زمان کنونی: 2024/05/17, 11:13 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 11:13 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عمارت 703

نویسنده پیام
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #1
zجدید داستان عمارت 703
سلام دوستانتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
اینجا داستان جدیدم رو که به تازگی دارم می نویسم براتون قرار میدم.
ژانرش اسرار آمیز،ماجراجویانه،کمدی،دوستانه و گروهیهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
امیدوارم ازش خوشتون بیاد.
خوشحال میشم که دنبالش کنید و نظراتتون رو دربارش بهم بگینتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
لینک تایپک نظرات
https://www.animpark.net/thread-27599.html
با تشکر،زاواره
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/06 06:25 PM، توسط زاواره.)
2017/02/06 06:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #2
RE: داستان عمارت 703
قسمت اول:
رویا

رویا...دارم یه رویا می بینم...رویایی که الی در اون با لبخند به من نگاه می کنه و دستام رو می کشه...نمی دونم
میخواد من رو کجا ببره ولی مثل همیشه در برابرش تسلیم میشم....انگار حتی تو خواب هم نمیتونم به خواهر کوچولم
نه بگم....الی داره می دوئه....یه پیراهن زرد و تمیز تنشه...همون پیراهنیه که دوسال پیش برای تولدش خریده بودم
ولی اولین بار بود که می دیدم اونو تنش کرده...موهای قهوه ایش رو بافته مثل مادر....می دوئید و موهاش تو باد
می رقصید....الی می دوئید و هر چی جلوتر می رفتیم میتونستم راحت تر منظره ی جلوم رو ببینم........
اونجا بودن....هردوشون .....باورم نمیشد.....درست مثل آخرین باری بودن که دیده بودمشون......مادر و پدرم
مامان در حالی که پیراهن سفید و قشنگی پوشیده بود با یه فنجون چای روی صندلی مورد علاقش در ایوون نشسته
بود....پدرم هم کنارش نشسته بود و روزنامه میخوند....مثل همیشه بودن...مادر آروم و ملایم....و پدر خونسرد و
متفکر....وقتی به خونه نگاه کردم متوجه شدم اینجا خونه ی قدیمی ماست....خونه ای که درست یک ماه قبل از
تولد الی ازش رفته بودیم.....الی دست منو ول کرد،از پله ها بالا رفت و با اون صدای شیرینش صدا زد:«مامان!
بابا!نگاه کنین...اد برگشته....ادوارد واقعا برگشه!»با شنیدن اسم من پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند کردن...
وقتی منو دیدن از تعجب خشکشون زد....فنجون چایی از دست مامان افتاد و شکست....و آخرین چیزی که یادمه
صدای مادرمه که با حیرت زمزمه می کرد:«خدای من!باورم نمیشه.»واشک صورتش رو پر کرد.....
نمیدونم چطور شد که از خواب پریدم....به خاطر شکستن فنجون چایی بود یا صدای برخورد اشک های مادرم
با زمین؟شاید هم به خاطر بوی خون بود ....بویی که همه جا رو گرفته بود....بویی که با بوی نم و پوسیدگی
مشامم رو پر کرد....چشمام درد می کرد و به طرز وحشتناکی می سوخت....اول فکر کردم دارم هنوز خواب میبینم
ولی وقتی یک ذره تکون خوردم درد شدیدی که تو کمرم پیچید بهم فهموند که همه چیز حقیقیه و من خواب نیستم....
نمیخواستم چشمام رو باز کنم ....میخواستم همون جا دوباره بخوابم....برگردم دوباره پیش الیزابت،پیش مادر و پدرم..
جایی دور از این کابوس....جایی دور از این بوی خون...جایی دور از این درد ....ولی یه صدایی ته ذهنم بهم میگفت
که باید بیدار شم....نباید بخوابم وگرنه می میرم....به هر زحمتی که بود چشمام رو باز کردم و خون در رگ هام
منجمد شد.
2017/02/06 06:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #3
RE: داستان عمارت 703
قسمت دوم:
خون



اولین چیزی که دیدم یه سقف بود....یه سقف تاریک و تیره...بلند و ترسناک...یه جورهایی آشنا به نظر می اومد
ولی یادم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش....یکدفعه بوی خون توی بینی ام پیچید و من وحشت زده سرم رو به سمت
راستم چرخوندم و اون موقع بود که همه چیز رو فهمیدم....خقیقت مثل پتکی سنگین تو سرم خورد و باعث شد
خون آهسته آهسته و آرام تو رگ هام منجمد بشه...اونجا بودن ...هرشیش تاشون....هرکدومشون یه گوشه ای
افتاده بودن...ویا بیهوش بودن یا نزدیک به مرگ....نمیدونستم....چون اون لحظه مغزم قدرت حلاجی هیچ
مسئله ای رو نداشت....چند قدم اون ور تر ازمن یه پسر بلند قد افتاده بودو چهره اش به سمت من بود....
موهای مشکی رنگ و خوش حالتش روی پیشونیش افتاده بود....پیشونیش زخم بزرگی برداشته بود....چشمای
سیاه رنگش که همیشه پر از اضطراب و نگرانی برای بقیه بودند محکم بسته بود....انگار تابحال اون چشم ها
باز نبودن....ویلیام اینجا بود...چند قدم اون ورتر ازمن و من حتی نمیتونستم کمکش کنم....چشمام به پیکر
متوسط القامتی که پایین پام بود خیره شدن....جرالد درحالی که خون از سرش می رفت روی زمین افتاده بود
موهای طلایی رنگش آشفته و نامرتب چهره اش رو پوشونده بود ولی رنگ صورتش مثل پیرهنی که تنش بود
سفید بود....سفید مثل قلب پاک و خالصش....اندکی اون طرف تر یک قامت بلند پوشیده در پیرهنی خیس و آبی
رنگ دراز به دراز روی زمین افتاده بود....موهای بلوطی رنگش پر از خاک بود و چشمای خاکستریش بسته
بود.....جاناتان همیشه سرحال،همیشه قوی و همیشه شاداب حالا مثل آدمایی شده بود که سالها از بیماری سختی
رنج می برن...قیافش پر از رنج بود و به سختی نفس می کشید....اون طرف اتاق کنار دیوار فرو ریخته سه تا
پیکر افتاده بودن....هرکدوم به فاصله ی چند قدم از همدیگه....کسی که از همه دورتر بود پیرهنش از خون
رنگین شده بود...موهای قهوه ایش برخلاف زمانی که اولین بار دیده بودمش انقدر به هم ریخته و نامرتب بود
که نمیشد باور کرد صاحب این موها یه زمانی ساعت ها از وقتش رو صرف درست کردن اون ها می کرده...
اندرو طوری که انگار کسی قلبش رو فشار میده صورتش رو درهم فرو بود.....سمت راست اندرو پیکری
مچاله شده به چشم میخورد ....از سینه و لب های بریده اش خون جاری بود....حتی پیرهن مشکی رنگش هم
ته رنگ سرخی پیدا کرده بود...لوئیس مثل کسی که از سرما یخ زده باشه به خودش پیچیده بود و من حتی
نمیتونستم زخم هاش رو ببندم....وقتی برای یافتن آخرین نفر سرم رو چرخوندم قلبم تو سینه منجمد شد...
اونجا بود....رهبر گروهمون....مراقب و محافظ وسپربلای همیشگی مااز هر خطری....اینبار هم به نظر
می رسید خیلی بیشتر از ما آسیب دیده ....چشمای آبی رنگش بسته بود....صورتش پر از خراش،کبودی و
زخم بود....موهای قهوه ایش پر از خاک بود....از بدنش خون روون بود و با درد نفس میکشید.....
انگار اینبارهم سموئل جون همه ما رو نجات داده بود....به سختی سعی کردم بلند شم....ولی عضلاتم یکدفعه
چنان با درد به خودشون پیچیدن که من دوباره نقش زمین شدم....نفس نفس میزدم....عرق از سر و صورتم
روون بود...وتازه اون موقع بود که فهمیدم کجاییم....من این سقف رو نه یک بار بلکه هزاران بار دیده بودم....
همه ی بدنم از سرما منجمد شد....باورم نمیشد .....آره.....ما هنوز اینجا بودیم.....جایی که دوماه و نیم قبل همه
چیز ازش شروع شد....انگار اینبار هم نتونسته بودیم کلمه ی رمز رو درست بگیم....ما هنوز اینجا بودیم....
تو عمارت 703

