زمان کنونی: 2024/05/17, 04:31 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 04:31 AM



نظرسنجی: چطوره ؟؟
خیلی خوبه
متوسطه
بده
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان " زندگی زیباست!! "

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #11
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت نهم
سورا :
همونجا روی نیمکت خوابم برده بود. برف میومد. دونه های برف یکی یکی روی صورتم فرود میومدن. سردم بود. ولی نمیخواستم بلند شم. ای کاش زمان می ایستاد تا من دوباره اراده ی قبلیمو بدست میاوردم...
چه گرمه!! یدفعه احساس کردم یه چیز گرم روم گذاشتن. آروم چشمامو باز کردم. از بس گریه کرده بودم، چشمام داغ شده بود و میسوخت.
یه پتو روم بود. سرمو بلند کردم : ت...ت...ت...تای !!!!!!!!
باورم نمیشه. اون از کجا فهمیده من اینجام؟ چرا اینجوری نگام میکنه؟ از چی ناراحت شده؟
با تعجب گفتم: چ...چ...چی شده؟
رو زانوهاش خم شد و گفت: تو بهم بگو چی شده؟ چی باعث شده که اینجوری گریه کنی؟
_ گ...گریه؟ کی گفته من گریه کردم؟
_ کسی نگفته ...
به بالای ساختمون بیمارستان اشاره کرد. دقت که کردم فهمیدم منظورش چیه. او...اون اتاقه تای بود؟ من درست روبروی اتاقش گریه میکردم؟ یعنی اون منو دید؟؟
دستامو که روی پتو بود، محکم مشت کردمو فشار دادم. لعنتی... آخه چرا حواسم نبود؟
_ سورا...
صداش منو به خودم آورد. تو چشمام نگاه کرد و گفت: اتفاقی افتاده؟
مشخصه که بدجور نگرانم شده. سرمو آوردم پایین. اونم سرشو کج کرد و گفت: نمیخوای بگی چی شده؟ میدونی وقتی از بالا دیدمت که چجوری گریه میکنی چه حالی شدم؟
_ نمیخواد نگران من باشی. فقط به خودت فکر کن. بهتره بری داخل ... پس شال و ژاکتت کو؟ میخوای سرما بخوری؟
_ صبر کن صبر کن... یعنی چی به فکر خودم باشم؟ یعنی داری میگی گریه ی خواهرممو ببینم و بگم هیچی ندیدم؟
_ دقیقا... الآن فقط خودت مهمی...
_ چی داری میگی؟ اگه... اگه نگی موضوع چیه اونوقت... من... منم... همینجا میشینم و زار زار گریه میکنم....
یه احظه ی خیلی کوتاهی خندم گرفت: آره تو راست میگی. ناسلامتی یه بچه کوچولویه 4 ساله ای دیگه
_ میخوای امتحانم کنی ببینی اینکارو میکنم یا نه؟
_ تای جدی میگی؟
_ معلومه. دلیلی ندارم که شوخی کنم. خودتم خوب میدونی به اندازه ای ضعیف شدم که سریع گریم در بیاد. ولی بخاطر تو سعی میکنم جلوی خودمو بگیرم. من بیشتر و بهتر از هرکسی میدونم باید نگران خودم باشم یا نه. الآنم خیالم از بابت خودم راحته چون قصد ندارم قبل از 20 سالگیم بمیرم. حالا میگی چه اتفاقی افتاده یا..........
بخاطراینکه بغضمو نگه داشته بودم، دستام شروع به لرزیدن کردن. نذاشتم ادامه بده و گفتم: تای قول بده که پیشم میمونی. نمیخوام که توهم مثل مامان و بابا تنهام بذاری. من... من میترسم. ازون قولایی بده که هیچوقت زیرش نمیزنی.
مثل اینکه شوکه شده بود. چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد و بعد چندتا پلک زد و آروم گفت: خب... پس اینجوریاس
دستشو روی سرم گذاشتم و با لبخندی گفت: من قبلا این قولو به خودم دادم. به تو هم قول میدم.
دست دیگشو مشت کرد و گذاشت روی قلبش و ادامه داد: تای نیستم اگه رو قولم نمونم. عمرا بذارم آبجی گلم بترسه. خودم تا آخر پیشتم...

چند هفته گذشته و تقریبا همه چیز به روال عادی برگشته. حرفای تای انگیزمو چندین برابر کرده بود و منم همچنان تو کتابخونه به سر میبردم.
اما امروز کتابخونه منطقه ی قرمزه. نباید حتی یه قدمم پامو بذارم توش. امروز تولده تایه. میخوام حسابی خوشحالش کنم. بعد از اینکه کیکو سفارش دادم، رفتم سراغ کادو... دلم میخواست تا دوستاشم بگم بیان ولی قبلنم که میخواستن بیان دیدنش، اون گفت که لازم نیست کسی بیاد عیادتش...
دیگه هوا داشت تاریک میشد. به بهانه ی خستگی تایو فرستادم بره بیرونو یه چیز برام بیاره. خودشم تعجب کرده بود که ازش چنین درخواستی کردم. مطمئنم فراموش کرده امروز چه روزیه.
خیلی سریع اتاقو تزیین کردم و کیک و کادوشو روی میز گذاشتم. چند دقیقه بعد وقتی اومد تو، با دیدن بادکنکای روی دیوار و چیزای دیگه ماتش برد. منتظر همین قیافش بودم و سریع با دوربین یه عکس ازش گرفتم و با خنده گفتم: تولدت مبارکککککککککک
آروم پلاستیک دستشو یه گوشه گذاشتو اومد کنار میز: امروز تولدمه؟؟
_ بععله امروز 16 سالت شدهههههههه
_ واو زمان چه زود میگذره ها... (نگاهی به کادوش کرد و با خنده ادامه داد ) این قسمتشو خیییلی دوست دارم
میرم جلوشو میگم: عاعا. اول کیک بعد اون
_ بااااااشه پس بیا زودتر این مرحله رو تموم کنیم تا به مرحله ی اصلیش برسیم
شمعارو روی کیک گذاشتمو روشنشون کردم. دو تا بادکنکو گرفتمو به هم میزدمشون و شعر تولدو میخوندم: تولد تولد تولدت مبارک... مبارک مبارک تولدت مبارک......... بیا شمع هارو فوت کن تا صدسال زنده باشی بیا شمع هارو فوت کن تا صدسال زنده باشی.....1....2...........3
بلافاصله شمعارو فوت کرد و منم همینطور بالا پایین میپریدم و دست میزدم... کم مونده بود پرستارا بیان منو بندازن بیرون... کیکو بریدم و تو ظرف گذاشتم. تای عاشق شکلاتای روی کیکه.
گفت: امممممم وایی نگاشون کن دارن بهم چشمک میزنن یدفعه همرو بخورم... هعی خدا. حیف که نمیتونم بخورم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: نمیتونی؟ چرا؟؟؟؟
_ دختره خوب دکتر مگه نگفته نباید شیرینی جات مخصوصا کیک و شکلات بخورم؟
_ عه خب آره ... ولی فقط یه باره ...
_ نه دیگه. وقتی گفت نباید یعنی نباید. ولی تو باید جرمه نخوردن منو به دوش بکشی
_ ها؟ چراااااااااا؟؟
_ تو باید به جای منم بخوری. وقتی تو بخوری انگار من خوردم پس فرقی نداره. حالا شروع کن
خندیدم و گفتم : اطاااااعت
سختم بود جلوش اونم زمانی که میدونم خیلی دلش میخواد، تنهایی بخورم. ولی چون ازم خواسته بود منم شروع کردم. دوتا برشو خوردم و گفتم : خب خب حالا نوبت کادوته
دستاشو بهم زد و گفت: کیکه که خیلی خوشمزه بود حالا ببینم کادوم چیههههههه؟
کادوشو جلوش گرفتم . خیلی دوست دارم ببینم ازش خوشش میاد یا نه. آخه امروز هرچی گشتم نتونستم چیزه مناسبیو براش پیدا کنم بخاطر همین خودم یه چیزی درست کردم.
گرفتتش و آروم تکونش داد: یعنی چی میتونه باشه؟
از کاراش خندم میگرفت . گفتم: بازش کن ببین چیه
خواست کاغذشو باز کنه که به سرفه افتاد. سرفش خیلی شدید بود. نگران شدم و رفتم کنارش: تای خوبی؟
سرفه بهش اجازه نمیداد حتی یه کلمه حرف بزنه. دستشو که تکون داد متوجه ی قرمزیش شدم. خون بود. سرفه هاش خونی بود.
_ تای ... تای ...
حالش بد شده بود. باید خیلی زود دکترو خبر میکردم. سریع از اتاقش بیرون اومدم و دکتر و پرستارو خبر کردم. وقتی داخل اتاق شدیم ،یخ زدم. تای روی زمین افتاده بود. از بینی و دهنش خون میومد.
حتی نمیتونستم پلک بزنم. یکی از پرستارا منو بیرون برد و درو بست.
همونجور روبروی در اتاق ایستاده بودم که وسایل تو دست پرستاری که بیرون اومد، منو به خودم آورد. اون کادوی تای بود. رفتمو از دستش گرفتم. رو یه صندلی نشستم و بازش کردم.
یه قابه عکس بود. ولی نه یه قابه عکسه معمولی... من اونو با تموم وجودم با دستای خودم براش درست کرده بودم. اونو با گلبرگای گلی درست کردم که تای عاشقشون بود. چندتا گلخونه رو گشتم تا پیداش کردم. اون عکس. همونیه که تابستونه ساله پیش منو تای کنار دریاچه ی وسطه جنگل گرفته بودیم. هردومون این عکسو خیلی دوست داریم. تو عکس، به تای نگاه میکنم. اون خنده. از بس خندیده بود چشماش بسته شده بود.
تو یه لحظه همه جا تار شد و قطره های اشکم روی صورت تای میریختن. سرمو بلند کردم و عکسو تو بغلم گرفتم: تای یادت نره بهم قول دادی...

ادامه دارد.................
2017/01/30 04:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #12
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت دهم
سورا :
یک هفتست که همینجا روی صندلی جلوی تختش نشستم. دیگه برف نمیباره. اتاق سوت و کور و تاریکه. به تخته خالیه تای نگاه میکنم. 
اون خنده ها اون گریه ها اون عصبانیت و نگرانی ها. چرا یهو خاموش شدن؟ چرا دیگه تنهایه تنها شدم؟ چرا ادما همیشه بدقولن؟ چرا تای پایه قولش نموند؟
بدون اینکه پلک بزنم اشکام پایین میومدن. چرا دارم گریه میکنم؟ همه گفتن باید واقعیتو بپذیرم. همه ی دوستام حتی خالم بهم گفتن از اولم بیماری اون کشنده بود.
گفتن من این موضوع رو باید قبول کنم و به زندگیم برسم. اما آخه من چطور میتونم اینکارو کنم؟
 از روی صندلی بلند میشم. قاب عکسه روی میزو برمیدارم. چرا حتی فرصت نکرد کادوشو ببینه؟ چرا نباید می فمهیدم ازش خوشش اومده یا نه؟ چرا؟؟؟؟؟
درونم خالی شده بود. عین مرده های متحرک بودم با این تفاوت که ذهنم پر از چراهایی بود که حتی نمیتونستم به جوابشون فکر کنم.
رفتم خونه. دیگه دلیلی نبود که تو بیمارستان بمونم. دیگه تایی نبود که بخوام پیشش بمونم.
درو باز میکنم و میرم داخل. بدون اینکه چراغارو روشن کنم روی مبل میشینم. چشمام بدجور درد میکرد. چند روزی بود که نخوابیدم.
به در اتاق تای خیره شدم. آخرین باریکه از اتاقش بیرون اومد کی بود؟
همچنان که قاب عکس تو بغلم بود، بلند میشم و میرم روبروش. آروم دستگیره رو پایین میارمو میرم داخل. سرمای اتاق، تنمو لرزوند. میرم جلوتر و برقای اتاقشو روشن میکنم.
همه ی وسایل سکوت کرده بودن. انگار وسایلشم ازینکه تنهاشون گذاشته ناراحتن.
قاب عکسو روی میزش میذارم. روی تختش میشینم. دسته خودم نبود و دوباره گریم شروع شد. من این سکوتو دوست ندارم.
الان... الان تای باید از در بیاد داخل و خودشو به عصبانیت بزنه که تو اتاقش چیکار میکنم. آره الان میاد و میگه که شام امادست. میریم دور میزو با مسخره بازی های اون شاممونو میخوریم.
درسته بذار بشمرم. حتما میاد. 1. 2. 3. 4. 5. 6. 7. 8. 9. 10....11...12...13...14.....15.........16..........17......18....19.............​......................20
بی فایدست. اینکارا اونو برنمیگردونه. اون رفته. برای همیشه رفته. نکنه کاری کردم که از دستم ناراحت شده؟ وگرنه چرا رفت؟
مثل دیوونه ها باخودم حرف میزدم و گریه میکردم.

_ تای... خودتی؟
لبخندی زد: خواهری چرا گریه میکنی؟
_ تای چرا تنهام گذاشتی ها؟؟؟ ای بدقول دیگه بهت اعتماد نمیکنم....
_ معذرت میخوام سورا... من داداش بدیم.... این داداش بدتو میبخشی؟
_ اگه دیگه نری آره...
_ متاسفم...
_ تای .......
همچنان که لبخند میزد اشکاش سرازیر شدن: سورا متاسفم... نمیتونم....
_ چرا ؟؟ کاره بدی کردم؟؟ ناراحتت کردم؟
_ نه خواهری...(به پشت سرش نگاه کرد و دوباره برگشت)... من باید برم...
_ نرو تای..... تو رو خدا نرو....
جلو اومد: سورا... یک ماهه دیگه تولدته. کادوت توی کمدم تو بیمارستانه. این داداش بدتو ببخش که تا موقعش صبر نکرد.
خم شد و پیشونیمو بوسید: خداحافظ خواهری.......
بیدار شدم. من...من روی تخت تای خوابم برد؟ کی؟؟ (اطرافو نگاه میکنم) تای...تای کجا رفت؟ اون اومد. خودش بود....
خنده ی خیلی آرومی کردم ولی بینش دوباره اشکام راهشونو باز کردن. به عکس تای نگاه کردم. اشکای لعنتی نمیذاشتن صورتشو درست ببینم.
رفتم جلو و با دستای سردم، محکم عکسشو تو بغلم گرفتم. بعد از مدتها خودم سکوتو شکوندم: تای... تو بهترین برادر دنیایی... برای همین خدا تورو برد پیش خودش.
ای کاش... ای کاش... بد یودی. اصلا من داداش خوب و مهربون نمیخوام.
سرمو بالا بردم. تن صدام بیشتر شده بود: خدایا... داداشه من خیلی بده. پس برش گردون. باشه؟ ادمه بدی مثل اون باید پیش من باشه نه تو.
ازت خواهش میکنم. اگه میخوای پیش تو باشه پس من چی؟ اون برادر منه پس جاش همینجاست. اگه نباشه دیگه... دیگه برای کی صبحانه و ناهار و شام درست کنم؟
به شوخی های کی بخندم؟ با ناراحتیای کی نگران بشم؟ دیگه کی منتظره من برگردم خونه؟ امیدم کی باشه؟ ها؟؟؟؟؟ خدایا چرا جواب نمیدی؟
من برادرمو میخوام..... پدرو مادرمو ازم گرفتی بس نبود؟ لااقل میذاشتی تای بمونه. فقط من اضافیم؟؟؟؟؟؟
+ سه روز بعد +
این سه روزو اصلا از خونه بیرون نرفتم. غذام شده بود آب و نون. حتی تلویزیونم نگاه نمیکردم. کل ساعتامو تو اتاق تای بودم.
حرفایی که تو خواب شنیدم برام قابل درک نبودن. یعنی باید برم بیمارستان؟ نه اون فقط یه خواب بود. امکان نداره راست باشه.
اما...اما اگه راست باشه چی؟ اون گفت برام یه چیزی گرفته. اگه تاحالا انداخته باشنش دور چی؟
سریع بلند شدم و از خونه اومدم بیرون و به طرف بیمارستان راه افتادم. اونقدر ذهنم درگیر بود که حتی به این فکر نیفتادم یه تاکسی بگیرم.
بعد از 2 ساعت دویدن به بیمارستان رسیدم. پرستارایی که منو میشناختن بهم سلام کردن ولی بی توجه بهشون فورا رفتم تو اتاق تای.
از در که داخل شدم، چند لحظه همونجا ایستادم. دوباره تخت خالی و اتاق بی نور. بااینکه خیلی بهم فشار وارد میشد ولی سعی کردم از خاطراتم فرارکنم.
رفتم جلوی کمدشو با تردید درشو باز کردم. اون تو..................


ادامه دارد..........

 

 

 

 
2017/02/03 06:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #13
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت یازدهم
سورا :
خسته و کوفته بلند شدم و لباسامو پوشیدم. یه خمیازه ی طولانی کشیدمو همچنان که یه تیکه نون تست تو دهنم بود، کیفمو برداشتمو از خونه اومدم بیرون.
به ساعتم نگاه کردم: خدایا دیییییر شد !!!!
شروع کردم به دویدن: وای وای وای ماشینم که پیدا نمیشه درراه خدا منو برسونه...
بوق ماشینی باعث شد بایستم و عقبو نگاه کنم. اومد روبرومو ایستاد: خانم آکاری میخواین برسونمتون؟؟؟
با دیدن آکایا خندیدمو رفتم سوار شدم: واقعا ممنون. خدا رسوندتت...
_بایدم ممنون باشی. آخه مگه یک ساعته دیگه نباید تو اتاقه عمل باشی؟
_وای داغ دلمو تازه نکن...
به محض اینکه رسیدیم بیمارستان، بدون اینکه چیزی بگم با تمام سرعتم رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم. موهامو پشتم بستمو رفتم طرف اتاق عمل...
دستامو ضدعفونی کردمو رفتم داخل...
_سلام خانم دکتر...
نفس نفس زنان سلام کردم...
_سورا خانم چند دقیقه دیر کردی. یکم خب ابهت استادارو داشته باش...
خندم گرفت: چشم شاگرد ... خب شوخی باشه برای بعد عمل... آماده این؟
همگی گفتن: بله...
نفس عمیقی کشیدمو شروع کردم: چاقو...
......
* * *
لباسمو عوض کردم و روپوش سفیدمو پوشیدم و گوشی پزشکی رو گذاشتم گردنم.
صدای در اومد: اجازه هست؟
_البته
آکایا اومد داخل ... بلند شدمو گفتم: چه چیزی آقای مدیرو به اینجا کشونده؟؟؟
_امممممم.... خببببب.‌‌‌‍‍‍...
با شیطنت گفتم:خببببب؟؟؟؟
خندید: چطور بود؟؟؟
_عاااااااالی ... درسته با عجله و هول هولکی اومدم ولی تو اتاقه عمل....
_این چیزا روت تاثیری نداره
_دقییییییییییقا
_این خیلی خوبه. بعد از اینکه خستگیت در رفت برو پیشش. به لطفه تلاشای مفید تو مرحله ی دوم آزمایش خیلی زود انجام شد. برو ببین اوضاش چطوره...
لبخند بزرگی زدم: چشششششم... هرروز منتظر این موقعم
_موفق باشی
بلافاصله بعد از اینکه رفت، رفتم پیش رزیدنتا و گفتم: آماده این بریم برای معاینه ی بیمارا؟
_استااااد تازه از اتاق عمل اومدیم بیرونا... یکم بذارین استراحت کنیم
_امممم ۳۰ دقیقه گذشته دیگه بریم؟؟؟؟
همشون خندیدن: چشم استاد
_حقا که استادمون خستگی ناپذیره بچه ها کم نیارینا
خندیدم: بسته بسته بیاین بریم
رفتیم سراغ بیمارا و معاینشون کردیم. و بالاخره....
در زدمو وارد اتاقش شدم... دیدن صورت اونه که ارادمو قوی تر میکنه....
از ته دلم لبخندی زدم: سلام تای
_ سلااااااااااااام سورا ^_^
ادامه دارد ..............
(این قسمت یجورایی مقدمه ی قسمت بعدیه ببخشید بد شد)
2017/02/13 09:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #14
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت دوازدهم
سورا :
از اتاقش بیرون میام. خداروشکر حالش خیلی خوبه. این یعنی درمان داره خوب پیش میره.
خمیازه ای میشکم و میرم تو اتاقم. برنامه ی دیگه ای ندارم بهتره از فرصت استفاده کنم و برم...
لباسمو عوض میکنمو کیفمو میگیرم. از بقیه خداحافظی میکنم و از بیمارستان میام بیرون.
تو راه یه دسته گل سرخ گرفتم. با ۱۵ دقیقه پیاده روی بهش رسیدم. رو زانوهام خم شدمو گلو روبروش گذاشتم: سلام داداشی... ببخشید یکمی دیر شد
به سنگ روبروم نگاه کردم: تای آکاری....
_داداشی دلم برات تنگ شده. میبینی چه بزرگ شدم؟ امسال ۲۴ سالم میشه. داداشی خیلی دوستت دارم....
چشمام تار شد. خندم گرفت: با این سنم هنوزم زود اشکم در میاد. شاید تقصیر توئه...
دستمو روی اسمش گذاشتم: تای... میدونم همیشه باهامی. مطمئنم که هرروز هرکاری میکنم داداشم مواظبمه... هوامو داره... تو باعث شدی که من الآن به اینجا رسیدم...
کنار قبرش روی زمین نشستمو دستامو دور زانوهام گذاشتم: بهت قول میدم که دیگه نذارم بری. این مثل قول قبلی نیست. حالا دیگه توانه انجامشو دارم. تو پیشم برگشتی. دیگه نمیذارم اتفاقی بیفته...
بلند شدم و گوشه ی سنگو بوسیدم: داداشی دیگه باید برم خونه. پس تا بعد ^_^
روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. واقعا خوش شانسم. بااینکه مدت زیادی نبود ولی خدا بهم بهترین برادر دنیا رو داد.
به کاغذی که روی میز کنار تخت بود، نگاه میکنم. اگه اون روز این کاغذ توی کمد تای نبود من الآن وضعم چطور بود؟ این تای بود که آیندمو ساخت. فقط با یه نامه....
« نمیدونم چرا ولی خواستم خوابی رو که دیدم، باور کنم. رفتم بیمارستان. اگه کمدش خالی باشه چی؟
چشمامو بستم و در کمدو باز کردم. آروم چشمامو باز کردم.... یه نامه بود...
نمیتونستم تا خونه صبر کنم. همونجا خوندمش. دستخط تای بود. شروعش نکرده بودم که اشکام راهشونو باز کردن. هنوز یک ماهم نشده ولی چرا دلم براش تنگ شده؟
شروع کردم به خوندن :
سلام خواهری ^_^
خببب مطمئنن وقتی داری اینو میخونی دیگه پیشت نیستم...
سورا معذرت میخوام... این داداش بدقولتو ببخش...
خیلی دلم میخواست بیشتر پیشت بمونم ولی دکتر گفته حالم وخیمه...
گفته هر لحظه ممکنه هر اتفاقی بیفته چون یدفعه بیماریم اوت کرده...
ازش خواستم بهت نگه... نمیخواستم بیشتر ازین ناراحتت کنم...
سورا... از خودم بدم میاد... از خودم بدم میاد که باعث ناراحتیتم...
میخوام تو هم مثل دوستات شاد باشی... ولی داری فدا میشی...
جدیدا زیاد میری کتابخونه... آبجی گلی مواظب اون چشمای خوشگلت باش...
خخخخخخخ الآن حتما با خودت فکر میکنی که شاید سرم به جایی خورده که این چیزا رو میگم...
سورا........... دیگه نمیتونم تحمل کنم... درد داره... خیلی درد داره...
از اون بدتر اینه که این چیزا رو بهت میگم...
میدونی... فکر کنم اینی که میگن وقتی کسی میخواد بمیره، یجوری خودش میفهمه؛ راسته...
یه حسی بهم میگه وقت زیادی ندارم... معذرت میخوام سورا.....
خب فکر کنم دیگه دارم پر حرفی میکنم.... سورا ازت یه خواهش دارم...
تو اون شب بهم قول دادی خوبم میکنی... تاحالا به روی خودم نیاوردم ولی خوشحال بودم که خواهرم خوبم کنه...
حیف دارم همه چیزو خراب میکنم.... ازت میخوام نذاری کسه دیگه ای مثل من با عجله بره...
بزرگترین خواستم ازت اینه که تمام تلاشتو کنی تا همه بعنوان پزشکی که تونسته غیر ممکنو ممکن کنه بشناسنت....
راستش خیلی حرف دارم که میخوام بهت بزنم ولی نمیشه...
برات آرزوی موفقیت دارم خواهری ^_^
به خودم که اومدم فهمیدم کاغذ بدجور خیس شده... یعنی چی؟ یعنی میدونست قراره چیزی بشه؟ ولی اون شب خیلی شاد بود....»
اون روز بدجور بهم ریختم. هنوزم دلیلشو نفهمیدم ولی از دسته همه عصبانی شدم....
بعد از چند روز فقط خواستم به حرفه تای گوش بدم... بدون هیچ انگیزه ای فقط درس خوندم و درس خوندم... همیشه بهترین نمراتو آوردم و بالاخره تونستم پزشکی قبول بشم و تو یه دانشگاه معتبر درس بخونم...
چندتا بیمارستان بهم پیشنهاد کار دادن ولی من به هدفم رسیده بودم و دیگه چیزی برام مهم نبود...
کاملا زندگیم رو به پوچی میرفت...تااینکه یه تصادف همه چیزو تغییر داد ...
ادامه دارد ...............
2017/02/14 10:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #15
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت سیزدهم
چند روزی رو بخاطر مشغله نتونستم بیرون بیامو یکم بگردم. حالا که وقت اضافه دارم بهتره از دستش ندم.
بند کتونیامو میبندم. از کنار پارکینگ میگذشتم که چشمم به ماشینم افتاد. خندم گرفت: واقعا که... اصلا برای چی هنوز دارمش...
هندزفری رو توی گوشام گذاشتمو شروع کردم به دویدن. همراه با تند شدن ریتم موسیقی بی کلامی که گوش میدادم سرعتمو بیشتر کردم.
برای استراحت، روی نیمکتی نشستم. هندزفری رو درآوردم و چشمامو بستم. خودمو به طبیعت سپردم و با آواز آروم پرنده ها، نفسای تندمو آروم کردم.
نفس عمیقی کشیدمو چشمامو باز کردم: پس به همین زودی تابستونم اومد. انگار همین دیروز اوایل بهار بود. زمان مثل اینکه خیلی عجله داره...
به خیابون روبروم نگاه کردم: درسته انگار همین دیروز بود...


« همچنان که تو فکر بودم، رانندگی میکردم. چشمم به خیابون بود ولی ذهنم نه. حتی نمیدونستم به چی دارم فکر میکنم فقط میدونستم یه چیزی هست.
کلافه سرعتو زیاد کردم. شیشه رو پایین آوردم تا شاید هوای سرد بهاری منو به خودم بیاره.
تازه خواب از سرم پریده بود که پاهامو محکم روی ترمز فشار دادم.
چشمام بزرگ شده بودن و به پسربچه ای که زده بودم خیره شدم.
چند نفری جمع شدنو طبق معمول فقط داشتن پچ پچ میکردن. خوشبختانه یکیشون زنگ زد به اورژانس...
نباید بیکار مینشستم. پیاده شدمو و رفتم کنارش نشستم. صورتش روی زمین بود و خون ریزی داشت.
چراغ قوه ی کوچیکی که همیشه تو جیبم بود رو روشن کردم و با انگشت پلکاشو باز کردم. مثل اینکه هوشیار بود فقط نمیتونست حرکتی کنه.
پاهاش سالم بودن و فقط آرنج دست چپش شکسته بود.
تو تموم مدتیکه بررسیش میکردم احساس عجیبی داشتم. یه جورایی انگار قبلا یه جا دیده بودمش. ولی آخه یه بچه ی تقریبا 11 ساله رو من از کجا میشناسم....
متوجه ی سرش شدم که داشت کم کم متورم میشد. یعنی.... با...باید زودتر بره بیمارستان. وگرنه بخاطر خون ریزی مغزی میمیره...
صدای آژیر آمبولانس باعث شد یه نفس راحت بکشم. هنوزم یه چیزی اذیتم میکرد. اون به کنار مقصر این حادثه من بودم پس باید همراش برم.
همراه آمبولانس اونو به نزدیکترین بیمارستان بردیم.
همینطور که دکتر و پرستارا اونو به یه اتاق میبردن، منم براشون کارهایی که کردم و علائمی که نشون دادو توضیح دادم. برای همین کارشون راحت تر شد.
بردنش برای سی تی اسکن تا از خون ریزی اطمینان پیدا کنن و در همین حین بقیه اتاق عملو آماده میکردن تا فورا بتونن بعد از تشخیص عملو شروع کنن.
حدسم درست بود. وقتی داشتن روی تخت میبردنش به اتاق عمل، یه لحظه ی کوتاه صورتشو که تمیز کرده بودن دیدم.
بیشتر از قبل برام آشنا بود‌‌‌‌‌. دلم میخواست برم داخل ولی حیف که نمیشد.
میخواستم روی یه صندلی بشینم که... یادم اومد... خودشه... شکی ندارم... تای.... اون صورت تای بود....
ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن. چند هفته ای شده بود که داشتم رو خودم کار میکردم تا گریه نکنم. میدونستم برادرم نیست ولی... ولی تای بود...
پزشکی که از کنارم میگذشت، با دیدنم برگشت و گفت: خانوم چیزی ش... سورا؟؟؟؟
آکایا بود. با هم از یه دانشگاه فارغ التحصیل شده بودیم. مثل اینکه اینجا کار میکنه...
_ ببخشید ولی یه عمل دارم باید برم...
_ لطفا... لطفا تایو نجات بده....
ایستاد: تای؟؟؟ منظورت چی...
یکم تُن صدام بالا رفت: فقط عملتو خوب انجام بده!!
_ با...باشه...
مکثی کرد و بعد رفت... حقم داشت تعجب کنه... خودش شخصا تو تشجیع جنازه ی تای حضور داشت...

یک ساعت و نیمی گذشت و بی قرار شده بودم. رفتم بیرون تا هوایی بخورم...
شکوفه ی درختای آلبالوی اطراف بیمارستان واقعا دیدنی بودن. بوی خوششون تا حدودی آرومم کرد...
_ سوراااااا !!!
صدای آکایا رو شنیدم و برگشتم... منتظر بودم تا بشنوم چی میگه...
لبخندی زد و گفت: نگران نباش... تای حالش خوبه....
مثل اینکه اونم متوجهش شده بود... اونقدر خوشحال بودم که انگار تای پیشم برگشته بود...»

_ و اینگونه میشود که خاطرات راه خویش را باز میکنند ...
با صدای آکایا به خودم اومدم و با تعجب بهش نگاه کردم. ولی بعد لبخندی زدمو گفتم: ممنونم...
_ چرا؟؟؟؟؟؟؟
_ این تو بودی که کاری کردی بتونم بیام تو بیمارستان پدرت مشغول بشم...
درسته... همون روز فهمیدم که اون بیمارستان پدر آکایا بود. پدرش رئیس بیمارستان بود و پسرش هم مثل پدرش روی درمان سرطان کار میکرد...
_ مطمئنی اون تای نیست که ازش ممنونی؟؟
خندم گرفت: معلومه که از تای ممنونم
_ هان؟؟؟؟؟
_ از هردوتون ممنونم... تای انگیزمو دوباره بوجود آورد و تو حمایتم کردی...
_ البته اگه بیشتر روش فکر کنی این تو بودی که مارو حمایت کردی... از وقتی تو وارد گروه شدی، کارامون خیلی خوب و سریع پیش میره. پس من ممنونم
سرمو بلند کردمو به پرنده هایی که با هم بازی میکردن، نگاه کردم...

« اون تصادف درونم ترسی رو بوجود آورده بود که دیگه نمیتونستم رانندگی کنم.
روز بعد اون تصادف، از طرف دادگاه محکوم به پرداخت دیه شدم...
بعدش معلوم شد که اون بچه یه یتیم بوده که بخاطر سرطان، هیچکس اونو قبول نمیکرد تااینکه از یتیم خونه فرار کرد و اون تصادف... بدتر از همه ی اینا این بود که بخاطر ضربه، حافظشو از دست داده بود...
انگار ازین بابت خوشحال شده بودم... هزینه های درمانشو به عهده گرفتم و به کمک آکایا اونجا به عنوان یه پزشک متخصص شروع به کار کردم...
یه روز که پیشش بودم، ازش پرسیدم: خب.... راستش تو خیلی شبیه برادرمی... اونم مثل تو سرطان داشت...
_ خانم دکتر... برادرتون الآن خوب شده؟؟
_ .... نه... میخواستم براش یکاری کنم. ولی اون تنهام گذاشت...
_ یعنی مرد؟
چیزی نگفتم... سرشو پایین آورد و گفت: پس منم میمیرم؟؟؟
_ نه معلومه که نه... من نمیذارم دیگه کسی مثل داداشم بره... مخصوصا تو...
_ واقعا؟؟؟
_ آررررره حالا دیگه میتونم. ببینم میشه.... تای صدات کنم؟ آخه وقتی میبینمت انگار داداشم جلومه...
_ تای؟؟ باشه خانم دکتر اشکالی نداره...
_ ممنون... پس تو هم دیگه سورا صدام بزن...
_ ولی...
_ ولی نداره... برادرا که به خواهراشون نمیگن خانم دکتر...
خندید و گفت: چشم سورا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
حس خیلی خوبی داشتم... یه بار دیگه داداشم صدام کرده بود........
با تعجب به انگشت کوچیکش که اورده بودش جلو نگاه کردم...
گفت: سورا... بهم قول میدی خوبم کنی؟
قول؟؟ بغض کرده بودم
لبخندی زدمو انگشت کوچیکمو به انگشتش قفل کردمو با اطمینان گفتم: قول میدم...»

ادامه دارد.................‌
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/10 11:46 PM، توسط Dazai.B.)
2017/02/25 08:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #16
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت چهاردهم
_ سورا ؟
به خودم که اومدم دیدم اکایا با تعجب بهم نگاه میکنه . دستمو روی صورتم گذاشتم و متوجه ی خیسی پوستم شدم . خندیدم : دیگه خیلی لوس شدم مگه نه ؟
لبخندی زد و دستشو روی شونه ام گذاشت : نگران نباش بهت قول میدم تا اونجایی که بتونم به تای کمک کنم . مطمئن باش باهم میتونیم ...
انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع گفت : اوه راستی یه خبر خوب برات دارم
منتظر نگاهش کردم که گفت : تای یه خواهر کوچیکتر توی یتیم خونه داره
چشمام برقی زدن : جدی ؟ راست میگی ؟ این حقیقت داره ؟؟
_ آره . با یکی هماهنگ کردم تا مجوز اوردنش به بیمارستان رو بگیره . حالا راحت میتونیم پیوند مغز استخوانو انجام بدیم . عالی نیست ؟؟ تای پیشت می مونه
نمیدونستم چی بگم . انگار ذهنم رفته بود یجای دیگه که دستای اکایا که جلوی صورتم تکون میداد ، من رو به خودم اورد : ها؟ چیه ؟
_ کجا سیر میکنی ؟ من باید برم یه مورد اورژانسی پیش اومده . تو هم زیاد اینجا نشین . میبینمت
_ باشه فعلا ...

توی تاریکی گوشه ی اتاقم نشسته بودم. تنها نور لپ تاپ بود که عین چراغ قوه اتاقو از ظلمات بیرون میاورد . بعد از مدتها از ته دلم خوشحال شده بودم . نمیدونم چرا ولی مطمئن بودم که میتونم. به یاد خاله افتادم که چندسالی میشه ازش بیخبرم . شاید با شنیدن این چیزا خوشحال بشه . چه فایده وقتی تو بدترین روزای زندگیم ولم کرد برای چی باید به خوشحال شدن یا نشدنش اهمیت بدم .
به کتاب و سی دی های روی میز نگاهی انداختم . جای خالی ای نمونده بود . روی صندلی نشستم و سی دی مورد نظرمو توی لپ تاپ گذاشتم . عمل پیوند مغز استخوان بود که تونست چند سال به زندگی بیمار اضافه کنه . چشمامو ریز کردم و با دقت بهش خیره شدم تا ببینم مشکلش کجا بوده . وقتی چندین سال زنده مونده پس باید بشه تکمیلش کرد . دو هفته ی دیگه باید کارامونو شروع کنیم . خیلی هیجان زدم . تای برای همیشه پیشم می مونه ...

" _ تولد تولد تولدت مبارک . مبارک مبارک تولدت مبارک . بیا شمع هارو فوت کن تا صد سال زنده باشی . بیا شمع هارو فوت کن تا صدسال زنده باشی ... 1 ... 2 .......... 3

_ کیک که خیلی خوشمزه بود بزار ببینم کادوم چیهههههه

_ یعنی چی میتونه باشه ؟؟

چقدر دوست داشتنی میشه وقتی اونجوری با شیطنت نگاه میکنه و حرف میزنه ... ولی ...
_ تای .... تای ....
اون صورت بی جون ... امکان نداره همون تایه شیطونه چند دقیقه ی پیش باشه ....
تا خواستم به خودم بیام دیدم جلوی یه قبر ایستادم . روش نوشته بود تای اکاری ... حتی آسمونم مثل دلم غمباده گرفته بود . اما گریه ی اسمون کجا و گریه ی این دله من کجا ... "

احساس کردم صورتم عرق زده . هنوز شب بود . سر جام نشستمو نفس نفس میزدم . دستام میلرزید . ناخنامو کف دستم فرو میکردم و بی قرار بودم . من چم شده بود . چرا انقدر استرس داشتم . نکنه ... نکنه تای ....
بدون فکر سوییچو برداشتمو به طرف پارکینگ رفتم . ماشینو روشن کردم و محکم روی پدال گاز فشار دادم . حس بدی داشتم . اخه اون خواب چی بود . چرا نگرانم شاید بخاطر خواب فقط استرس گرفتم . شماره ی اکایا رو گرفتم . میخواستم اتصال تماسو بزنم که نور ماشین سنگینی باعث شد نفهمم چیکار میکنم و ....

اکایا :
کارام توی بیمارستان تموم شده بود . قبل رفتنم به تای که اروم خوابیده بود ، سری زدم . لبخندی گوشه ی لبم نشست و از بیمارستان بیرون اومدم .
سوار ماشین شدم و حرکت کردم . شیشه های ماشینو پایین اوردم تا باد سرد شب ، خستگیمو کمتر کنه . دیگه داشتم میرسیدم که متوجه ی خیابون شلوغ شدم. انگار تصادف شده بود . یه کنار ایستادمو پیاده شدم . یکیو سوار امبولانس میکردن .
یلحظه سرجام خشکم زد و بعد دویدم سمتشونو کنارشون زدم : ببخشید ببخشید لطفا اجازه بدین ...
با دیدن صورت خونیه سورا انگار جریان خون تو بدنم قطع شد . یخ زده بودم . وقتی بردنش ، تازه متوجه ی موقعیتم شدم و سریع سوار ماشین شدم و به طرف بیمارستان برگشتم ...
چندساعتی گذشت که توی اتاق عمل بود . به ساعتم نگاهی کردم و کلافه دور عرض سالن میچرخیدم که در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد ...
_ دکتر چی شده ؟
ناراحت نگاهم کرد که دستامو مشت کردم تا بد به دلم راه ندم : اتفاق خاصی نیفتاده مگه نه ؟
_ اکایا جان ...
منتظر به دهنش نگاه میکردم ...
_ مرکز ضربه سرش بوده ... متاسفانه خانم اکاری رفته تو کما .....!

ادامه دارد ........
2017/06/11 01:07 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #17
RE: داستان " زندگی زیباست!! "
قسمت پانزدهم
اکایا :
پشت میزم نشسته بودم . سرم رو بین دستام گرفتم . همه چیز تو ذهنم قاطی شده بود .
این خواب نبود . شوخی نبود . سورا ... همون دختر پرانرژی که خودشو وقف برادرش میکرد حالا تو کمائه ...!
نفسمو با شدت بیرون دادم و از جام بلند شدم . کنار پنجره ایستادم و بازش کردم تا هوای تازه یکم بهم کمک کنه تا بهتر فکر کنم .
حالا چطوری این موضوع رو به تای بگم . ده روز گذشته و اون میخواد سورا رو ببینه . چهار روز دیگه قراره پیوند مغزاستخوانو انجام بدیم .
ولی بدون سورا ؟ اون یکی از جراح های اصلیه ... نگرانی سورا به کنار اگه ثبات روانی تای بهم بریزه چی ؟ اگه تواین مدت حالش بد بشه !
با مشتم محکم به میز میکوبم : اه لعنتی لعنتی لعنتی هیچی به ذهنم نمیرسه . اخه چرا اینجوری شد ؟؟
به سمت در رفتم و محکم بازش کردم که تای رو دیدم که میخواست در بزنه و دستش تو هوا مونده بود .
با تعجب اطرافو نگاه کردم و گفتم : تو اینجا چیکار میکنی ؟
قیافه ی اشفتمو که دید ، ترسیده گفت : میشه بگین سورا کجاست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟
لبخند مصنوعی زدم و دستمو روی سرش گذاشتم : نگران نباش بخاطر عمل پیوند یچیزایی نیاز بود که مجبور شد بره یجایی ... یکم طول میکشه ولی بزودی برمیگرده
چه راحت دروغ گفتم و این پسربچه ی ساده هم چه زود خیالش راحت شد . گفتم : حالا برو تو اتاقت الان دیگه زمان خوردن داروهاته
چشمی گفت و رفت .
به در تکیه دادم و دستامو تو موهام بردم . سرم تیر میکشید . در رو بستم و به طرف icu راه افتادم ...
از پشت شیشه به سورا نگاه میکنم . اروم روی تخت خوابیده بود . لباسامو عوض میکنم و میرم داخل .
همه چیز نرمال بود فقط سورا بود که قصد بیدار شدن نداشت ...
روی صندلی کنار تخت میشینم و دستاشو تو دستام میگیرم . کمی سرد بودن .
سورا برام از خواهرم عزیزتر بود . همیشه تلاش هاشو تحسین میکردم و میکنم . مطمئنم اون ادمی نیس اینجوری جا بزنه .
_ سورا صدامو میشنوی ؟ دختر بهتره مسخره بازی رو کنار بذاری ... ده روز برای رفع خستگی بس نبود ؟ بیدار شو خانوم دکتر ... تای منتظترته ... هممون منتظریم ...

سورا :
هیچوقت تااین حد خوشحال نبودم !
من اومدم پیش داداشم ... دیگه برای همیشه پیششم نمیخوام تنهاش بذارم ...
ولی حس بدی دارم ... تای ساکته و چیزی نمیگه ... چرا حتی نگام نمیکنه ؟ فقط داریم این راه طولانی رو طی میکنیم .
_ داداشی ؟
....
_ داداشی ؟ چرا چیزی نمیگی ؟
_ سورا ؟
_ جانم داداشی
_ دیگه دوستم نداری ؟
ایستادم . چشمام از تعجب بزرگ شده بود : این چه حرفیه معلومه دوستت دارم داداشی من همیشه دوستت دارم !
همچنان به راهش ادامه میداد : پس چرا ولم کردی و قولتو داری میشکنی ؟
با تعجب رفتنشو تماشا میکردم . نمیدونم چرا نمیتونستم چیزی بگم . منظورشو درست نمیفهمیدم . بی حرکت تو افکارم غرق میشدم که صدایی باعث شد برگردم و به عقب نگاه کنم ...
_ سورا تنهام نذار ...
تای (کوچیکه) بود ... صورتش از گریه خیس و چشماش قرمز بود ...
هق هق میکرد و میگفت : سورا مگه بهم قول ندادی خوبم کنی پس چرا داری تنهام میذاری مگه چیکار کردم که دیگه دوستم نداری ؟
مات و مبهوت فقط داشتم سعی میکردم بفهمم چخبره ...
تای از جلو بدون اینکه بایسته و حتی روشو برگردونه گفت : واقعا دوستم نداری ؟ خواهری منکه بدقول نبود ...
به تای پشتم نگاه کردم که از گریه نفسش بند اومده بود : خواهش میکنم برگرد خواهری ...
دویدم طرفش و دستای کوچیکشو تو دستام گرفتم و اروم فشار دادم : من اینجام داداشی ...

تای : موفق باشی خواهری !

ادامه دارد ...........
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/18 08:18 PM، توسط Dazai.B.)
2017/06/18 08:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,541 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,148 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 924 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,077 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,116 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان