زمان کنونی: 2024/04/28, 10:45 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/04/28, 10:45 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان « تغییر بزرگ »

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #1
داستان « تغییر بزرگ »
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
با سلام
تغییر بزرگ هم مثل داستان زندگی زیباست، یه داستان با ژانر زندگی روزمره هست که از یک اتفاق واقعی الهام گرفته شده البته با بسیاری تغییرات
امیدوارم خوشتون بیاد...


تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-27789.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/18 06:12 AM، توسط Dazai.B.)
2017/02/16 06:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #2
RE: داستان « تغییر بزرگ »
مقدمه
تنهایی خیلی بده. از اون بدتر اینه که اطرافت شلوغ باشه و تو احساس تنهایی کنی...
بدتر از اون اینه که بفهمی تمام عمرت فقط داشتی خودتو گول میزدی.
اینکه بفهمی تو تصور بقیه اون چیزی نیستی که خودت فکر میکنی هستی.
واقعا احساس خیلی بدیه... احساس اینکه یه جا بشینی و برای همدردی با خودت بخوای همه چیزو نادیده بگیری.
اما... نمیشه فراموش کرد...
«هیچوقت نمیبخشمت»
این تنها جمله ایه که تو سرم تکرار میشه. وقتی خیلیا اینو بهت بگن دیگه نمیتونی نادیدش بگیری.
خیلی دردناکه وقتی یه گوشه ی پارک بشینی و با خودت بگی: کجای کارم اشتباه بود؟
چیکار کردم که حالا اینجوری شده؟
چرا همه چیز برعکس اونیه که بهش فکر میکردم...
درسته... این حاله الآنه منه... من... رها مسعودی ... یه دختر 16 ساله...
کسیکه تو یه روز به یه آدم دیگه تبدیل شد. از قله ی خوشی و رویاهاش به زیر افتاد...
و حالا فقط دنبال یه بهانست تا یکم حالشو بهتر کنه...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/17 09:54 AM، توسط Dazai.B.)
2017/02/16 06:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #3
RE: داستان « تغییر بزرگ »
قسمت اول
با صدای زنگ گوشیم پرانژی از رختخواب بلند میشمو بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن، سریع لباس فرممو میپوشم.
کیفمو کنار صندلی میذارمو پشت میز صبحانه منتظر مامان و رویا میشینم. امروز 36 امین روزیه کهاز رفتن بابا به یه ماموریت کاری گذشته. خیلی دلم براش تنگ شده.
مامان ایستاده لیوان شیرشو میخوره و گونه ی رویا رو میبوسه و دستشو رو سرم میکشه و میگه: رها داره دیرم میشه مواظب خودت باش.
_ باشه خداحافظ
مامان من یه معماره. همیشه سرش شلوغه. هنوز دلیلشو نفهمیدم ولی شاید خودش بیکاری رو دوست نداره. ما فقط میتونیم موقع غذا خوردن یا آخر هفته یکم بیشتر ببینیمش. تو اتاق کارش پر از طراحی خونه و ساختمونه. خیلی قشنگن. خوشبختانه منم مثل مادرم طراحیم خوبه و همه هم اینو خوب میدونن.
با بوق سرویسم دسته رویا رو میگیرمو سوار ماشین میشم. رویا خواهر کوچیکترمه. اون تازه 10 سالشه. صورتش خیلی بامزست. بااینکه خیلی دوستش دارم ولی همیشه اذیتش میکنم. خب کاره من همینه. همه ی دنیا فهمیدن که من خیلی شوخم.
رویا رنگ موهاش مثل بابام خرماییه ولی رنگ موهای من به مادرم رفته و بور شده.
بعد از اینکه جلوی مدرسش پیاده شد طی 5 دقیقه منم رسیدم به دبیرستانم.
در کلاسو محکم باز کردمو با صدای نسبتا بلندی گفتم: سلاااااام صبح بخییییر
بعضیا بیخیال جوابمو دادنو بعضیام انگار نه انگار که سلام کردم.
مهسا رو دیدمو رفتم پیشش: اینا چشونه امروز؟ مگه امتحان داریم که همه بیحالن؟
خندیدو گفت: نه بابا تو که خودت میشناسیشون. هرروز آفتابشون از یه طرف در میاد...