 
2017/02/07 02:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #4
RE: داستان عمارت 703
قسمت سوم

شهر ستاره

آره...درست دوماه و نیم قبل بود...ساعت 3 بعدازظهر یه سه شنبه ی شلوغ،پرازدحام و پرهیاهو که همه به فکر این
بودن که زودتر خودشونو به خونه هاشون برسونن....هنوز اوایل زمستون بود ولی سرما جون همه رو به لبشون
رسونده بود...به گفته ی هواشناسی این سرما تو 70 سال اخیر بی سابقه بود...حالا که خوب بهش فکر می کنم
می بینم شاید اون سرما هم یه نوید بود...یه نشانه....یه اخطار....اخطار یه اتفاق وحشتناک....هرچی که بود بی سابقه
بود...درست مثل اتفاقی که برای ما 7نفر افتاد....آره...یه اتفاق بی سابقه...ساعت 3 بعدازظهر ...دبیرستان پسرانه
ساندرلند ...جنوب کشور آراوان...یه کشور وسیع با مردم خون گرم،شهر های بزرگ و وسعت زیاد.
به شهر ما استارسیتی یا شهر ستاره می گفتن ....احتمالا به خاطر اینکه اینجا تنها جای کشور بود که می شد اکثر
صور فلکی رو تو آسمون دید....شاید هم به قول جرالد چون اینجا زادگاه ستاره های موسیقی،تاریخ،نجوم،ادبیات،
پزشکی کشور بود...شهر ما اصلا یه شهر معمولی نیست...هیچ کس دقیقا نمیدونه چرا شهر ما پایخت نشده....ولی
مسلما اگه به خاطر وسعت بیش از حد آیلنسا و اینکه اونجا کاخ سلطنتی قرار داشت نبود شهر ما پایتخت بود....
ولی از طرفی وقتی یاد دود و شلوغی آیلنسا می افتادم خدارو شکر می کردم شهر ما پایتخت نشده...شهر ما
دومین شهر مهم کشور بود...یه شهر بزرگ،پرجمعیت،خوش ساخت و پر از مکان های باستانی.....
به قول اندرو شهر ما هنوز اصالت خودش رو داشت و به شکل خیلی زیبایی با مدرنیته پیوند خورده بودو همین
علت جذابیتش بود و علاوه بر اون شهر ما زادگاه پادشاه هم بود...شهر ستاره از سمت جنوب به دریای ماریان،از
شرق و غرب به رشته کوه های جاسمین و آلما می رسید و درشمال جلگه ی سرسبز می ری مثل فرشته محافظ
از شهر محافظت می کرد....به همین خاطر هوای شهر ما همیشه معتدل بود به جز این زمستون که سرماش
همه رو کلافه کرده بود وقتی می گم همه منظورم همه است حتی الی خواهر کوچیکم هم که همیشه حتی
وسط زمستون با یک تی شرت سر می کرد از کنار شوفاژ جنب نمی خورد...دور نشم....همه ی اینا رو گفتم
که بدونین شهر ما جای خاصیه...محل اتفاقای عجیب و غریب...دیده شدن ستاره های عجیب،اشیای غریب و
آزمایشات حیرت آور ...طبق گفته ی یه افسانه قدیمی این شهر قبلا جایی بوده که جادوگرای قدیمی توش
زندگی می کردن...البته این ها همش خرافاته ولی انقدر جذاب هست که هنوزم اینجا و اونجا جادوگرا پرسه
بزنن و به قول خودشون چیزای خارق العاده ببینن...نمیدونم اتفاقی که برای ما هم افتاد یه نوع جادو بود یا نه
ولی هر چی که بود مطمئنم اون رو هیچکدوم از اون عجوزه های پیر خرفت ایجاد کنه...
آره ...اینجا شهر ستاره است...دبیرستان ساندرلند...ساعت 3بعدازظهر یه عصر زمستانی در اوایل ژانویه...
جایی که همه چیز از اونجا شروع شد....
2017/02/08 09:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #5
RE: داستان عمارت 703
قسمت چهارم
آغاز

من ادواردم...ادوارد تیلور...دانش آموز مدرسه شبانه روزی ساندرلند ...البته بهتره بگم دانش آموز سابق؛
چون مطئمنم که تا الآن سر قبرم یه بوته گل همیشه بهار سبز شده.دوستام منو اد صدا میکنن.خودم هم اسم
خلاصه شدمو ترجیح میدم...چون منو یاد وقتی میندازه که زندگیم خالی از هر دردسر و مشکلی بود؛
قبل از اینکه یه سایه همه چیز رو تو خودش فروببره.در ضمن احساس میکنم با این اسم بزرگتر و بالغ تر شدم؛
چیزی که همیشه فکر می کردم هرگز تو من بوجود نمیاد؛ولی اشتباه می کردم.همه یک روزی بزرگ میشن...
یعنی مجبورن که بزرگ بشن...حوادث زندگی آدم رو مجبور به بزرگ شدن می کنه همون طور که منو مجبور کرد..
هم من رو...هم بقیه ی دوستام رو؛البته نه همشون رو...چون یک سری هاشون قبلا بزرگ بودن و فقط اینجا به
کمال بیشتری رسیدن.برخلاف من که مدت ها زمان برد تا چشمام رو باز کنم.دور نشیم...من دانش آموز
خرخونی نبودم...خوب...بذارین رک و پوست کنده بگم؛من وحشتناک ترین دانش آموز کلاس سی بخش تاریخ
دبیرستان بودم.کلاس های دبیرستان کشور ما به قسمت های مختلف مثل پزشکی،تاریخ،باستان شناسی،نجوم،ریاضی
روان شناسی،موسیقی و ادبیات و ....تقسیم می شد.هر قسمت هم شامل چهار کلاس بود؛کلاس آ مخصوص
دانش آموزان نابغه که معمولا تعداشون خیلی کم بود،کلاس ب مخصوص دانش آموزای خیلی خوب و خوب،کلاس
سی مخصوص دانش آموزان متوسط و کلاس دی مخصوص دانش آموزای افتضاح.بین بچه ها یه اصطلاح رایج
بود که به بچه های کلاس دی ،بو گندو ها می گفتن وتنها دلیلی که من از بین بوگندو ها سر در نیاورده بودم این بود
که ترم قبل به خاطر سخت گیری ناگهانی و وحشتناک مادرم به قدری درس خونده بودم که تو کلاس سی باقی مونده
بودم.من دانش آموز خنگی نبودم....در واقع خیلی هم باهوش بودم ...فقط کافی بود یک بار به یه مطلب گوش کنم تا
اونو یاد بگیرم ؛ولی تنبل بودم...خیلی تنبل...والبته به شدت از درس و مدرسه و معلم ها بیزار بودم.
می تونین با اطمینان بگین از اون آدمای خودخواه و لوس بودم که فکر می کردم چون همه چیز دارم،پس به درس
خوندن و فهمیدن نیازی ندارم ولی بعدا بهایی که برای که این حماقتم پرداخت کردم انقدر زیاد بود که نتیجیش
عوض شدن کل شخصیتم بود.همون طور که گفتم از درس خوندن بیزار بودم و از مدرسه رفتن بیزار تر...
برعکس من خواهرم الی عاشق درس خوندن بود ومن هیچ وقت تو این زمینه درکش نمی کردم....مثل همه ی چیزای
دیگه تو زندگیم اون از من بی نهایت عاقل تر و موفق تر بود.بگذریم.....
اون روز هم مثل همه ی روزهای عادی قبل بود.من طبق معمول تو صندلی ام که تو ردیف دوم بود مچاله
شده بودم و درحال کشیدن تصویر سبیل های از بنا گوش در رفته معلم تاریخ سیاسی مون ،آقای هرث،بودم.
آقای هرث،درست مثل کتابی که تدریس می کرد،نمونه ی زنده ی یک موجود حوصله سر بر و خواب آور بود،
والبته از من هم به شدت نفرت داشت و من هم از اون متنفر بودم.بغل دستی موبورم،ایوان دیمون،که خرخون
کلاس بود تنها کسی بود که از وسوسه ی خوابیدن جون سالم به در برده و با جدیت تمام در حال نت برداری از
جملاتی بود که هرث پیر روی تخته نوشته بودهرث پیر بود؛خیلی پیر...بیشتر شبیه یه فسیل زنده بودتا معلم...
واینکه چطور تاحالا بازنشست نشده بود به قول اندرو این بود که کسی انقدر بیکار نبود که سراغ تدریس درس
کسل کننده ای مثل تاریخ سیاسی بیاد.درسی که پر از اسم،پر از جنگ و پر از اعداد و ارقام تهوم آور بود.
فقط یک درس کابوسی بدتر از این درس بود و اونم درس هندسه بود؛درسی که من تاحالا دوبار درش رد شده بودم.
بودم وبعضی اوقات شب ها کابوسش رو می دیدم.
همون طور که داشتم خودکار نقره ای طراحیم رو بین انگشتام تاب می دادم از پنجره به آسمون ابری خیره شدم
و آرزو کردم یه اتفاق هیجان انگیز بیفته.چیزی که این زندگی کسالت آور،این مدرسه ی کسالت آور و این درسای
کسالت آور و بیشتر ازهمه منو از این آدمای کسالت آور دور کنه...وحالا می فهمم چقدر احمق،چقدر سبک سر،چقدر
بی تجربه و خام بودم.حالا با تموم وجودم آرزو می کنم ای کاش دوباره همون ادوارد تیلور تنبل و بی خیال بودم،
همون طور کسل پشت نیمکتم می نشستم و تنها دغدغه ی زندگیم این بود که پدر تو درسام بهم سخت گیری می کنه.
آرزویی که حالا اینطور خرد و نزدیک به مرگم بی نهایت دور و خنده دار به نظر می رسه.
یادم می آد اقای هرث
یکدفعه بالای سرم ظاهر شد و با لحنی که عاقل اندر سفیه گفت:«خوب،تیلور!فکر کنم اینبار واقعا بفرستنت به کلاس
دی.» من که غرق در فکر بودم با شنیدن اون صدا که مثل زنگ زیر آزاردهنده گوش رو کر می کرد به خودم اومدم
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:«چیزی شده،آقا؟»با دست های پیرش کتاب تاریخ منو بلند کرد و به عکس خودش خیره
شد و گفت:«خوب،تیلور!میشه بگی چرا به جای گوش کردن به درس جذاب من درحال کشیدن تصویر زامبی
هستی؟!»من که دیگه آب از سرم گذشته بود با لحنی نسبتا گستاخ گفتم:«ولی آقا!من گوش می کردم و این تصویر...
تصویر یه زامبی نیست.نقاشی شماست!»با شنیدن این حرف کلاس از خنده منفجرشد.بیشتر از همه،دیوید دلقک مو
سرخ کلاس،می خندید.هرث پیر که از عصبانیت قیافش فقط دو درجه با گوجه فرنگی فرق داشت سرم داد زد:«ای
گستاخ!پسره گستاخ!تو چطور جرات می کنی؟!وقتی برای همیشه از این مدرسه اخراج شدی می فهمی نتیجه این
خوش ادایی چیه!»ولی اون هرگز فرصت نکرد تا منو اخراج کنه  چون ناگهان زنگ تفریح  خورد و بلندگوی مدرسه
اعلام کرد:«این 7نفر سریعا به دفتر مدیر مراجعه کنن...این 7نفر سریع به دفتر مراجعه کنن...جرالد دیویس از کلاس
بی،ویلیام رایان از کلاس سی،اندرو پارکر از کلاس بی،ادوارد تیلور از کلاس سی...»با شنیدن اسمم حیرت کردم. بلند گ
و ادامه داد:«لوئیس بلانت از کلاس بی،جاناتان کارتر از کلاس بی و سموئل سیمور از کلاس آ...لطفا این7نفر سریع به دفتر مدیر
مراجعه کنن!»من با نیشخند به سمت هرث برگشتم و گفتم:«این طور که به نظر می رسه آقای هرث،اخراج من به
دفعه بعد موکول میشه!»وسپس در مقابل چشمان عصبانی و حیرت زده و فریاد های :«صبرکن،تیلر!من هنوز کارم
باهات تموم نشده...»هرث پیر به سمت دفتر مدیر دویدم...درحالی که از احساس پیروزی سرمست بودم نمیدونستم
بال پروازم به زودی چنان می شکنه  که تا مدت ها نمیتوانم کمر راست کنم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/09 10:30 PM، توسط زاواره.)
2017/02/09 07:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #6
RE: داستان عمارت 703
قسمت پنجم
آدم های عجیب
ساعت  2:00 بعد از ظهر بود...دقیقا دوی بعد از ظهر.وقتی داشتم از راهروی عریض،کج دار و مریض مدرسه با هزار
مصیبت رد می شدم،چشمم به ساعت بزرگ و خاکستری رنگی افتاد که همیشه ی خدا بالای بلندگوی مدرسه،بی حوصله و
مات،زمان رو نشون می داد.
وقتی اون روز چشمم به ساعت افتاد،برای اولین بار به این فکر نیفتادم که کدوم مغز متفکری ساعت رو روی بلند گو
نصب می کنه؛بلکه به این فکر کردم که تو این وقت روز،مدیر کدن،با من و 6 تا از دانش آموزای عجیب و غریب مدرسه
چیکار میتونه داشته باشه.اکثر اوقات این موقع روز مدیر کدن،سوار لیموزین مشکی و گرون قیمتش میشد و برای چرت
بعد ازظهر،راهی خونه اش میشد.همه ی بچه ها میدونستن که اگه سر مدیر عجیب و سرحال ما بره ،خوابش رو از دست
نمیده و اگر امروز چنین اتفاقی افتاده ،حتما موضوع مهمی،موضوع خیلی مهمی،در جریانه.
یادم میاد از این فکر دستام یخ زده بود،قلبم تند تند میزد و پاهام سست و بی حال شده بود.
حالا که بهش فکر میکنم ،یاد حرف مادرم می افتم که دوسال قبل،وقتی به خاطر دیر رسیدن به مدرسه و سر رسیدن
ناگهانی و بی خبر بازرس ها ،تنبیه شده بودم ،بهم گفته بود:«اد،میدونی!تو اصلا حس ششم نداری...اگه داشتی انقدر
بدشانس نبودی!»
اما حالا میدونم مادرم اشتباه کرده بود؛من حس ششم قوی دارم.چون قسمت ناخودآگاه ذهنم اون روز تونسته بود بفهمه که
قراره یک ساعت دیگه ،برای همیشه زندگی صاحبش زیر و رو بشه!
الآن که به اون لحظه فکر میکنم خندم می گیره و باعث میشه به این فکر بیفتم که تاحالا چنین لحظاتی تو زندگی چند نفر
اتفاق افتاده؟! لحظاتی که اون ها یک روز قبل،یک ساعت قبل یا پنج دقیقه قبل از حادثه ای قرار گرفته باشن که روحشونم
ازش بیخبره،حادثه ای که ممکنه در اون جونشون رو برای همیشه از دست بدن یا زندگیشون برای همیشه عوض بشه.
اگه میدونستن چیکار می کردن؟!اگه من میدونستم اون روز ،وقتی وارد دفتر مدیر کدن بشم،برای همیشه زندگی راحتم رو
از دست میدم،چی کار میکردم؟!
نمیدونم...جواب این سوال هم مثل خیلی چیزهای دیگه توی این دنیا مبهم و اسرار آمیزه.به خوبی به خاطر می آرم
که وقتی از کنار ساعت بزرگ رد شدم پیش خودم به 6 دانش آموزی فکر کردم که مثل من به دفتر مدیر احضار شده
بودن؛6 دانش آموز که میشه گفت هرکدوم مثل من عجیب و خاص بودن...یا دست کم چیزی مثل این.
چهار نفرشون مال کلاس ب بودن و تاجایی که من می دونستم درسشون خیلی خوب بود ؛به خصوص درس جرالد دیویس
و اندرو پارکر که اکثرا شاگرد اول های کلاسشون بودن.
جرالد پسر مو قهوه ای،جدی و خشکی بود که همیشه آروم و سرد به نظر می رسید.همیشه با دیدنش یاد آب های یخ زده
دریاچه تو زمستون می افتادم.اون موسیقی می خوند و عضو باند موسیقی مدرسه بود.در کل چندان ازش خوشم نمی اومد
...یه جورایی نچسب بود.
جرالد اکثرا با پسرخالش جاناتان کارتر می گشت...گرچه خصوصیات اخلاقیشون مثل آب و آتیش بود.جان به نوعی رهبر
مدرسه بود؛پسری شیطون،بازیگوش و پرجنب و جوش که علی رغم روح پرتپشش،جدیت و وقار خاصی داشت.
همیشه از زیر تنبیه در می رفت چون به طرز عجیبی باهوش و درس خون بود و هیچ معلمی نمیتونست این رو انکار کنه.
اون آدم قوی،صریح و با شهامتی بود که اراذل و اوباش مدرسه مثل موم تو دستش نرم بودن.
اون معجون عجیبی از قدرت،جوون مردی و شوخ طبعی بود که طعنه های زیرکانش رو هیچ کس نمیتونست جواب بده .
من همیشه اون رو تحسین می کردم و ازش خوشم می اومد.جان دانش آموز رشته باستان شناسی بود...درسی که هیچ
تناسبی با روحیاتش نداشت.
نفر بعدی کاپتان تیم شنای مدرسه،اندرو پارکر بود؛دانش آموزی که بیشتر از هرکس دیگه ای تو تاریخ مدرسه ما ،
تو ورزش استعداد داشت.شاید رشته ای اصلیش شنا بود ولی از فوتبال گرفته تا ورزش های رزمی هم دستی بر آتیش
داشت. پسر خوش اخلاق،دوست داشتنی و خونسردی که اگر درسش بهتر از جرالد نبود دست کم اندازه اون خوب بود و
علاوه بر اینها اندرو هم کلاسی جان بود.
آخرین نفر که مال بخش ادبیات بود،لوئیس بلانت کم حرف،گوشه گیر و جدی بود.خصوصیات اخلاقیش شبیه دریای آروم
و یک دستی بود که زیرش پراز زندگیه....البته هیچ دریایی حتی اگه بر حسب یه معجزه خوندن بلد بود مثل اون هر ثانیه
با یک کتاب دیده نمیشد.لوئیس تقریبا تو کتابخونه زندگی می کرد.با وجودی که خودم همیشه آدم تنبلی بودم،سخت کوشی
اونو تحسین می کردم؛آدم با اراده ای که برای رسیدن به هدفش سخت تلاش می کرد.
نفر پنجم،مثل خودم  عضو کلاس سی بود؛ویلیام رایان که هم کلاسی هاش دست و پا چلفتی صداش میزدن.
پسر حساس،خجالتی و همیشه مضطربی که انگار اغلب اوقات در حال فرار از چیزی یا کسی بود.وقتی حرف میزد،انقدر
آروم و شکسته بسته جملات رو ادا میکرد که اکثرا متوجه منظورش نمیشدی.اون همیشه یه کتاب کلفت با جلد سیاه که
روش نوشته بود ما و ستاره ها با خودش حمل می کرد و روزی چند بار اون رو روی پای چند نفر مینداخت.همکلاسیهاش
میگفتن خیلی خرافاتیه و تعجبی نداشت که رشتش ستاره شناسی بود.
نفر آخر،حتی اون زمان هم که بهش فکر میکردم،خوب میدونستم این یکی با همه ی ما فرق داره.سموئل سیمور،اسمی نبود
که کسی تو دبیرستان های کشور ما اون رو نشنیده باشه؛یه نابغه با افتخارات علمی و تحصیلی زیاد.
اون از جمله معدود دانش آموزایی بود که علاوه بر رشته تخصشیش،روان شناسی،دروس رشته های دیگه رو هم مطالعه
میکرد.رئیس شورای دانش آموزی،کاپیتان تیم والیبال،رهبر باند موسیقی مدرسه و عضو کلوپ های ادبیات و ستاره شناسی
وکلی هندوانه های دیگه زیر بغلش بود.پسر بی نظیری بود؛خوش اخلاق،مودب و محبوب همه بود.ولی....این موضوع
نمیتونست این حقیقت رو که اون پیچیده و اسرار امیز بود رو مخفی کنه و اینکه اون خاص بود و متفاوت ...چیزی که
مدتی بعد کاملا به درستیش پی بردم ؛اینکه اون نه تنها با ما،بلکه با اکثر آدمایی هم که میشناختم فرق داشت.
نمیدونم به خاطر احساسات عجیبی بود که داشتم یا به خاطر افکار درهم و برهمی که در مورد اون 6 نفر کرده بودم ،که
وقتی نفس بریده مقابل دفتر مدیر کدن وایسادم،کمرم تیر کشید؛احساس اشتیاق برای شروع ماجرایی تازه درحالی مثل
همیشه خامی و بی تجربگیم منو متوجه ضربان اضطراب آلود قلبم نکرد.
آره...اون روز ساعت 2 بعد ازظهر یه عصر برفی بود تو دبیرستان پسرانه ساندرلند...عصری که در اون همه چیز تغییر
کرد.  
2017/02/19 11:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #7
RE: داستان عمارت 703
امیدوارم از داستان خسته نشده باشینتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
به زودی قسمت پنجم رو قرار میدم.تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2017/02/21 10:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #8
RE: داستان عمارت 703
خیلی ببخشید که این قسمت انقدر دیر شد.

قسمت ششم
اتاق 03


-کارلوس!شمشیر رایرا رو پنهان کن...قبل از اینکه خیلی دیر بشه.
-ولی سرورم!این شمشیر...این متعلق به خاندان سلطنتیه؛ اگه پنهانش کنم ممکنه امنیت کشور به خطر بیفته!
-به من اعتماد کن،کارلوس! با پنهان کردن این شمشیر امنیت کشور تا مدتهای طولانی تامین میشه!
-ولی قربان،شمشیر رایرا رو کجا باید پنهان کنم؟
-خیلی زود می فهمی،کارلوس!خیلی زود!



-مشکی بود یا قهوه ای سوخته؟
حتی الانم که بهش فکر می کنم نمی تونم بگم اون در دقیقا چه رنگی بود؛فقط میدونم روش با حروف طلایی نوشته شده
بود:دفتر مدیر.
احساس اشتیاقی که چند دقیقه قبل تو وجودم موج میزد ساکت شده و جاش رو سردرگمی گرفته بود.یادم می آد دوبار در
اتاقش رو به صدا در آوردم و وارد دفترش شدم.
وقتی در رو پشت سرم بستم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد نور سفید رنگی بود که منبعش پنجره ی بزرگی بود که
انتهای اتاق قرار داشت.
برف می بارید؛سنگین و سرد.انگار هوا هم مثل قلب من گرفته بود.سرم رو از پنجره به سمت اتاقی که توش قرار گرفته
بودم چرخوندم.یه اتاق مجلل و باشکوه که داد میزد صاحبش آدم ثروتمندیه؛اتاقی با دکوراسیون مشکی و سفید،یه ست
مبلمان سفید،کاغذ دیواری های سفید-مشکی و در آخر یه کتابخونه ی بزرگ و قدیمی که ضلع شرقی اتاق رو کاملا
اشغال کرده بود.
همیشه از اون دفتر بیزار بودم...قبلا فکر میکردم یه توهمه ولی الان با پرداختن بهایی گزاف میدونم که احساسات آدما
هیچ وقت بهشون دروغ نمیگن.
یک دفعه یه صدا،یه صدای زیر،مردونه و ملایم فضا رو پر کرد:«اگه نگاه کردنت تموم شد،آقای تیلر،خوشحال میشم به
من نگاه کنی!» با شنیدن اون صدای آشنا و در عین حال غریبه از جا پریدم و به سمت صاحب صدا برگشتم؛مدیر
مدرسه ی ساندرلند،جرج کدن.
جرج کدن آدمی بود که همیشه ازش خوشم میومد و تحسینش میکردم.تقریبا میشه گفت برام یه الگو محسوب میشد ولی
الآن...وقتی یاد خامی خودم می افتم تمام ماهیچه های بدنم از خنده بی حس میشن.
میخواین بدونین اون چه شکلی بود؟!شاید براتون عجیب باشه ولی من و اون شبیه هم بودیم...ومن مثل همیشه فکر
میکردم اینم یه تصادفه.اونم مثل من موهای قهوه ای داشت البته یکی دو درجه روشن تر با چشمای نافذ،مرموز و
بی روح مشکی ؛چشمایی که همیشه احساس میکردم تو روح صاحبشون نفوذ میکنن.
اون قد بلند،چهارشونه و هیکلی بود.خوشتیپ،موفق،ثروتنمد و البته خیلی باهوش و میتونین با اطمینان بگین آرزوی هر
دختری بود.بچه ها میگفتن از خانواده ی محترم و خیلی سرشناسیه و من هر وقت بهش نگاه میکردم پیش خودم میگفتم
یعنی میشه منم یه روز شبیه این مرد بشم.
جرج کدن شخصیت عجیبی داشت؛آمیزه ای از هوش،مرموز و غیر قابل پیش بینی بودن بود.من شبیه مادرم بودم و
میتونم بگم یه سایه هایی از شباهت رو بین اون دوتا حس میکردم ولی خب...فکر کنم دیگه فهمیده باشین من قبلا چه
شخصیتی داشتم.
بگذریم...اون روز وقتی به سمت جرج کدن برگشتم دیدم یه جور عجیبی بهم خیره شده.خودم رو سریع جمع و جور کردم
و گفتم:«ببخشید،قربان!حواسم نبود.متوجه شما نشدم!»ولی اون که کاملا مشخص بود حرفم براش مهم نیست سریع سرش
رو تکون داد و لبخند مرموزی زد:«مهم نیست،آقای تیلر!بهتره زودتر بریم سر کارمون،مگه نه؟»
من با گیجی پرسیدم:«کار،قربان؟» اون که انگار از تعجب من لذت می برد گفت:«بله..کار،آقای تیلر!نمیخوای بدونی
برای چی اینجایی؟» دستپاچه گفتم:«نه قربان!اینطور نیست...البته که میخوام بدونم چرا اینجام ولی اِرر...پس بقیه
کجان؟» چشم های سیاهش برق زد:«کنجکاوی...خصلت خوبیه!حالا میتونم بگم چرا اون تورو انتخاب کرده!»
قبل از اینکه بتونم بپرسم اون کیه و منظورش چیه سریع از پشت میزش بلند شد،اومد و روبروی کتابخونه وایساد:«
به زودی می فهمی ،آقای تیلر!خیلی زود...گرچه...»مکثی کرد و لبخند مرموزش پر رنگ تر شد:« شاید بعدا آرزو
کنی ای کاش الان اینجا نبودی!»
وقتی اون لحظه اون حرف رو بهم زد نفهمیدم چه معنی سنگینی پشت اون جمله پنهان شده ولی الآن...الان که غرق
در خون اینجا دراز به دراز افتادم با تک تک سلول های وجودم معنی اون جمله رو درک میکنم؛آره...الان آرزو میکنم
ای کاش اون روز به دفترش نرفته بودم ولی خامی و بی تجربگی بدترین درد های دنیا هستن و اون خیلی راحت این
خامی رو در من تشخیص داده بود.
ازش پرسیدم:«منظورتون چیه؟» از سردی صدام جا خورد ولی بعد دوباره لبخند زد:«گفتم شاید،آقای تیلر! وشاید ها
تو زندگی قابل اتکا نیستن!» و با این حرف خیال من ساده و زودباور رو جمع کرد.
خم شد،چیزی شبیه ریموت کنترل رو از روی میزش برداشت ،به طرف کتابخونه گرفت و دکمه و قرمزی رو فشار داد
وبعد...چیزی اتفاق افتاد که باعث شد خون در رگ های من منجمد بشه.
هنوزم فکر کردن به اون لحظه مغزم رو بی حس میکنه ؛اونجا،جلوی چشمای حیرت زده من،اون کتابخونه ی بزرگ و
قدیمی از هم باز شد و در اوج ناباوری من یه در پشت کتابخونه ظاهر شد؛یه در خاکستری رنگ،قدیمی و پر از نقش و
نگار.
جرج کدن وقتی چشمای از حدقه در اومده من رو با دید با خوشحالی گفت:«تعجب کردی،مگه نه؟!تمام آدمایی که این
صحنه رو می بینن همین شکلی میشن!» وطوری این حرف رو زد انگار این کاملا عادیه که پشت هر کتابخونه ای
یه در مخفی باشه نه یه اتفاق نادر.
من با حیرت گفتم:«نمیدونم چی بگم...واقعا شگفت انگیزه!» اون که از تعجب من لذت میبرد با خونسردی گفت:«
همین طوره ولی متاسفانه آقای تیلر ما وقتی برای تعجب کردن نداریم. بیا...بقیه منتظر ما هستن و منتظر نگه داشتن
مردم اصلا کار مودبانه ای نیست!»اینو گفت و به سمت در رفت و منم گیج و مبهوت پشت سرش راه افتادم.
اون در رو نیم لا کرد و خودش وارد شد ولی وقتی دید من هنوز سرجام هستم با لحن کشدار و بی حوصله ای گفت:«
منتظر چی هستی،آقای تیلر؟!بیا تو...کلی کار داریم!»
ولی من برای مدتی از جام تکون نخوردم.چشم هام با احساسی شبیه ترس و دلهره به اون در عجیب خیره شده بودن و
من برای اولین بار تو عمرم هشدار های مغزم رو نادیده نگرفتم.از فرق سر تا نوک پام احساس میکردم اگر الآن وارد
این اتاق بشم دیگه برگشتی در کار نیست ولی بالاخره اون احساس ماجراجویی بهم غلبه کرد و باعث شد تکون بخورم
و به طرف در برم ولی قبل از اینکه وارد اتاق بشم متوجه کنده کاری عجیبی شدم که روی در وجود داشت؛چیزی
شبیه یه کد.عدد اول ناخوانا بود ولی عدد های بعدی اینها بودن؛03.
احساس میکردم این اسم برام آشناست .انگار جایی شنیده بودمش ولی یادم نمی اومد کجا ولی حالا دقیقا میدونم چرا اون
اسم برام آشنا بود.به دلیل مبهمی اون کد عجیب و مرموز مثل یه اثر هنری تو ذهنم حک شد و تا مدتهای طولانی باقی
موند ولی من اصلا فرصت نکردم بیشتر فکر کنم چون یکدفعه خودم رو دیدم که وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
تق...صدای بسته شدن در آخرین صدایی بود که شنیدم و بعد همه چیز یکدفعه تو سیاهی فرو رفت و به همین راحتی،
به راحتی باز و بسته شدن یه در،برای همیشه زیر و رو شد و این آغاز همه چیز بود.
2017/03/24 02:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #9
RE: داستان عمارت 703
سلام ببخشید دیر شد این قسمت .این قسمت چون طولانیه دو بخشش کردمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif

امیدوارم ازش لذت ببریدتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifمنتظر نظراتتون هستم تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif

قسمت هفتم:پروژه ی آلفا

بخش 1



-مارگارت،بلند شو!خواهش می کنم منو تنها نذار!
-متاسفم،آقای داگلاس ولی همسرتون از دنیا رفتن!
سکوت و بعد صدایی کودکانه در فضا پیچید:«پدر!چه اتفاقی برای مادر افتاده؟»
سکوت و بعد نجوایی ملایم وغریب:«چیزی نیست،اریک!مادرت...فقط خوابیده!خوابی که شاید دیگه هرگز ازش بلند
نشه!»
چند روز بعد...
-سایمون!می خوای با نقشه چیکار کنی؟!
-نقشه؟!
-آره،نقشه!نکنه یادت رفته،سای؟! امپراتور نگرانت هستن...میترسن آخرش کار دست خودت بدی!
-نیازی به نگرانی نیست،ویک!خیلی وقته میدونم میخوام نقشه رو کجا بذارم!جایی نزدیک قلبم...نزدیک مارگارت!

****

-چک...چک...چک...!
این صدای قطره های آبه که می خورن توی صورتم.انگار مدتی بود از هوش رفته بودم و دوباره به هوش اومدم.
همه جا تاریک و سیاهه؛چقدر این منظره برام آشناست.انگار این تاریکی و سیاهی رو قبلا جایی دیدم.
آروم آروم همه چیز رو به یاد میارم؛آره...قبلا این تاریکی رو یه جای دیگه هم دیده بودم.
اون روز تو اون اتاق با این تفاوت که اون موقع هر 7 نفرمون سالم بودیم و روح هیچ کدوممون هم خبر از جهنمی
که قرار بود به زودی توش قرار بگیریم نداشت.اون روز غرق در خون بودیم و هنوز چیزی نمیدونستیم.
تنها نقطه ی مشترک امروز و اون بعد از ظهر سرد و برفی تاریکی و سیاهیشه و اینکه اون روز هم مثل امروز
دیگه هیچ راه برگشتی باقی نمونده بود...نه برای من و نه برای بقیه.
یادم میاد اون روز وقتی در اتاق رو پشت سرم بستم اولین چیزی که دیدم سیاهی بود؛تمام اتاق تو تاریکی فرو رفته
بود و تنها روشنایی اتاق مال فانوس عهد بوقی بود که اون طرف اتاق جا خوش کرده بود.
با هزار مصیبت تونستم بفهمم اتاقی که توش هستم یه اتاق کوچیکه که کاغذ دیواری های خاکستری داره.
هیچ پنجره ای تو اتاق وجود نداشت.اتاق تقریبا خالی بود و به جز یه کتابخونه ی قدیمی که معلوم بود سالهاست
اونجاست،تنها وسایل باقی مونده شامل  یه میز دراز و مربع شکل به اضافه ی چند تا صندلی بود که دورش قرار
گرفته بودن و روی اون صندلی ها...اون 6 نفر نشسته بودن.
احساس ترس مبهمی همه ی وجودم رو فرا گرفته بود؛آخه من این جا تو چنین اتاق سرد و تاریکی چی کار میکردم؟!
مدیر برای چی مارو آورده بود اینجا؟! چرا تو دفترش همه چیز رو برامون توضیح نداد؟!
اینها سوالایی بودن که اون لحظه تو ذهنم جریان داشتن ولی صدای سرد جرج کدن اونا رو از بین برد:«غریبی نکن،
آقای تیلر!بیا و به ما ملحق شو!» ومن مثل یه بره ی مطیع جلو رفتم و بدون اینکه به بقیه نگاه کنم کنار ویل ولو شدم.
وقتی سرم رو بلند کردم تازه فهمیدم بقیه دارن به من نگاه می کنن ولی قبل از اینکه بخوام کاری بکنم مدیر کدن با
لبخند کشداری گفت:«خیله خوب،حالا که هممون اینجاییم چرا با همدیگه آشنا نشیم؟!گرچه شما همدیگه رو دورادور
می شناسین ولی چون قراره از این به بعد با هم باشین چطوره بیشتر همدیگرو بفهمین!»
بعد سرش رو به طرف چرخوند و گفت:«خوب،آقای تیلر!شما چرا شروع نمی کنی؟!»من که جا خورده بودم
پرسیدم:«من؟» لبخند مدیر تبدیل به پوزخند شد:«بله،شما،آقای تیلر!مگه به غیر از تو ادوارد تیلر دیگه ای هم
اینجا هست؟!» از طعنه اش اصلا خوشم نیومد..
سرم رو چرخوندم و آروم گفتم:«ادوراد تیلر هستم.از آشنایییتون خوشبختم!»جرج کدن با یه لبخند تصنعی
گفت:«خیله خوب،نفر بعدی!» ویلیام که تقریبا تو صندلیش مچاله شده بود با اضظراب گفت:«و..ویلیام رایان هستم
.خوشبختم!»دلم براش سوخت.ویلیام آدم حساسی بود و تحمل چنین محیطی حتما براش خیلی سخت بود ولی از طرفی
وقتی فهمیدم فقط من مضطرب نیستم خیالم راحت تر شد.
لوئیس،مثل همیشه خونسرد و بی احساس،انگار نه انگار چیزی شده کوتاه گفت:«لوئیس بلانت!خوشبختم.»
به خونسردیش حسودیم شد.نفر بعدی جرالد بود.آروم به نظر می رسید ولی چیزی تو چشمای فندقیش موج میزد که
بی شباهت به نگرانی من نبود.لبخند کم رنگی به من که خیره نگاهش می کردم زد و گفت:«جرالد دیویس هستم!
از آشناییتون خوشبختم!» و بعد به سمت پسری برگشت که داشت با چشمای روشنش اتاق رو برانداز می کرد.
اون پسر با بی اعتنایی گفت:«جان کارتر هستم! از آشناییتون خوشبختم،رفقا !» پشت لحن بی اعتناش رگه هایی
از طنز موج میزد.چقدر از این آدم قوی و شوخ خوش میومد.وقتی جرج کدن دید نفر بعدی نمیخواد چیزی بگه
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:«آقای پارکر؟!شما نمیخواین چیزی بگین؟» اندرو سرش رو بلند کرد و با چشمای
سبزش که سردی ازشون می بارید به کدن نگاهی انداخت و با لحن آرومی گفت:«اَندرو پارکر!خوشبختم!»
با شنیدن این لحن سرد همه با تعجب به اَندرو نگاه کردن.این اولین باری بود که کاپتان خوش اخلاق تیم شنا رو انقدر
سرد و بی اعتنا می دیدم.جرج کدن با همون نیشخند آزار دهندش گفت:«خیلی هم عالی و شما آقای...»
صدای عمیق،ملایم و آروم سموئل فضا رو پر کرد:«سموئل سیمور هستم.از آشناییتون خوشحالم،بچه ها!»
سرم رو به طرفش چرخوندم و وقتی دیدم اون چشم های آبی با جدیت به کدن نگاه میکردن لبخند زدم.تا وقتی
سم اونجا بود هیچ خطری ما رو تهدید نمیکرد.

 
2017/03/31 11:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
زاواره
کاربر حرفه ای



ارسال‌ها: 2,327
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 419.0
ارسال: #10
RE: داستان عمارت 703
قسمت هفتم بخش دوم:

جناب مدیر پوزخند زنان گفت:«خیله خوب،حالا که با هم آشنا شدیم بهتره بریم سر اصل مطلب!»
تمام بچه ها بهش خیره شدن:«من امروز شما رو اینجا جمع کردم تا خبر خیلی مهمی رو بهتون بدم.اینکه شما 7 نفر برای
یه پروژه ی خیلی خاص انتخاب شدین.پروژه ای که اگر تو انجامش موفق بشین بقیه ی زندگیتون تو آرامش و رفاه کامل
می گذره!»جرالد با جدیت پرسید:«چه پروژه ای؟»جرج کدن لبخند کم رنگی زد:«مثل همیشه رک،آقای دیویس!
اسم این پروژه،پروژه ی آلفاست.پروژه ای که نمیتونین قبولیش نکنین یعنی به نوعی اجباریه!»من با تعجب پرسیدم:«
اجباری؟منظورتون چیه؟!»جرج کدن سرش رو به نشونه ی تاکید نشون داد:«بله،اجباری،آقای تیلر!یعنی چه بخواین چه
نخواین باید انجامش بدین.حالا فهمدین چی گفتم؟!» از توهینی که من کرده بود مثل آتیش می سوختم.انگار داشت با یه آدم
کودن و کند ذهن حرف میزد.اندرو که انگار مثل من از این زبون درازی اصلا خوشش نیومده بود به سردی پرسید:«حالا
میشه بفرمائین این پروژه ی خیلی مهم چی هست؟!»از شنیدن این حرف دلم خنک شد.توی لحن سرد اندرو،تمسخرو
سرزنش موج میزد.جرج کدن که انتظار چنین حمله ی ناگهانی رو نداشت سریع خودش رو جمع و جور کرد و این کارش
باعث شد لبخند عجیبی رو چهره ی جان جاخوش کنه:«البته.همه ی شما حتما اسم عمارت 703 رو شنیدین،درسته؟»
با شنیدن این اسم احساس کردم قلبم به شماره افتاده.رنگ از صورت ویلیام پرید.نگاه جان مثل سنگ شد.دستای جرالد مشت
شد.سایه ای تاریک صورت سموئل رو پر کرد،صورت لوئیس چند درجه روشن تر شد و اَندرو لب هاش رو با تمام قدرت
بهم فشار داد.بالاخره لوئیس کسی بود که در کمال ناباوری سکوت رو شکست:«منظورتون همون عمارت قدیمی تو جزیره
کاستره؟»لبخند شومی روی صورت جرج کدن نشست.انگار از واکنش ما لذت میبرد:«همین طوره،آقای بلانت!همون
عمارت.امپراتور چند روز پیش به من دستور دادن تا شما 7 نفر رو برای بررسی اون عمارت به مدت 3ماه بفرستم به
جزیره ی کاستر!»جان با حیرت گفت:«هی هی،اصلا معلوم هس اینجا چه خبره؟! امپراتور؟! آخه چرا ایشون باید بخوان
7تا دانش آموز دبیرستانی مثل ما به یه جای پرتی مثل کاستر برن؟! و از اون بدتر چی کار کنیم؟! راز عمارت قدیمی
و عجیب و غریبی رو کشف کنیم که محل هزار تا اتفاق عجیب و غریب تره؟»
اَندرو سرش رو به نشونه ی تاکید تکون داد:«حق با کارتره! کارآگاه دقیقا برای همین کارهاست،نه 7 تا دانش آموز
معمولی!»
نیش جرج کدن تا بنا گوشش در رفت:«کاملا حق با شما دو نفره،آقای پارکر! این سوال منم هست.چرا شما 7 نفر برای
کار خطرناکی که از عهده ی هیچ کارآگاهی برنیومده انتخاب شدین؟!»اون مکثی کرد و لبخند زنان سوال ما رو جواب داد
یا یه چیزی شبیه جواب:«ولی میدونین چیه؟!شما امپراتور رو به اندازه ی من نمی شناسین.ایشون هیچ کاری رو بی دلیل
انجام نمیدن و حتما برای این کارشون دلیل خوبی داشتن.»
من که کم کم داشت از این قضیه خوشم میومد با هیجانی که نتونستم مخفیش کنم گفتم:«چرا که نه!» همه به جز جان و سم
برگشتن و با تعجب به من خیره شدن:«این ممکنه فرصت خوبی برای ما باشه تا خودمون رو امتحان کنیم.
خیلی هیجان انگیزه،شما این طور فکر نمی کنین؟!» جرالد با تعجب زمزمه کرد:«خودمون رو امتحان کنیم،ها؟»
جرج کدن گفت:«حق با آقای تیلره!یکی از خصوصیاتی که دانش آموزای این دبیرستان باید داشته باشن ،روحیه ی
ماجراجویه و همچنین ریسک پذیری.همون طور که خودتون می دونین اکثر دانش آموزای ما در آینده پست های خیلی
مهمی می گیرن که اکثرا خطرناکن.اگه شما نتونین الآن چنین ریسکی بکنین از کجا معلوم بعدا بتونین با خطرای زندگیتون
مواجه بشین؟» من که شدیدا تحت تاثیر این حرف قرار گرفته بودم سرم رو به نشونه ی موافقت تکون دادم.
ویلیام هم آروم تر شده و به فکر فرو رفته بود.کاملا مشخص بود این موضوع جرالد و لوئیس رو به هیجان آورده؛اونها
هر دوتاشون آدمایی بودن که برای رسیدن به هدفشون خیلی جدی بودن و از هر فرصتی برای رشد کردن استفاده میکردن.
موقعیت خاصی مثل پروژه ی آلفا هم که باعث میشد بتونن توانایی هاشون رو بروز بدن بدون شک براشون خیلی جالب
بود.سردی اندرو هم کمتر شده بود انگار اون هم به نوعی با حرف های جرج کدن موافق بود.
وقتی به طرف جان برگشتم هیچ هیجانی نه تو صورت اون نه تو صورت سم دیده میشد.گیج شدم...یعنی اونها به چی فکر
میکردن؟!
بالاخره جان آهی کشید و گفت:«انگار تنها کسی که اینجا مغزش کار میکنه من و سم هستیم.ببینم مگه شما عقلتون رو از
دست دادین؟!فکر می کنین میخوایم بریم پیک نیک که این طور هیجان زده شدین؟! پیش خودتون خیال کردین میخوایم
بریم تفریح؟! ما قراره بریم عمارت 703...میدونین عمارت 703 کجاست؟! بدنام تر ازاین عمارت تو کل پنج قلمرو
وجود نداره.مرگ های عجیب که حسابشون از دست در رفته،اتفاقای شوم و غیر قابل توضیح و مثل دیده شدن انواع نور
از یه عمارت قدیمی ،صداهای عجیب و غریب و اینها فقط چن تا نمونه از صد تا اتفاقیه که سالهاست اونجا می افته.
انقدر بدنامه که حتی صاحبش هم رهاش کرده و رفته...حتی مردم محلی هم جرئت نمیکنن به اون عمارت نزدیک بشن.
من آدم خرافاتی نیستم اما ده تا اتفاق رو میشه انکار کرد ولی وقتی کار به صدها میرسه دیگه کاریش نمیشه کرد جز قبول
کردنش!» سموئل سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد و با لحنی ملایم گفت:«جان درست میگه.گرچه شما هم حق
دارین و این ممکنه فرصت خوبی برای ما باشه تا توانایی هامون رو به نمایش بذاریم ولی حتی کارآگاه های کار کشته
هم نتونستن علت این اتفاقات رو بفهمن.علاوه بر اون...»مکثی کرد و نگاهی عمیق و موشکافانه به کدن انداخت:«
اگر پامون به اونجا برسه احتمال برگشتنمون از انگشتای دستم کمتره،درست نمی گم،آقای مدیر؟»
نمیدونم چرا ولی احساس کردم کلمهیمدیر رو با نوعی انزجار به زبون آورد.با شنیدن این حرف سکوت سنگینی اتاق رو
پر کرد.ناگهان جرج کدن شروع به خندیدن کرد؛خنده ای طولانی و پر سر وصدا و بعد با لحنی که تحسین درش موج میزد
گفت:«این منصفانه نیست.من بین 7 تا پسر گیر افتادم که یکی از اون یکی باهوش تره.» ولی بعدش نفس عمیقی کشید و
با لحنی جدی گفت:«ولی درست حدس زدی،آقای سیمور!احتمال زنده برگشتنتون از این پروژه خیلی کمه!»
ویلیام با اضطراب گفت:«پس...پس بهتره همه چیز رو اینجا تموم کنیم.من نمیخوام درگیر این مسئله بشم!» وقتی به مرگ
فکر کردم بدنم بی حس شد.اندرو با جدیت گفت:«ای کاش قضیه به همین سادگی بود،رایان!ولی...» جرالد با لحنی عبوس
حرف اندرو رو تموم کرد:«خودت میدونی نتیجه ی سرپیچی از دستور امپراتور چیه!اعدام یا حبس ابد...و من ترجیح میدم
حداقل اگه قراره بمیرم قبلش شانسم رو امتحان کنم!»
کدن لبخندی زد:«تصمیم هوش مندانیه،آقای دیویس!فکر می کنم بقیه هم با نظر تو موافق باشن،این طور نیست،آقایون؟!»
جان نگاه سردی به مدیر انداخت:«ببینم مگه اصلا نظر ما هم مهمه؟!» مدیر که جا خورده بود پرسید:«ببخشید؟!»
جان با خونسردی ولی جدیتی که پشت همه رو لرزوند گفت:«شما که مارو انقدر احمق فرض نکردین،جناب مدیر؟!
ما بدون اینکه بخوایم اومدیم اینجا...بدون اینکه بخوایم جزوی از این پروژه شدیم .شما از مدت ها قبل همه ی اینها رو
برنامه ریزی کرده بودین.نه...بهتره اینطوری بگم...»اون به جلو خم شد،با چشمای روشنش به کدن نگاه کرد و گفت:«
از وقتی پامون رو گذاشتیم تو این اتاق همه چیز تموم شده.دیگه حتی اگرم بخوایم راه برگشتی در کار نیست.به عبارتی
از وقتی اومدیم اینجا پروژه ی آلفا شروع شده.اگه ما اینجاییم هم فقط به خاطر اینه که شما ببینین ما میتونیم از پس این
پروژه بر بیاییم یا مهم تر از اون...»لبخندی صورت جان رو پوشوند:«شاید فقط خواستین کنجکاوی خودتون رو ارضا
کنین!» با شنیدن این حرف ها همه به جز سم مات و مبهوت به جان خیره شدن انگار جان افکار اونو به زبون آورده بود.
مدیر کدن مدتی جان رو نگاه کرد و بعد خنده ی طولانی و کشداری کرد:«آقای کارتر!آقای کارتر!باید بگم تو یکی از
باهوش ترین آدمایی هستی که تابحال دیدم.حیف که زیاد علاقه نداری وگرنه بدون شک جزو کلاس الف میشدی.
همون طور که فکر میکردم نمیشه تو رو فریب داد.حق باتوئه...خیله خوب...مچم رو گرفتی!»
من با حیرت گفتم:«یعنی جان درست میگه؟!»اندرو سرش رو به طرف من چرخوند.تو چشمای سبزش برق عجیبی
می درخشید:«البته.منم به این موضوع مشکوک بودم ولی حالا همه چیز سرجاشه!»
کدن بالاخره خندش رو کنترل کرد و گفت:«خوب،پسرا! همون طور که آقای کارتر گفت پروژه مدت هاست که شروع شده
و اومدن شما به اینجا فقط یه سنجش بود.»سموئل نفس عمیقی کشید:«فکرشو میکردم!»
ویلیام پرسید:«منظورت چیه؟» سم نگاه سردی به کدن انداخت و گفت:«همه ی این سوال و جواب ها فقط به این خاطر
بوده که توانایی های ما رو ارزیابی کنن و ببینن با آنالیز های قبلیشون از شخصیت ما جور در میاد یا نه!»
مکثی کرد و ادامه داد:«و این طور هم که معلومه ما قبول شدیم!»
جرج کدن نیشخندی زد:« هوش شما واقعا تحسین برانگیزه،آقای سیمور! شما قبول شدین.شما فاکتورهای لازم
رو برای این پروژه دارین.شما امتحان رو با موفقیت پشت سر گذاشتین!»
اون با لبخند ادامه داد:« حالا مطمئنم هیچ کس مناسب تر از شما 7 نفر برای این ماجراجویی نیست.
هرکدومتون خصوصیات منحصر به فردی دارین که مطمئنم تاحالا فهمیدین و بعدا هم بیشتر بهشون پی می برین!
به همین خاطر دیگه لازم نمی بینم بهشون اشاره ای کنم.حالا میریم سراغ جزئیات....»
مدیر کدن با لحن جدی گفت:«شما 7 نفر فردا راس ساعت 9 صبح تو فرودگاه فلای جمع شین.یه هواپیمای خصوصی
شما رو به جزیره ی کاستر میبره.درضمن تو این مدت که اونجائین یکی از مامورای امپراتور مراقب شماست و نیازهاتون
رو بر آورده می کنه.تا جایی که میتونین وسایلی که لازم دارین رو بردارین...»
نیشخندی مرموز صورتش رو پوشوند:«چون ممکنه تا مدت ها به خونه برگردین!»


 
2017/03/31 11:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,541 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,148 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 924 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,077 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,116 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان