قسمت سیزدهم
چند روزی رو بخاطر مشغله نتونستم بیرون بیامو یکم بگردم. حالا که وقت اضافه دارم بهتره از دستش ندم.
بند کتونیامو میبندم. از کنار پارکینگ میگذشتم که چشمم به ماشینم افتاد. خندم گرفت: واقعا که... اصلا برای چی هنوز دارمش...
هندزفری رو توی گوشام گذاشتمو شروع کردم به دویدن. همراه با تند شدن ریتم موسیقی بی کلامی که گوش میدادم سرعتمو بیشتر کردم.
برای استراحت، روی نیمکتی نشستم. هندزفری رو درآوردم و چشمامو بستم. خودمو به طبیعت سپردم و با آواز آروم پرنده ها، نفسای تندمو آروم کردم.
نفس عمیقی کشیدمو چشمامو باز کردم: پس به همین زودی تابستونم اومد. انگار همین دیروز اوایل بهار بود. زمان مثل اینکه خیلی عجله داره...
به خیابون روبروم نگاه کردم: درسته انگار همین دیروز بود...
« همچنان که تو فکر بودم، رانندگی میکردم. چشمم به خیابون بود ولی ذهنم نه. حتی نمیدونستم به چی دارم فکر میکنم فقط میدونستم یه چیزی هست.
کلافه سرعتو زیاد کردم. شیشه رو پایین آوردم تا شاید هوای سرد بهاری منو به خودم بیاره.
تازه خواب از سرم پریده بود که پاهامو محکم روی ترمز فشار دادم.
چشمام بزرگ شده بودن و به پسربچه ای که زده بودم خیره شدم.
چند نفری جمع شدنو طبق معمول فقط داشتن پچ پچ میکردن. خوشبختانه یکیشون زنگ زد به اورژانس...
نباید بیکار مینشستم. پیاده شدمو و رفتم کنارش نشستم. صورتش روی زمین بود و خون ریزی داشت.
چراغ قوه ی کوچیکی که همیشه تو جیبم بود رو روشن کردم و با انگشت پلکاشو باز کردم. مثل اینکه هوشیار بود فقط نمیتونست حرکتی کنه.
پاهاش سالم بودن و فقط آرنج دست چپش شکسته بود.
تو تموم مدتیکه بررسیش میکردم احساس عجیبی داشتم. یه جورایی انگار قبلا یه جا دیده بودمش. ولی آخه یه بچه ی تقریبا 11 ساله رو من از کجا میشناسم....
متوجه ی سرش شدم که داشت کم کم متورم میشد. یعنی.... با...باید زودتر بره بیمارستان. وگرنه بخاطر خون ریزی مغزی میمیره...
صدای آژیر آمبولانس باعث شد یه نفس راحت بکشم. هنوزم یه چیزی اذیتم میکرد. اون به کنار مقصر این حادثه من بودم پس باید همراش برم.
همراه آمبولانس اونو به نزدیکترین بیمارستان بردیم.
همینطور که دکتر و پرستارا اونو به یه اتاق میبردن، منم براشون کارهایی که کردم و علائمی که نشون دادو توضیح دادم. برای همین کارشون راحت تر شد.
بردنش برای سی تی اسکن تا از خون ریزی اطمینان پیدا کنن و در همین حین بقیه اتاق عملو آماده میکردن تا فورا بتونن بعد از تشخیص عملو شروع کنن.
حدسم درست بود. وقتی داشتن روی تخت میبردنش به اتاق عمل، یه لحظه ی کوتاه صورتشو که تمیز کرده بودن دیدم.
بیشتر از قبل برام آشنا بود. دلم میخواست برم داخل ولی حیف که نمیشد.
میخواستم روی یه صندلی بشینم که... یادم اومد... خودشه... شکی ندارم... تای.... اون صورت تای بود....
ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن. چند هفته ای شده بود که داشتم رو خودم کار میکردم تا گریه نکنم. میدونستم برادرم نیست ولی... ولی تای بود...
پزشکی که از کنارم میگذشت، با دیدنم برگشت و گفت: خانوم چیزی ش... سورا؟؟؟؟
آکایا بود. با هم از یه دانشگاه فارغ التحصیل شده بودیم. مثل اینکه اینجا کار میکنه...
_ ببخشید ولی یه عمل دارم باید برم...
_ لطفا... لطفا تایو نجات بده....
ایستاد: تای؟؟؟ منظورت چی...
یکم تُن صدام بالا رفت: فقط عملتو خوب انجام بده!!
_ با...باشه...
مکثی کرد و بعد رفت... حقم داشت تعجب کنه... خودش شخصا تو تشجیع جنازه ی تای حضور داشت...
یک ساعت و نیمی گذشت و بی قرار شده بودم. رفتم بیرون تا هوایی بخورم...
شکوفه ی درختای آلبالوی اطراف بیمارستان واقعا دیدنی بودن. بوی خوششون تا حدودی آرومم کرد...
_ سوراااااا !!!
صدای آکایا رو شنیدم و برگشتم... منتظر بودم تا بشنوم چی میگه...
لبخندی زد و گفت: نگران نباش... تای حالش خوبه....
مثل اینکه اونم متوجهش شده بود... اونقدر خوشحال بودم که انگار تای پیشم برگشته بود...»
_ و اینگونه میشود که خاطرات راه خویش را باز میکنند ...
با صدای آکایا به خودم اومدم و با تعجب بهش نگاه کردم. ولی بعد لبخندی زدمو گفتم: ممنونم...
_ چرا؟؟؟؟؟؟؟
_ این تو بودی که کاری کردی بتونم بیام تو بیمارستان پدرت مشغول بشم...
درسته... همون روز فهمیدم که اون بیمارستان پدر آکایا بود. پدرش رئیس بیمارستان بود و پسرش هم مثل پدرش روی درمان سرطان کار میکرد...
_ مطمئنی اون تای نیست که ازش ممنونی؟؟
خندم گرفت: معلومه که از تای ممنونم
_ هان؟؟؟؟؟
_ از هردوتون ممنونم... تای انگیزمو دوباره بوجود آورد و تو حمایتم کردی...
_ البته اگه بیشتر روش فکر کنی این تو بودی که مارو حمایت کردی... از وقتی تو وارد گروه شدی، کارامون خیلی خوب و سریع پیش میره. پس من ممنونم
سرمو بلند کردمو به پرنده هایی که با هم بازی میکردن، نگاه کردم...
« اون تصادف درونم ترسی رو بوجود آورده بود که دیگه نمیتونستم رانندگی کنم.
روز بعد اون تصادف، از طرف دادگاه محکوم به پرداخت دیه شدم...
بعدش معلوم شد که اون بچه یه یتیم بوده که بخاطر سرطان، هیچکس اونو قبول نمیکرد تااینکه از یتیم خونه فرار کرد و اون تصادف... بدتر از همه ی اینا این بود که بخاطر ضربه، حافظشو از دست داده بود...
انگار ازین بابت خوشحال شده بودم... هزینه های درمانشو به عهده گرفتم و به کمک آکایا اونجا به عنوان یه پزشک متخصص شروع به کار کردم...
یه روز که پیشش بودم، ازش پرسیدم: خب.... راستش تو خیلی شبیه برادرمی... اونم مثل تو سرطان داشت...
_ خانم دکتر... برادرتون الآن خوب شده؟؟
_ .... نه... میخواستم براش یکاری کنم. ولی اون تنهام گذاشت...
_ یعنی مرد؟
چیزی نگفتم... سرشو پایین آورد و گفت: پس منم میمیرم؟؟؟
_ نه معلومه که نه... من نمیذارم دیگه کسی مثل داداشم بره... مخصوصا تو...
_ واقعا؟؟؟
_ آررررره حالا دیگه میتونم. ببینم میشه.... تای صدات کنم؟ آخه وقتی میبینمت انگار داداشم جلومه...
_ تای؟؟ باشه خانم دکتر اشکالی نداره...
_ ممنون... پس تو هم دیگه سورا صدام بزن...
_ ولی...
_ ولی نداره... برادرا که به خواهراشون نمیگن خانم دکتر...
خندید و گفت: چشم سورا
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
حس خیلی خوبی داشتم... یه بار دیگه داداشم صدام کرده بود........
با تعجب به انگشت کوچیکش که اورده بودش جلو نگاه کردم...
گفت: سورا... بهم قول میدی خوبم کنی؟
قول؟؟ بغض کرده بودم
لبخندی زدمو انگشت کوچیکمو به انگشتش قفل کردمو با اطمینان گفتم: قول میدم...»
ادامه دارد.................