مهسا بهترین و صمیمی ترین دوستمه. خیلی دختر متین و مهربونیه...
آروم در گوشم گفت: بهتره امروز زیاد اذیتشون نکنی
_ چرا ؟؟؟
_ چون من میگم
_ باشه حالا سعیمو میکنم...
معلم ریاضی اومد و بعد کلی مسئله حل کردن بالاخره زنگ خورد.
دسته مهسا رو گرفتمو به طرف بوفه رفتیم. زهرا رو دیدم که چند تا کتاب دستش بود. حتما از کتابخونه میاد. آروم بهش نزدیک شدم و ترسوندمش طوریکه کتاباش افتادن زمین.
شاکی خم شدو کتابارو جمع کرد: از سنت خجالت بکش آخه اینم شوخیه تو میکنی؟
خندیدم و گفتم: حالا نمیخواد عصبانی بشی.
نشستم تا دوتا کتابی که جلوی پام افتاده بودو بردارم که زودتر گرفتشون: نیازی نیست کمک کنی...
اینو گفت و رفت... رو به مهسا گفتم: نه واقعا یه چیزیش بودا...
_ بهت که گفتم. رها امروزو بیخیال شو...
_ عههههه الآن ساندویچا تموم میشه بدو...
_ خدایا... یکم به حرفم گوش بدی بد نیستا
_ الآن بیا به غذامون برسیم بعد بگو چیکار کنم چیکار نکنم...
به بوفه رسیدیم ولی خیلی شلوغ بود. اگه یجوری نرم جلو بهم نمیرسه. همه هم سال سومی بودن و هرکاری میکردم نمیتونسم برم جلو.
چشمم به سیما خورد. داد زدم: سیما جووون.... قربون دستت اون جلویی یه ساندویچم برای من بگیر. این طور که معلومه به من نمیرسه...
سیما بیخیال خریدشو کرد و به طرف کلاس رفت. مجبور شدم صبر کنم شاید معجزه ای بشه ولی هیچی.
عصبی دندونامو رو هم فشار دادم: لعنتی اون ساندویچ مورد علاقم بود حالا باید تا هفته ی دیگه صبر کنم. سیما دارم برات...
مهسا خندش گرفت و گفت: ببین بخاطر یه ساندویچ چی کارا که نمیکنه. امروز خون ریزی نشه خوبه
_ نه آخه کجاش خنده داره؟ بیا بریم کلاس
_ باشه فقط دعوا راه نندازیا
_ چشم مامان بزرگ
رفتیم تو کلاسو دیدم سیما با چند نفر دیگه دور میز معلم ایستادن...
خودمو به عصبانیت زدم و گفتم: سیما خانوم میشه بگی اون چه کاری بود که کردی؟
_ کدوم کار؟
_ چرا بهت گفتم برام ساندویچ بگیر، نگرفتی ها؟
_ غذای تو بود به منچه...
_ خب قشنگ میگفتی نه... خودت خوب میدونی ازینکه بهم بی محلی بشه بدم میاد
_ یه شوخی بود...
_ شوخی؟؟؟ پس باید بگم خیلی بی مزه ای
_ حالا چرا عصبانی میشی... شوخی شوخیه دیگه مگه کاره هرروز تو همین نیست؟
_ منظورت چیه؟ چه ربطی داشت؟
مهسا گفت: سیما تمومش کن...
_ چرا... بذار ربطشو بهش بگم. رها تو یه آدمه خودخواهی که فکر میکنه فرشتست و اصلا هیچ کاره اشتباهی نمیکنه. ولی تو هپروتی خانوم. تو با یه شوخی کوچیک اینجور عصبانی شدی ولی فراموش کردی که خودت همیشه دیگرانو اذیت میکنی و اسمشو میذاری شوخی
مهسا دوباره گفت: سیما...
_ چیه مگه دارم دروغ میگم؟ دیگه وقتشه از خیالات دربیاد. باید بدونه از حد خودش گذشته. من دارم حرفه دله همرو میزنم...
متعجب گفتم: منظورت از حرفه دله همه چیه؟؟
فاطمه همچنان که با انگشتاش بازی میکرد، گفت: رها تو فکر میکنی که همه مثل تو فکر میکنن. ولی این اشتباهه. خیلیا هستن که ممکنه کاراتو دوست نداشته باشن. راستش من هنوز بابت اون روزیکه یه کلمه رو اشتباه خوندمو تو تا یه هفته همش اونو به روم میاوردی و میخندیدی، نبخشیدمت... میدونم منظوره بدی نداشتی ولی نمیتونم فراموشش کنم
خندم گرفت: یعنی بخاطر اون کارم ناراحت شدی؟ نبخشیدیم؟ به نظرم اصلا نیازی به بخشیدنت نیست چون کاره خاصی نبود
زهرا با عصبانیت گفت: میبینی؟ حتی نمیخوای قبول کنی که اشتباه کردی. تو فقط مایه ی ناراحتی بقیه ای چون هیچ احساسه همدردی ای نداری و همه چیزو شوخی میدونی...
خواستم چیزی بگم که معلم اومد و همه بدون اینکه چیزی بگیم سر جاهامون نشستیم. تا زنگ آخر نتونستم به درسها گوش بدم و همش ذهنم مشغول حرفایی شده بود که شنیدم... یعنی حق با اونا بود؟ نکنه منظور مهسا که میگفت امروزو بیخیال بشم همین بود... یعنی اونم اینطور فکر میکنه؟

ادامه دارد ..........
2017/02/17 02:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #4
RE: داستان « تغییر بزرگ »
قسمت دوم
بالاخره زنگ خونه خورد. بدون اینکه با مهسا خداحافظی کنم، از کلاس بیرون اومدم.
_ رها صبر کن منم بیام...
اونقدر ذهنم درگیر بود که اصلا صداشو نشنیدم.
سوار سرویس شدم و تا وقتیکه به خونه رسیدیم، حتی یه کلمه هم با رویا حرف نزدم.
کیفمو روی تخت انداختم و روی صندلی پشت میز تحریر نشستم.
چشمامو بستمو دستامو دو طرف سرم گذاشتم. من چم شده؟ آدمی نیستم که خیلی به این چیزا اهمیت بدم. پس چیه که انقدر اذیتم میکنه؟
به کتابای گوشه ی میزم نگاهی کردمو یکی رو برداشتم تا شاید با سرگرم کردن خودم، یکم بهتر بشم.
داستانش درمورد کسی بود که به اطرافیانش اهمیت نمیداد و براش مهم نبود دیگران چی فکر میکنن...
کنجکاو ادامشو خوندم. بعد از 3 ساعت بالاخره به پایانش رسیدم :
« ... او متوجه ی اشتباه خود شد اما افسوس که دیگر برای پشیمانی دیر شده و درحالیکه تنهای تنها بود، چشمانش به سیاهی مطلق روی آورد... »
حالم بهتر که نشده بود هیچ... بدترم شدم. کتابو بستمو گذاشتم کنار.
پیشونیمو بالای دستام که روی میز بودن، گذاشتم.
آخه یعنی چی؟ این کتابو من کی گرفتم؟ واقعا که مزخرف ترین داستانی بود که خوندم...
ولی تقریبا وضعش مثل من بود... یعنی منم......
هه خنده داره. اون فقط یه داستان بود.
اصلا من کجا و اون کجا. اون خانواده ای نداشت برعکس من... تازشم کی گفته رفتار من غلطه؟
« نبخشیدمت »
به منچه اون دیگه مشکل خودشه. باید یه خورده جنبشو بالا ببره. درسته ... بی دلیل از درسای امروزم گذشتم...
امروز میخوام خیلی عادی رفتار کنم. انگار نه انگار که چیزی شده...
دوباره با صدای بلند به بقیه سلام کردم و طبق انتظارم فقط چند نفر جواب دادن. مهسا هنوز نیومده بود.
سیما که اومد، با نیشخندی رو به بقیه طوریکه من بشنوم گفت: واقعا که بعضیا روشون خیلی زیاده. اگه من بودم چند روزی رو مدرسه نمیومدم.
اصلا به خانوادم اصرار میکردم که توی خونه درس بخونم. اینجوری لااقل باعث نمیشدم بقیه به خودشون فشار بیارن تا تحملم کنن...
هر چند از آدم خودخواهی مثل تو نباید چنین توقعاتی داشت...
میخواستم جوابشو بدم ولی جواب ابلهان خاموشیست. بلند شدم تا برم بیرون که زهرا گفت: اونقدر خودخواهه که حتی براش مهم نیست مهسا از اینجا بره... واقعا که خالی از هیچ احساسیه...
سرجام ایستادمو فورا برگشتم: چی؟؟؟؟؟؟
_ یعنی میخوای بگی نمیدونستی قراره مهسا بره؟ واقعا که آبروی هرچی دوسته بردی...
_ مهسا میخواد بره؟ کجا؟ برای چی؟ کی؟
فقط یه کلمه گفت: امروز...
و رفتن سرجاشون نشستن چون معلم اومد داخل...
دوباره همون احساس... به صندلیه خالیه مهسا کنار پنجره خیره شدم. اون عاشق طبیعته بخاطر همینم از وقتیکه یادم میاد، کنار پنجره نشسته...
امروزم خیلی سریع گذشت.... تصمیم گرفتم پیاده برگردم خونه.
تو فکر بودم که چرا مهسا بهم نگفت. منو اون دوستای صمیمی همیم. یعنی فقط من اینطور فکر میکنم؟ نههههه اون چنین آدمی نیست...
_ رهااااااااااااا
صدای مهسا بود. نفس نفس زنان بهم رسید...
سریع گفتم: چرا امروز نیومدی مدرسه؟
_ اول سلام. دوم مگه بچه ها بهت نگفتن؟
_ آها یعنی منتظر بودی از زبونه بچه ها بشنوم؟
_ خب چیکار میکردم. نمیتونستم بهت بگم. نمیخواستم ناراحتت کنم
_ ناراحت؟ چرا باید ناراحت بشم؟؟
با تعجب بهم نگاه کرد...
_ چرا اینجوری نگام میکنی؟ حالا کجا میخواین برین؟
_ اممم خب برای تحقیقات پدرم مجبوریم چند سالی رو بریم آلمان...
_ خوبه... موفق باشی. دلم برات تنگ میشه. خب باید برم. خداحافظ
راه افتادم. هیچی نگفت. ولی چند لحظه بعد با خنده گفت: خداحافظ رها... تو هم موفق باشی. خیلی مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه. اگه تونستم بهت زنگ میزنم...
دیگه هیچ صدایی ازش نشنیدم. چی شد؟ همین؟؟ باید برم خداحافظ؟ رها چت شده؟ ارزش مهسا همینقدر بود؟
مگه کاره بدی کردم؟ خب نمیتونستم کاری کنم نره که... اون خودش منو خوب میشناسه و مطمئنن توقع نداره براش گریه کنم. اینکارا برای بچه هاست...
تو اتاقم نشسته بودم. سکوت تلخی بود. همچنان همون احساسو داشتم. آخه این چیه؟ نکنه مریض شدم؟ نه بابا هیچ علائمی ندارم.
میرم جلوی آینه و به عکسایی که کناره هاش چسبوندم نگاه میکنم. عکسای منو مهسان. ما خیلی جاها باهم رفتیمو کلی خوش گذروندیم.
چشمام روی عکسا موند. تازه فهمیدم. این احساس. یعنی من تنهام؟ تنها شدم؟ واقعا آدمه خودخواهیم؟ امکان نداره...
سریع سمت اتاق مامانم دویدم... آروم در اتاقشو باز کردم. سخت مشغول طراحی بود. مثل اینکه بهش یه پروژه ی خیلی بزرگ دادن. خیلی آروم درو بستمو اومدم بیرون: نمیخوام مزاحمش بشم...
به طرف اتاق رویا رفتم. میخواستم درو باز کنم که صدای خنده ی اونو دوستاشو شنیدم. بازم بجای درس خوندن دارن بازی میکنن...
دویدم سمت اتاق خودمو گوشه ی دیوار نشستمو زانوهامو بغل کردم. اطرافو گشتم تا بین قفسه ی کتابا و قفسه ی عروسکا، عروسک خرگوش نسبتا بزرگمو پیدا کردم. اونو از بچگیم تاحالا دارم.
گرفتمش و برگشتم سرجام. به صورتش نگاه کردم: بازم فقط منو تو موندیم... دوست...
محکم بغلش کردمو بی صدا شروع کردم به گریه کردن... من نمیخوام تنها باشم... نمیخوام نمیخوام نمیخوام
_ مهسا... دلم برات تنگ شده...
ادامه دارد .............
2017/02/19 05:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,521 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,098 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 912 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,064 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,100 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان