجه نشد.اون گردنبند تنها چیز توی این دنیاست که انسان رو از هر تاریکی حفظ میکنه.حتی خود جادوگرای تاریکی رو.سال های سال گذشت و تمدن ها به وجود اومدن.تکنولوژی رشد پیدا کرد و همه چیز از نو بازسازی شد.ولی اون گردنبند هیچ تغییری نکرد.از اون زمان تا الان،دست به دست چرخید تا به پدرم و بعد به من رسید.نیروهای پلیدی هنوزم وجود دارن و جدّ من تا امروز سعی کرد همشون رو در جایی جمع کنه.اینکار رو هم کرد.دریاچه ی انتاریو الان منبع اون پلیدی هاست و به همین دلیله که هیچ ماهی یا قایقی ازش زنده بیرون نمیاد.مردم این رو نمیدونن.اونا نمیدونن که دنیاشون قراره از بین بره.این جنگ از اون زمان تا حالا ادامه داره.جنگ بین پلیدی ها و خوبی ها.و قراره من بهش خاتمه بدم.با تصمیمی که میگیرم.یک ماه دیگه اون روز بزرگ فرا میرسه.روزی که پلیدی دنیا رو پر میکنه.بچه ها جیغ و داد میکنن،مردم می ترسن،طبیعت خشک میشه و دریاها سیاه میشن.همه برای زنده موندن به هم دیگه حمله میکنن و اعتماد دوستی بی معنی میشه.و من میتونم به این چیزا حکم فرمایی کنم
مارگارت به چشم های ترسیده ی جانی نگاه کرد.جانی آب دهنشو آروم قورت داد و منتظر شد
مارگارت:جانی...بهم کمک میکنی؟
جانی نفس عمیق کشید.فکرشو میکرد.اون به مارگارت وفادار بود و تا حالا خیلی کارا براش کرده بود.ولی این یکی فرق داشت.مسئله ی سرنوشت دنیا در میون بود.جانی با تمام سردرگم بودنش،انتخابشو کرد
جانی:کمکتون میکنم
مارگارت لبخند دلنشینی زد.از جانی سپاسگزار بود
مارگارت:خیلی خب...یادت باشه اینو هیچکس نباید بدونه.حالا هم میری و پرونده ی مکس ویتسون رو برام میاری.تمام و کمال.از تعداد آب خوردناش توی 24 ساعت تا وعده ی صبحونه و ناهار و شام!
جانی لبخند عمیقی زد و گفت:اطاعت سرگروه!
و دویید و از در بیرون رفت...

ادامه دارد...
یا خدا این قسمت چقدر زیاد بودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تاپیک نظرات https://www.animpark.net/thread-28286.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/14 02:14 PM، توسط *Margaret*.)
2017/04/14 02:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Margaret*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 88
تاریخ عضویت: Mar 2017
اعتبار: 10.0
ارسال: #4
RE: داستان $ جنگ $
متاسفم وقت نکردم بنویسم ولی توی اولین فرصت ارسالش میکنم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/16 09:29 PM، توسط *Margaret*.)
2017/04/16 09:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,478 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,061 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 891 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,044 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,075 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان