زمان کنونی: 2024/05/02, 09:44 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/02, 09:44 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان برادران دریا«ساخت خودم»

نویسنده پیام
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #11
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
قسمت دهمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
_نه امکان نداره.درسته که من به دنبال داروی افسانه ای می گردم و مادرم در اولویت اوله اما نمیخوام غرورمو بشکنم.فهمیدی؟حالا منو تا بندر برسون وگرنه...
_وگرنه چی؟تو حتی چاقو هم نداری که بخواهی با من مبارزه کنی!حالا زودباش یا قبول کن یا...
_یاچی؟...
_سوال منو با سوال جواب نده!
_ساکت شو،من اینجا حرف اول رو می زنم چون بزرگترم.
_کی گفته اگه راست می گویی بگو چند سالت است؟
_آره،می خواهی اول من بگم که چند سالمه که تو سنتو بالاتر بگی؟درسته که یه بچه دهاتی ام اما خیلی چیزا سرم میشه!
_خیلی خوب،پس با شماره ی سه هردومون با هم جواب میدیم!
_باشه.    و هردویشان تا شماره ی سه شمردند و پس از آن یک صدا گفتند:چهارده سال.
_چی؟هردومون همسنیم!
_آره ،حالا می رویم سراغ بحث اصلی .با من می آیی یا نه؟
_بیلی با کمی فکر به اینکه اگر قبول نکند ممکن است برادر دیگری پیدا نکند،قبول کرد و به همراه چارلی به سمت جزیره ی یو به راه افتاد!
ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/07/03 10:50 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #12
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
قسمت یازدهم
روز اول همکاریشون با اخم و دعوا گذشت:
بیلی:نوبت منه که کشتی رو برونم!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
چارلی:کی گفته؟کشتی خودمه ،خودم میرونمش!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
-ولی من الان برادر تو ام باید کارا رو تقسیم کنیم!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
-خوب تو برو کف کشتی رو بشور!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
-چی؟خودت چرا نمیشوری؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
-چی؟اینجا من دستور میدم:تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/11.gif
روز دوم همکاریشان با بی حوصلگی و بی کفایتی!
در حالی که هردویشان روی زمین پهن شده بودند سوالاتی با هم رد و بدل کردند:
بیلی:واسه چی میخوای برادر دریا بشی؟میخوای با بانوی دریا ازدواج کنی؟فکر نکنم این طور باشه چون هنوز بچه ای پس...
-تو چرا میخوای برادر دریا بشی؟
-سوالمو با سوال جواب نده!
-اصلا چرا باید جوابت رو بدم!
-اااااه بیخیال یه سوال پرسیدیم،اینقدر مکافات داشت !بیخیال!
بعد از دو دقیقه چارلی شروع به صحبت میکند:
وقتی چهار سالم بود ،یه ساحره برای اینکه از پدرم انتقام بگیره منو طلسم کرد،اگه به جزیره ی یو برسم و گردنبند یکی از بانو های دریا رو به دست بیارم طلسم شکسته میشه!
بیلی:ااااه باشه منم میگم،مامان من مریضه واسه همین باید برم داروی افسانه ای که توی جزیره ی یو وجود داره رو بیارم تا حالش خوب بشه!
-پدرت چیکارست؟
-مرده!
-چی؟مرده پس کی به تو و مادر رسیدگی میکنه؟
-خودم!من کار میکنم!
-کار میکنی؟چقدر وحشتناک!
این بحث ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif

 
2016/07/10 09:10 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #13
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
بیلی:واسه کسایی مثل تو وحشتناکه،چون توی ناز و نعمت بزرگ شدی اما برای من یه افتخاره!
چارلی:وقتی پدرت زنده بود زندگیتون بهتر بود؟
-چه جورم!همیشه شام داشتیم!پدرم یه مرد بزرگی بود!یک نویسنده ی به تمام معنا!جنگیدنش هم حرف نداشت!
-ااااه چه قدر خوب!پدر من بیشتر به کارش اهمیت میده تا به من!ولی برای من مهم نیست!
-مادرت چی؟
-اون برام میمیره!یه روز که برای اولین بار از خونه بیرون رفتم.کلی گریه کرد و از پدرم هم کلی شکایت کرد!
-چرا؟
-چون گم شدم!
هاهاهاها ...چه باحال تو گم شدی؟نترسیده بودی؟
-خوب راستشو بخوای ،چرا یکم ترسیده بودم.
-هه...میدونستم ننری!
-چی؟باز که شروع کردی!
-فقط حقیقته! راستی گفتی اسمت چی بود؟
-چارلی،چارلی وندلتون،پسر...
-کافیه،فقط اسمت رو خواستم!
-خیلی پررویی!   و دوباره جو در سکوت فرورفت!
بعد از پنج دقیقه:
بیلی:نگاه کن!اونجا!اونجا!
-چی رو؟درست حرف بزن!
-یه جزیره!
-چی؟   و به روبه رورویش خیره شد!بله آنها واقعا به یک جزیره رسیده بودند.
بیلی:آخ جون!جزیره ی یو!چقدر زود رسیدیم!
-فکر نکنم!طبق این نقشه هنوز کلی راه مونده! ما هنوز از کوه سان عبور نکردیم!جزیره ی یو بعد از کوه سان وجود داره!
-چی؟بده ببینم نقشه رو! و به نقشه خیره شد!حق با چارلی بود،آنها هنوز به جزیره ی یو ننرسیده بودن! اما این جزیره!در نقشه هیچ اشاره ای به این جزیره نشده بود!
پس...
ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/07/12 10:24 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #14
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
قسمت سیزدهم
.gif  80.gif (اندازه: 7.21 KB / تعداد دفعات دریافت: 105)
چارلی:خدای من! این دیگه چه جزیره ایه که توی نقشه اشاره ای بهش نشده!
بیلی:هر جزیره ای که هست باید پهلو بگیریم!میتونیم یخورده آذوقه برای روز مبادا جمع کنیم،توی قسمت شمالی پهلو میگیریم!
بیلی و چارلی در کنار جزیره پهلو میگرند! ازکشتی بیرون میروند تا در جزیره گشتی بزنند!
بیلی:به نظرت اینجا هیولا هم داره؟اگه داشته باشه که خیلی خوب میشه!

.gif  72.gif (اندازه: 994 bytes / تعداد دفعات دریافت: 104)
چارلی:کجاش خوبه؟این طوری که جونمون بر فناست!
.gif  95.gif (اندازه: 2.4 KB / تعداد دفعات دریافت: 105)
-نه بابا! من از پسش بر میام!
-هاهاها! من هم باور کردم!
همین طوری که در جزیره قدم میزدند به درخت های نارگیل و انبه رسیدند!
چارلی به سمت درخت انبه رفت،دستش به میوه ها میرسید!به اندازه ی کافی از آن میوه ها کَند و آن را در سبدی که با خودش آورده بود گذاشت!
بیلی هم به سمت درخت نارگیل رفت!روبه چارلی:هوووی خوشتیپه میای یه چند تا نارگیل بکَنیم؟
چارلی با چشمای گشاد شده به بیلی خیره میشود!
.gif  63.gif (اندازه: 2.77 KB / تعداد دفعات دریافت: 105)
چارلی:بامزه! کوری مگه؟نمیبینی این درخت چقدر بلنده؟
بیلی:خوب مثه بچه آدم میریم بالاش،نارگیلا رو میکَنیم و بعدش میایم پایین!
-هاهاهاها خیلی بامزه اای!چه جوری میخوایم بریم بالاش؟
بیلی کمربند و پیراهنش را در می آورد،پیراهن را در کمرش و به کمک کمربند از درخت بالا میرود! او به سرعت به نارگیل ها میرسد ،دوسه تا بر میدارد و مانند برق به زمین بر میگردد.
چارلی از این همه سرعت به وجد می آید!همیشه دلش میخواست از درخت توت خانه اش بالا برود اما هیچوقت نتوانسته بود! و حالا بیلی از درختی که چند برابر درخت توت بود به راحتی،آن هم بدون مشکلی بالا رفته!همین طور که در دلش بیلی را تحسین میکرد ،سنگینی سایه ای را بر پشتش احساس کرد!
وقتی به پشتش نگاه کرد...ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/07/16 06:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #15
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifقسمت چهاردهمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
وقتی چارلی به پشتش نگاه کرد موجودی عجیب که نصفش مار و نصفش گربه بود دید! هیولا حداقل ده متر طول داشت!بیلی که پشتش به چارلی بود گفت:نگا چارلی !عجب نارگیلایی!به نظر خوشمزه میان!بیا یکیرو بشکنیم!
چارلی در حالی که به هیولا خیره شده بود با لکنت  و من من گفت:ب...بیلی!
-چیه؟
-ب...به پش...پشتت...و آب دهانش را قورت داد !
-چرا این طوری حرف میزنی ،واضح و شمرده بگو چته؟   و برگشت تا ببیند چه اتفاقی برای چارلی افتاده! وقتی رویش را برگرداند با هیولای عجیب روبه رو شد! اول همان طور به چارلی و هیولا زل زد! هیولا با صدای بلند و نازک گفت:چه کسی به نارگیل های عزیز دردانه ی من دست زده؟هان؟
بیلی آرام آرام به هیولا نزدیک میشود و ناگهان روی شکم هیولا میپرد و با خنده و شادی میگوید:وااای فرانکی چقدر خوشحالم که دوباره میبینمت!    
هیولا خنده ای بلند سر داد و گفت:چهطوری بیلی؟چه عجب از این طرفا!
بیلی:از وقتی دیدمت چقدر بزرگ شدی! 
-نه بابا تازه رژیم گرفتم دارم چربی میسوزونم!     و هردو با صدای بلند خندیدند!
چارلی که هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده پخش زمین شد!چیز هایی که شنیده بود برایش غیر منطقی می آمد!
بیلی که متوجه اوضاع چارلی شد سریع و بدون مقدمه ماجرا را تعریف کرد:من و فرانکی همبازی همدیگه بودیم!
چارلی:تو...تو...همبازی یه هیولا بودی؟
-اون که هیولا نیست ،یه دوست باحاله!
-پس واسه همین بود که وقتی رسیدیم اینجا اینقدر خوشحال بودی!
-نه ،من نمیدونستم فرانکی اینجا زندگی میکنه،چرا بهم نگفتی میای اینجا فرانکی؟
فرانکی:خوب اینجا قلم وکاغذ پیدا نمیشه که برات نامه بنویسم.
بیلی:اصن چه طور از همچین جای خفنی سر در اوردی! 
چارلی:ساکت!یک دقیقه ساکت باشین تا بفهمم قضیه چیه!
فرانکی:این کیه دیگه؟
بیلی:یه بچه سوسول بریتانیایی!
فرانکی با لهجه ی بریتانیایی به چارلی خوشامد گفت!
بیلی و چارلی هردو به وجد امدند!
بیلی:وای این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟
فرانکی:یه رازه!
بیلی:حتی اگه اون کسی که قراره بفهمه بهترین دوستت باشه؟
و هردو خندیدند!
چارلی که تازه همه چی برایش روشن شده بود دوباره به حالت قبلی برگشت ،و مانند اشرافی ها ایستاد !
فرانکی:خیلی خوشحالم که میبینم بیلی دوست جدید پیدا کرده!
بیلی:اون دوست من نیست!
چارلی:ساکت...
فرانکی:بسه دیگه بیاید بریم جزیره رو بهتون نشون بدم!
چارلی:متأسفم آقا ولی ما وقت نداریم باید هر چه سریعتر به جزیره ی یو سفر کنیم!
فرانکی:جزیره ی «یو»؟
ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/07/19 11:39 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #16
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifقسمت پانزدهمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifچارلی:بله،جزیره ی یو! خیلی خوب دیگه بیا بریم بیلی...
فرانکی:صبر کن،صبر کن ! شما میخواین برین جزیره ی یو؟میخواین برین جزیره ی افسانه ای؟
بیلی:خوب آره مگه چیه؟
فرانکی:چیییییییی؟عقلتون رو از دست دادین؟واسه ی چی میخواین برین...
بیلی:مامان مریضه!
فرانکی:چی؟بئاتریس؟بئاتریس مریض شده؟
بیلی:آره مریض شده،منم باید برم داروی افسانه ای رو براش بیارم!
فرانکی:آه،خیلی متأسفم بیلی،من نمیدونستم،اما به عنوان یه دوست اجازه نمیدم که برین اونجا!
چارلی:متأسفم آقای فرانکی،ما تصمیم خودمون رو گرفتیم و برامون مهم نیست در حین سفر با چه چیزهایی مواجه خواهیم شد!
فرانکی جلوی بیلی و چارلی ایستاد و گفت:منم متأسفم آقای وندلتون،چون من اجازه نمیدم پاتون رو از این جزیره بیرون بذارید!
بیلی:چی داری میگی فرانکی؟مامان من مریضه بایدبرم براش دارو رو پیدا کنم!
فرانکی:مطمئنم که تو بدون اجازه ی مامانت پات رو اینجا گذاشتی،زود باش همین الان به دهکده برگرد،من اجازه نمیدم بهترین دوستم به خاطر یه تصمیم احمقانه خودش رو به کشتن بده!
بیلی:برو بابا ، تو اصن چیکاره ای؟من میرم به جزیره ی یو،خداحافظ!  و ازکنار فرانکی رد شد.
بیلی دست چارلی را میگیرد و او را با خود به سمت کشتی میبرد:بیا بریم چارلی ،دیگه حوصله ام سر رفته!
چارلی:زشت نیست که دوستت رو اون طوری ول کردی؟
بیلی:امممممم نمیدونم شاید!
فرانکی:هووووی بیلی،چارلی صبر کنید!
بیلی و چارلی سرشان رابرگرداند!
فرانکی:منم باهاتون میام!
بیلی و چارلی برای سه دقیقه به فرانکی خیره شدند!
بیلی:باوشه،پس به جمع ما خوش اومدی!
چارلی:چی؟ما نمیتونیم اونو با خودمون ببریم!
بیلی با یه نگاه جدی و همیشگی به چارلی نگاه میکند:چرا؟
چارلی:خوب...خوب...باوشه اون هم با ما بیاد!
فرانکی:آخجوووووون!
و هرسه به طرف کشتی راه افتادند!
ادامه دارد...
2016/07/23 12:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #17
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهقسمت شانزدهممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
در کشتی:
فرانکی:کی میرسیم؟
بیلی:نمیدونم؟
-چی نمیدونی؟پس چه طور میخواین به جزیره برسین!
بیلی نقشه را به فرانکی می دهد و میگوید:این طوری!
فرانکی با دقت به نقشه خیره میشود و میگوید:پس هنوز شیش تا جزیره و سه تا کوه تا جزیره ی یو مونده!
چارلی:چی؟کی گفته؟توی نقشه هیچ جزیره و کوهی به غیر از جزیره یو و کوه سان توی نقشه نیست!
فرانکی با صدای بلند میخندد!
بیلی:به چی میخندی؟
فرانکی:شما ها...شما ها ...با این اطلاعات کم میخواین برین جزیره ی یو؟
بیلی:تو چه طلاعاتی داری که ما نداریم؟
فرانکی:شما حتی نمیدونین «مرز ویک» چیه!
بیلی و چارلی نگاهی به یکدیگر انداختند و گفتند:مرز ویک چیه؟
فرانکی:طبق اطلاعاتی که جمع شده،نقشه کش ها با جن و ارواح در ارتباط بودن! هنگامی که میخواستند نقشه ای برای اقیانوس اطلس و جزیره های اون که شامل جزیره ی یو هم میشد بکشند! ارواح اجازه ندادند که به غیر از جزیره ی یو ،جزیره های دیگر رو روی نقشه نشان بدن! از طرفی استیو«اسم کسیه که گنج رو توی جزیره ی یو جاسازی کرده»نقشه کش هارو تهدید کرد که اگه نقشه رو کامل و دقیق نکشن اونا رو میکشه،خلاصه نقشه کش ها دو ماه وقت خواستند تا روی این موضوع فکر کنن و در آخر یکی از روش های شیمی به ذهنشان خطور کرد...در این حین فرانکی شمعی را زیر نقشه میگیرد...اونا جزیره هایی رو که ارواح از اونا خواسته بودن نشان ندن رو با آبلیموی تازه و مخصوص روی نقشه کشیدند...ناگهان جزیره ها در نقشه معلوم میشود...این طوری ارواح فکر کردند که نقشه کش ها جزیره ها رو نشون ندادن و استیو هم از این حقه خوشش اومد،به مرز بین دهکده ی بیلی تا جزیره ی یو مرز ویک میگن!
بیلی:اااااه عجب داستانی!چه جالب جزیره ها و کوه های زیادی روی نقشه معلوم شد!
چارلی:یه روش قدیمی برای فرستادن نامه های مخفیه،کیمیاگر ها هم برای اینکه اطلاعاتی که به دست میارن در دسترس آدم های دزد و پست قرار نگیره از این روش استفاده میکردند!
بیلی:تو که این چیزا رو میدونستی چرا نگفتی؟
چارلی:خوب اون موقع به ذهنم نرسیده بود که توی نقشه هم از این حقه استفاده شده!
فرانکی:واقعا که...شما با این اطلاعات قراره از هیولا ها،جزیره ها،کوها و شیاطین بگذرین؟خدا به دادمون برسه...من میدونم این کار آخر عاقبت خوبی نداره...
بیلی:تو که میترسی چرا با ما اومدی؟
فرانکی:من برای شما میترسم ،نه خودم!
چارلی:به هر حال...راستی آقای فرانک میدونی این جزیره اسمش چیه؟«و به جزیره ی نزدیک جزیره ای که فرانکی در آن میزیسته اشاره میکند»
فرانکی:آره جزیره ی کهنه!معروف به« اُلد آیلند»!میگن جزیره ی متروکه ایه! ولی خوب دیگه برای دریانورد ها واضح شده که با وجود متروکه بودن ارواح قرمز در اون زندگی میکنن!
بیلی:آخجون روح میبینیم!
فرانکی:ساکت ما هیچوقت توی این جزیره لنگر نمیندازیم!
ادامه دارد...
اگه خوشتون اومد اعتبار و تشکر فراموش نشه!نظر هم بدین!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/26 05:30 PM، توسط Merliya.)
2016/07/26 05:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #18
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifقسمت هفدهمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
بیلی:کاپیتان کشتی منم،پس من تصمیم میگیرم،لنگر بندازیم یا نه!
چارلی:چیییییییی؟کشتی خودمه،پس خودم کاپیتانم!
بیلی:باشه! پس چه میفرماییند کاپیتان؟
چارلی:من میگم...
فرانکی و بیلی باهم:تو میگی چی؟
چارلی:من میگم لنگر ...بندازیم!
بیلی:هوراااااااااا...من برنده شدم ...دیدی فرانکی،دیدی من بردم؟
فرانکی:چارلی به تصمیمت فکر کن،ما نمیتونیم از پس روح های قرمز بر بیایم!
چارلی:ولی شاید بتونیم یواشکی وارد بشیم،اونجا آذوقه های خوبی داره! همه نوع میوه و انواع و اقسام پروتئین!
فرانکی:اما...
چارلی:متأسفم ولی من تصیمم رو گرفتم ،دلم میخواد عین بیلی...و حرفش را خورد!
بیلی:عین من چی؟
چارلی:هیچی ،حواسم نبود!
بیلی:هوراااا یه نفر دلش میخواد شبیه من باشه!
چارلی:من چرا باید دلم بخواد شبیه یه پسر اخمو و بدجنس باشم که فقط دوبار خندیدنش رو دیدم!
بیلی:تو سه بار خندیدن من و دیدی!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
چارلی:حالا هر چه قدر!
بیلی به روبه رویش نگاه میکند و میگوید:چه قدر دیگه تا اون جزیره مونده؟
فرانکی:طبق مقیاس این نقشه،دوروز دیگه!
چارلی و بیلی:جاااااااان؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
فرانکی:خوب خودت بیا نگاه کن !
دو روز بعد:
فرانکی:به جزیره رسیدیم!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
بیلی:آره چارلی رسیدیم،توی قسمت شرق لنگر بندازیم بهتره!
چارلی:باشه!
و لنگر میندازند. هنگام بیرون اومدن از کشتی:
بیلی:ااااه،عجب جزیره ی بزرگیه،ولی چقدر درختاش کمه،مطمئنی نمیتونن پیدامون کنن!
چارلی:بی...بیلی!
بیلی:چیه و سرش را برمیگرداند و با دو تا مرد هیکلی که پشت فرانکی و چارلی ایستاده بودند مواجه میشود:اااه،تا حالا دوتا گوریل رو از نزدیک ندیده بودم! 
یکی از مردها:به کی گفتی گوریل؟
بیلی:به تو دیگه،واضح نبود؟
صورت مرد سرخ ممیشود:خفه شووووو...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gifو به دنبال بیلی می افتد!
چارلی و فرانکی:بیلی چیکار کردی؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/2.gif
بیلی:من واسه یه همچین مبارزه ای آماده بودم!...و با مشت به شکم یکی از مرد ها میزند ولی...
ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/07/29 01:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #19
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifقسمت هجدهمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
ولی دست بیلی از مرد رد میشود.
بیلی:چییی شد؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
فرانکی و چارلی:اونا روحای قرمزن بیلیتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
بیلی:پس در این صورتتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif...الفراااااارتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gif
و هر سه پا به فرار گذاشتند،اما روح های قرمز همچنان به دنبال آنها میدویدند.
چارلی:تو چیکار کردی بیلی؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
بیلی:من از کجا می دونستم که اونا روح های قرمزن،اونا که مثه انسان های معمولی بودن!
فرانکی:قرمز لقب اوناست نادون!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
بیلی:پس چرا از اول نگفتین؟
چارلی:فکر میکردیم بدونی!
فرانکی:الان وقت این حرفا نیست باید یه کاری کنیم،اون روح ها همچنان دنبالمونن،همین طور هم بهمون نزدیک تر میشن!
بالاخره روح ها به اون سه نزدیک شدند و با وردی اون ها رو نگه داشتند!
بیلی:نمیتونم تکون بخورم!
چارلی:منم همین طور!
روح قرمز:شما اینجا چیکار میکنید؟
فرانکی:ما برای جمع آوری آذوقه اینجا اومدیم،ببخشید که مزاحمتون شدیم!
یکی از روح ها که پوستی آفتاب سوخته و ریش هایی بلند داشت،به خالکوبی روی دستش اشاره کرد و گفت:این خالکوبی رو میبینید،هرکی که دروغ بگه این خالکوبی قرمز میشه و هرکی راست بگه زرد،پس سعی نکنید با دروغ خودتون رو نجات بدید،حالا بگین اینجا چیکار میکنید!
بیلی:همون طور که گفتیم ما برای استراحت و جمع آوری آذوقه اومدیم اینجا!
رنگ خالکوبی روی دست یکی از روح ها زرد میشود!
یکی از روح ها:نگا ژان،رنگ خالکوبی زرده،یعنی راست گفتن؟
-آره دیگه،راست گفتن و رو به بیلی می کند و میگوید:یعنی شما نیومدین تا بانو رو بدزدید؟
چارلی:بانو کیه؟
روح:بانو رو نمیشناسید؟این زن بانوی این جزیره است و هرکسی که ایشون رو بدزده،قدرت خارق العاده ای به او اهدا میشه!
چارلی:جدا؟خوب به هرحال ما باید زودتر از اینجا بریم،حالا ولمون میکنید!
روح:نه،شما رو پیش بانو میبریم تا ببینیم ایشون چی میگن!
بیلی:وااااای....خسته شدم،بازم یه ماجرای دیگه؟اااااه...
ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/08/04 05:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #20
RE: داستان برادران دریا«ساخت خودم»قسمت اول تا ...
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifقسمت نوزدهمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
روح های قرمز چارلی،بیلی و فرانکی را به قلعه ای در شمال جزیره میبرند.قلعه به رنگ قرمز و خیلی بزرگ بود! همان طور که در راهروی قلعه قدم میزدند ،بیلی گفت:ااااااه،عجب خونه ای!یعنی چند نفر اینجا زندگی میکنن؟پنجاه نفر،شصت نفر؟...
چارلی:اینجا فقط یه خونواده زندگی میکنه بیلی!
بیلی:تو از کجا میدونی؟
-چون خونواده ی منم تو یه همچین جایی زندگی میکنن!
بالا خره به باغی بزرگ رسیدند!
روح های قرمز با صدایی بلند گفتند:از بانوی این جزیره،بانو هانا خواهشمندیم که به جنوب غربی باغ تشریف فرما شوند!
ناگهان دختری ده ساله بپر بپر کنان به سمت آنها می آید و با خوشحالی می گوید:امروز برام چیزی آوردین؟
روح قرمز: بله بانو!
فرانکی و چارلی و بیلی یکصدا میگویند:بانو؟یعنی این بانوی بزرگی که میگفتین اینه؟
بانو هانا میگوید:وااااای. برام همبازی پیدا کردی،ایول! و دست چارلی را میکشد و میگوید:بیا بریم توپ بازی کنیم!
چارلی دستش را میکشد و میگوید:ما برای این کارا نیومدیم!
روح قرمز یقه اش را میگیرد و میگوید:چیزی گفتی؟
چارلی آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:نه...من؟...من چیزی نگفتم!
و با بانو بازی میکند!
چند دقیقه بعد بانو هانا بیلی را میکشد و میگوید:بیا برام قصه بگو!
بیلی:چی...
ووقتی با چهره ی روح های قرمز مواجه میشود‌،میگوید:آآآآره...بیا بریم برات قصه بگم!
چند دقیقه بعد هانا از فرانکی میخوهد تا با او خاله بازی کند!
فرانکی هم به ناچار این کار را میکند!بعد از این که بانو خسته شد!آرام روی زمین افتاد و خوابش برد!یکی از روح ها او را بلند کرد و او را به تالار برد!
سه روح دیگر وارد باغ شدند و وسایل هانا را جمع کردند!
فرانکی رو به یکی از روح ها:حالا میتونیم بریم؟
روح قرمز:نه تا وقتی که بانو اجازه ندن نمیشه!
چارلی:ولی ما...
بیلی:اااااه خسته شدم!
فرانکی:تا کی باید صبر کنیم؟
روح قرمز:تا وقتی که بانو بیدار بشن!
ادامه دارد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
نکته:هیچکس به غیر از هانا نمیتونه به روح های قرمز دست بزنه،ولی روح های قرمز میتونن این کار رو کننتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
2016/08/07 12:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,525 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,101 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 917 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,067 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,102 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان