شلکه در پشت کامپیوتر نشسته بود. از ابتدای حمله با کمک تلفن همراه وینسنت که وارد شبکه کرده بود او را راهنمایی میکرد. صدای فریادی از پشت سر شلکه شنیده میشد. موتورخانه کشتی دچار مشکل شده بود. شلکه که از وضعیت پیش آمده گیج شده بود از جای خود برخواست اما...
ـ غیر ممکنه!
ـ میدونستم اینجا میبینمت!
نرو در مقابل شلکه ایستاده بود!
doc-nero1.jpg
ـ تو!
ـ ساکت باش!
ـ واسه چی امدی اینجا؟
ـ چرا؟ روح من ناقصه، امدم تا کاملش کنم!
ـ با خدمه کشتی چیکار کردی؟
ـ احتیاج به پرسیدن داره؟ به اطرافت نگاه کن، ماموریت من تموم شده! خوب حالا به نظرت باید من با تو چیکار کنم؟
ـ نمیدونم اما از وقتی امدم اینجا یک چیز رو به خوبی فهمیدم، دیگه اجازه نمیدم هیچ کس از من استفاده کنه!
ـ داری مزخرف محض میگی!
ـ مرخف محض؟ شاید!
شلکه به سوی نرو حمله ور شد اما نرو او را متوقف کرد. دروازه سیاهی در پشت سر نرو باز شده بود...
*****
وینسنت در عمارت شینرا به دنبال شکار خود بود. کلود با او تماس گرفته و گفته بود که ارتباط آنها با کشتی سید قطع شده است، حتما اتفاقی برای شلکه افتاده بود!. او آخرین امید بود، باید هرچه سریع تر عمل میکرد. وینسنت به دفتر رییس شینرا نزدیک شده بود اما ازل در مقابل او قرار گرفته بود.
ـ پس روسو نجات پیدا نکرد. یه چیزی درون تو هست که میخواد بیاد بیرون. بوی گندش برام آشناست. بیا جلو وینسنت. خشمتو به من نشون بده! بزار کشتار آغاز بشه!
ازل با راکت لانچر 8 متری خود به سوی وینسنت شلیک میکرد اما وینسنت هدف آسانی برای ازل نبود. او دیگر نمیگذاشت ازل به زندگی کثیفش در Midgar ادامه دهد! ازل در فرم انسانیش توانایی مقابله با وینسنت را نداشت، از این رو به فرم حیوانیاش تبدیل شده بود اما باز هم نمیتوانست کاری بکند. Chaos به او اجازه نمیداد! وینسنت بار دیگر تغییر شکل داده و به او حمله کرد. ازل در مقابل Chaos هیچ شانسی نداشت.
ـ به نظر میرسه تو از من هم وحشی تر هستی! خیلی خوبه! تو جهنم میبینمت!
ازل بار دیگر نام رییس، هل ویز، را فریاد کشید و برای همیشه خاموش شد.
وینسنت باید با Chaos مبارزه میکرد. لوکرسیا از او خواست بود که بجنگد... لوکرسیا...
ـ وینسنت یکم دیگه انجا میمونی و بعدش من تورو میارمت بیرون.
وینسنت درون محفظه بازسازی مجدد خوابیده بود و لوکرسیا او را نگاه میکرد. لوکرسیا از وینسنت دور شد اما ناگهان از شدت غم سرش گیج رفته و بر روی زانوانش افتاد.
ـ تازگیا چم شده؟ فکر کنم زیادی دارم کار میکنم.
هوجو با خشم وارد اتاق شد و به لوکرسیا گفت:
ـ شنیدم یک موش کثیف رو اینجا نگه داشتی! میخوام بدونم داری با آزمایش شکست خورده من چیکار میکنی؟
ـ از آزمایشگاه من برو بیرون!
ـ ساکت! اینجا من دستور میدم!
هوجو به دور و ور خود نگاه کرده و با تمسخر گفت:
ـ Omega و Chaos؟ خودم دیدم! داری یک آزمایش دیگه میکنی؟ تو داری از این بدن واسه تموم کردن پایان نامت استفاده میکنی، درست نمیگم دکتر؟
لوکرسیا که از این حرف هوجو به وحشت افتاده بود به سرعت گفت:
ـ نه! تو داری اشتباه میکنی!
ـ اشتباه میکنم؟ باید بگم که یک دانشمند همیشه یک دانشمند هستش! حالا با این کارت این مردیکه تو زندگی جدیدش چجوری باید خوشحال باشه؟ کی انو دوست خواهد داشت؟
لوکرسیا دیگر نمیتوانست صحبت های همسرش را تحمل کند. صورتش را با دستانش گرفته و شروع به گریه کرد.
ـ نه! این یک آزمایش نیست! این ....
وینسنت بار دیگر به خود آمد. باید بر احساساتش غلبه می کرد اما نمیتوانست.
ـ Chaos. لوکرسیا از من استفاده کرد تا ... لوکرسیا! پس این رنج به خاطر ...
وینسنت سعی میکرد دیگر به آزمایشات لوکرسیا فکر نکند. باید هرچه سریع تر به تشکیلات مخفی شینرا پی میبرد. راز سیاه شینرا بیشتر از این نباید مخفی میماند...
وینسنت در حال ورود به تشکیلات مخفی شینرا بود. ناگهان نوری سیاه رنگ در پشت وینسنت ظاهر شد. تلاش کرد تا از دست آن فرار کند اما راه فراری وجود نداشت. نور سیاه رنگ در حال احاطه کردن او بود. اما نوری سفید رنگ در داخل سیاهی مطلق شروع به تابیدن کرد. ازداخل منبع نور صدای دختری به گوش میرسید.
ـ نه! اجازه نده Chaos تورو کنترل کنه! ان نمیتونه تورو کامل ببلعه چون نصفی از وجود تو از همین نو هست. خودت رو درونش پیدا کن! دوباره کنترل خودت رو بدست بگیر!
وینسنت تمام نیرویش را جمع کرده و از پیله تاریکی بیرون پرید. وینسنت به نفس نفس افتاده بود...
لوکرسیا درون غاری پر از کریستال های سبز رنگ ایستاده بود.
ـ این همون غاری هست که میگفتی؟
مردی که در پشت سر او ایستاده بود گفت:
ـ آره. جایی که Chaos از انجا بیدار میشه.
چهره و صدای مرد بسیار شبیه به وینسنت بود. لوکرسیا به سوی کریستال اصلی که در مرکز غار و درون حوزی از آب قرار داشت نزدیک شد و شروع به خندیدن کرد. مرد که ظاهرا ترسیده بود گفت:
ـ صبر کن!
ـ بیا دیگه دکتر ولنتاین!
ـ عجله نکن. ان هیچ جا نمیره!
دکتر ولنتاین در آزمایشگاه خود بالای سر لوکرسیا ایستاده بود. لوکرسیا چند کلید را بر روی کیبورد فشار داد و پس از آن حبابی از انرژی سیاه رنگی درون تیوب مخصوصی شکل گرفت.
ـ فکر نمیکنی یکم داری تند میری؟
ـ واسه چی نرم؟ همه افراد شینرا به پایان نامه من خندیدن! باید به هشون نشون بدم که دارن اشتباه میکنن!
ـ در هر صورت کنایه های انها ادامه خواهد داشت!
دکتر ولنتاین با تعجب به تیوب مخصوص نگاه کرد. ماده سیاه رنگ در حال سوراخ کردن تیوب بود. ناگهان ماده سیاه از درون تیوب بیرون جهید. دکتر ولنتاین لوکرسیا را به کناری هل داده و خودش در مقابل ماده سیاه قرار گرفت. لوکرسیا باترس بالاسر دکتر ولنتاین آمده و گفت:
ـ دکتر حالتون خوبه؟
ـ آره خوبم. خوبمم....
لوکرسیا حمافت کرده بود. بر اثر اشتباه او دوست و استادش کشته شده بود. دکتر به او گفته بود که از قول او به پسرش بگوید که متاسف است. دکتر ولنتاین به جریان زندگی بازگشته بود...
وینسنت به راکتور شماره صفر رسیده بود. باید زودتر کار را تمام میکرد اما بار دیگر تاریکی فرا رسید.
ـ خوشبختانه بازم دیدمت وینسنت!
ـ نرو!
ـ اولش من فقط فکر میکردم تو یک مزاحم کوچولو هستی اما الان نه! دیگه بهت اجازه نمیدم بیشتر از این جلو بری. باید از برادرم محافظت کنم.
ـ برادرت؟
ـ ویز عزیز. ویز قدرتمند. تنها کسی که تا به حال منو دوست داشته و همچنین تنها کسی که من دوستش دارم. مهم نیست، دیگه مهم نیست...
ـ با شلکه چیکار کردی؟
ـ شلکه؟ آهان، یادم امد. چیکار میتونستم باهاش بکنم؟ ان دست منه. درست مثل یک سگ کوچولو!
وینسنت که حوصله اش از حریف دیوانهاش سر رفته بود تفنگش را بیرون کشیده و به سوی او نشانه گرفت. نرو با تمسخر گفت:
ـ میخوای یکم باهم برقصیم؟
وینسنت شلیک کنان به سوی نرو حمله کرد. هیچ دلیل وجود نداشت که نرو برخلاف روسو و ازل در مقابل او شانس بیاورد. او نیز همانند دیگر اعضای گروه مغلوب وینسنت شده بود.
ـ عالیه. معلوم شد چرا روسو و ازل در مقابل تو شانسی نداشتن! اما بازی دیگه بسته! من برنامه های دیگه ای برای تو دارم!
ناگهان نرو دروازه سیاهی ایجاد کرده و وینسنت را به داخل آن کشید.
ـ من میبینمت. تاریکی من دیگه روت اثر نداره، نه؟ اشکال نداره. یک راه دیگه واسه تفریح پیدا میکنم! بزار ببینم... نظرت در رابطه با این چیه؟
ابری سیاه و خطناک در پشت سر نرو در حال شکل گرفتن بود اما در همین لحظه یوفی سر رسیده و شوریکن خود را به سوی نرو پرتاب کرد. نرو از حمله ناگهانی نینجای غربه جا خورده بود.
ـ طعم پرتاب های نینجا های ووتای رو بچش!
نرو رفته بود. وینسنت به همراه یوفی شلکه را برداشته و از آنجا خارج کرده بودند. شلکه درون محفظه بازساززی مجدد بود. به نظر میرسید در حال دیدن رویایی دلخراش است...