زمان کنونی: 2024/05/14, 07:48 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/14, 07:48 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان « تغییر بزرگ »

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #4
RE: داستان « تغییر بزرگ »
قسمت دوم
بالاخره زنگ خونه خورد. بدون اینکه با مهسا خداحافظی کنم، از کلاس بیرون اومدم.
_ رها صبر کن منم بیام...
اونقدر ذهنم درگیر بود که اصلا صداشو نشنیدم.
سوار سرویس شدم و تا وقتیکه به خونه رسیدیم، حتی یه کلمه هم با رویا حرف نزدم.
کیفمو روی تخت انداختم و روی صندلی پشت میز تحریر نشستم.
چشمامو بستمو دستامو دو طرف سرم گذاشتم. من چم شده؟ آدمی نیستم که خیلی به این چیزا اهمیت بدم. پس چیه که انقدر اذیتم میکنه؟
به کتابای گوشه ی میزم نگاهی کردمو یکی رو برداشتم تا شاید با سرگرم کردن خودم، یکم بهتر بشم.
داستانش درمورد کسی بود که به اطرافیانش اهمیت نمیداد و براش مهم نبود دیگران چی فکر میکنن...
کنجکاو ادامشو خوندم. بعد از 3 ساعت بالاخره به پایانش رسیدم :
« ... او متوجه ی اشتباه خود شد اما افسوس که دیگر برای پشیمانی دیر شده و درحالیکه تنهای تنها بود، چشمانش به سیاهی مطلق روی آورد... »
حالم بهتر که نشده بود هیچ... بدترم شدم. کتابو بستمو گذاشتم کنار.
پیشونیمو بالای دستام که روی میز بودن، گذاشتم.
آخه یعنی چی؟ این کتابو من کی گرفتم؟ واقعا که مزخرف ترین داستانی بود که خوندم...
ولی تقریبا وضعش مثل من بود... یعنی منم......
هه خنده داره. اون فقط یه داستان بود.
اصلا من کجا و اون کجا. اون خانواده ای نداشت برعکس من... تازشم کی گفته رفتار من غلطه؟
« نبخشیدمت »
به منچه اون دیگه مشکل خودشه. باید یه خورده جنبشو بالا ببره. درسته ... بی دلیل از درسای امروزم گذشتم...
امروز میخوام خیلی عادی رفتار کنم. انگار نه انگار که چیزی شده...
دوباره با صدای بلند به بقیه سلام کردم و طبق انتظارم فقط چند نفر جواب دادن. مهسا هنوز نیومده بود.
سیما که اومد، با نیشخندی رو به بقیه طوریکه من بشنوم گفت: واقعا که بعضیا روشون خیلی زیاده. اگه من بودم چند روزی رو مدرسه نمیومدم.
اصلا به خانوادم اصرار میکردم که توی خونه درس بخونم. اینجوری لااقل باعث نمیشدم بقیه به خودشون فشار بیارن تا تحملم کنن...
هر چند از آدم خودخواهی مثل تو نباید چنین توقعاتی داشت...
میخواستم جوابشو بدم ولی جواب ابلهان خاموشیست. بلند شدم تا برم بیرون که زهرا گفت: اونقدر خودخواهه که حتی براش مهم نیست مهسا از اینجا بره... واقعا که خالی از هیچ احساسیه...
سرجام ایستادمو فورا برگشتم: چی؟؟؟؟؟؟
_ یعنی میخوای بگی نمیدونستی قراره مهسا بره؟ واقعا که آبروی هرچی دوسته بردی...
_ مهسا میخواد بره؟ کجا؟ برای چی؟ کی؟
فقط یه کلمه گفت: امروز...
و رفتن سرجاشون نشستن چون معلم اومد داخل...
دوباره همون احساس... به صندلیه خالیه مهسا کنار پنجره خیره شدم. اون عاشق طبیعته بخاطر همینم از وقتیکه یادم میاد، کنار پنجره نشسته...
امروزم خیلی سریع گذشت.... تصمیم گرفتم پیاده برگردم خونه.
تو فکر بودم که چرا مهسا بهم نگفت. منو اون دوستای صمیمی همیم. یعنی فقط من اینطور فکر میکنم؟ نههههه اون چنین آدمی نیست...
_ رهااااااااااااا
صدای مهسا بود. نفس نفس زنان بهم رسید...
سریع گفتم: چرا امروز نیومدی مدرسه؟
_ اول سلام. دوم مگه بچه ها بهت نگفتن؟
_ آها یعنی منتظر بودی از زبونه بچه ها بشنوم؟
_ خب چیکار میکردم. نمیتونستم بهت بگم. نمیخواستم ناراحتت کنم
_ ناراحت؟ چرا باید ناراحت بشم؟؟
با تعجب بهم نگاه کرد...
_ چرا اینجوری نگام میکنی؟ حالا کجا میخواین برین؟
_ اممم خب برای تحقیقات پدرم مجبوریم چند سالی رو بریم آلمان...
_ خوبه... موفق باشی. دلم برات تنگ میشه. خب باید برم. خداحافظ
راه افتادم. هیچی نگفت. ولی چند لحظه بعد با خنده گفت: خداحافظ رها... تو هم موفق باشی. خیلی مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه. اگه تونستم بهت زنگ میزنم...
دیگه هیچ صدایی ازش نشنیدم. چی شد؟ همین؟؟ باید برم خداحافظ؟ رها چت شده؟ ارزش مهسا همینقدر بود؟
مگه کاره بدی کردم؟ خب نمیتونستم کاری کنم نره که... اون خودش منو خوب میشناسه و مطمئنن توقع نداره براش گریه کنم. اینکارا برای بچه هاست...
تو اتاقم نشسته بودم. سکوت تلخی بود. همچنان همون احساسو داشتم. آخه این چیه؟ نکنه مریض شدم؟ نه بابا هیچ علائمی ندارم.
میرم جلوی آینه و به عکسایی که کناره هاش چسبوندم نگاه میکنم. عکسای منو مهسان. ما خیلی جاها باهم رفتیمو کلی خوش گذروندیم.
چشمام روی عکسا موند. تازه فهمیدم. این احساس. یعنی من تنهام؟ تنها شدم؟ واقعا آدمه خودخواهیم؟ امکان نداره...
سریع سمت اتاق مامانم دویدم... آروم در اتاقشو باز کردم. سخت مشغول طراحی بود. مثل اینکه بهش یه پروژه ی خیلی بزرگ دادن. خیلی آروم درو بستمو اومدم بیرون: نمیخوام مزاحمش بشم...
به طرف اتاق رویا رفتم. میخواستم درو باز کنم که صدای خنده ی اونو دوستاشو شنیدم. بازم بجای درس خوندن دارن بازی میکنن...
دویدم سمت اتاق خودمو گوشه ی دیوار نشستمو زانوهامو بغل کردم. اطرافو گشتم تا بین قفسه ی کتابا و قفسه ی عروسکا، عروسک خرگوش نسبتا بزرگمو پیدا کردم. اونو از بچگیم تاحالا دارم.
گرفتمش و برگشتم سرجام. به صورتش نگاه کردم: بازم فقط منو تو موندیم... دوست...
محکم بغلش کردمو بی صدا شروع کردم به گریه کردن... من نمیخوام تنها باشم... نمیخوام نمیخوام نمیخوام
_ مهسا... دلم برات تنگ شده...
ادامه دارد .............
2017/02/19 05:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان « تغییر بزرگ » - Dazai.B - 2017/02/19 05:54 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,535 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,144 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 919 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,072 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,114 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان