زمان کنونی: 2024/05/03, 12:34 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/03, 12:34 AM



نظرسنجی: چطوره؟؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خیلی خوب 95.83% 23 95.83%
خوب 4.17% 1 4.17%
قابل قبول 0% 0 0%
نیاز به تلاش بیشتر 0% 0 0%
در کل 24 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان«یتیم خانه مارک»

نویسنده پیام
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #1
داستان«یتیم خانه مارک»
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان خفن با افتخار تقدیم میکنند!
و اینک اثری دیگر از من و مرلیا!
*نکته:
-ایده مال من بود ولی با کمک مرلیا کامل میشه
-قسمت های جدید تو زمان خاصی گذاشته نمیشن
-ژانر داستان معمایی ، ی کمی کمدی ، جادویی ، تخیلی ، و یکمی هم تراژدی هست.
-دوستان لطفا اگه خوشتون اومد دادن اعتبار و تشکر کردن از من و مرلیا فراموش نشه ، واسش زحمت کشیدیم!(قراره بکشیم!)
https://www.animpark.net/thread-25845-lastpost.html
تاپیک نظرات
یا علی مدد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/14 09:55 PM، توسط ❤Ereɴ Yeαɢer❤.)
2016/08/09 05:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #2
RE: داستان«یتیم خانه مارک»
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifقسمت اولتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
تنهایی چیز  ترسناک و بدیه...علاوه بر اینا غم انگیز و دیوونه کننده هم هست....خیلی بد..اما تو یتیم خانه مارک ، پسرکی هست که خیلی تنهاست.تنهای تنها،بدون هیچ دوست و همدمی اون هر روز یه گوشه میشینه و به بازی کردن بچه ها نگاه میکنه ، بعضی موقع بچه ها اونو اذیت میکردن و یا سربه سرش میذاشتن ...روزی نبود که پسرک تنها و بی کس نباشه...اما یه روز با خودش فکر کرد:من تنهام..تنهای تنها..هیشکی منو دوست نداره ، مادرم هم منو دوست نداشت وآورد اینجا ، اگه بقیه منو اذیت میکنن ، پس چرا من اذیتشون نکنم؟ چرا من سر به سرشون نذارم؟چرا من کاری نکنم ناراحت و افسرده بشن؟
از اون روز به بعد ، پسرک شروع کرد به ترسوندن بچه ها ، داستان های ترسناک درباره روح و اجنه و هیولا های ترسناک میگفت و بقیه رو میترسوند ، شب میرفت به در اتاق ها میزد و با صدای ترسناکی میگفت:خوب بخوابین!و سریع از آنجا فرار میکرد.وقتی بقیه درو باز میکردن و کسی رو نمیدیدن ،حسابی میترسیدن..
پسرک از این کار لذت میبرد..اما وقتی یه شب در حال ترسوندن بچه ها بود ، یکی از کارگر ها اونو دید ، همه دنبالش افتادن و اون فرار کرد ، داشت توی جنگل تاریک فرار میکرد‌، که افتاد توی دره ، از اون به بعد کسی اونو ندید تا اینکه......
-خانم اجازه؟ من یه چیز بگم؟؟
-بگو
-این داستان خیلی بی مزه هست!بی معنی و بدون محتواست.اصلا هم ترسناک نیست!!
فِرد با قیافه شجاع و نترسی گفت:هه!واقعا؟ تو که داشتی از ترس میمردی!خودت بهم گفتی این داستان خیلی ترسناکه!یادت نمیاد جانی؟
جانی به من من افتاد و گفت:چ...چی میگی من کی گفتم؟؟؟؟
همه شروع به خندیدن کردن!
میون خنده های بچه ها مایکل که جزو شاگرد زرنگ ها محسوب میشد با آرامش بلند شد و گفت:خانم ، میشه این بحث رو ول کنیم؟ تازه جانی هم میترسه!
جانی:چی؟ کی گفته من میترسم چرا الکی حرف میزنی؟؟؟     مایک قیافه گرفت و با نیشخندی گفت:خودتو فریب نده!تو میترسی!تازه این داستان جزو ترسناک ترین داستان هاست!یکی هم بعد اینکه تا آخر خوندتش مرد!!
امیلی که دختری تقریبا ترسناک بود، با صدای ترسناکی گفت:یکی نه......مایک:چی؟ امیلی:یک نفر بعد اینکه اون داستانو تا آخر خوند نمرد...ده نفر بعد اینکه اون داستانو تا آخر خوندن مردن ، منم دلم میخواد این داستانو تا آخر بخونم...
فرد آروم در گوش مایک گفت:این دختره دیوونس؟؟ گیج میزنه!!
معلم دستهایش را به هم زد و گفت:بچه ها دیگه بس کنین ، این داستان فقط برای معرفی خونده شد!بسه!برین زنگ استراحته!
همه از کلاس بیرون رفتن ، فرد روی چمن دراز کشید و به جانی گفت:دوست من اگه میترسی که مشکلی نیست!!
جانی هم که صبرش لبریز شد گفت:آره من میترسم!از داستان های ترسناک میترسم!!مایک:ما الان سال 1734 هستیم درسته؟ خب این داستان چند سال پیش نوشته شده؟
امیلی به طرز خیلی مشکوکی وارد میشه و میگه:تقریبا 200 سال پیش..تازه افسانه ها میگن خرابه های یتیم خانه مارک هنوز وجود داره!
فرد از ترس دادی زد و گفت:دختر چرا یهو مثه جن بالا سر آدم ظاهر میشی؟؟؟ 
اِما یکدفعه وارد میشه و بلند میخنده و میگه:خجالت بکش خرس گنده 20 سالته چرا داد میزنی؟؟؟؟
فرد:منو پنج سال پیر تر نکن!من 15 سالمه!تو هم اگه جای من بودی الان داد میزدی!مایک:بس کنین......واقعا که مغز همه تون اندازه ی گردوعه!
ادامه دارد... 
2016/08/09 06:10 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #3
RE: داستان«یتیم خانه مارک»
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهقسمت 2مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اِما ضربه ای به سر مایک زد و گفت:اوممم...من که احساس میکنم تو این سر هیچی نیست!
مایک با اخم روی دست اما زد و گفت:دقت کن!نمره من جزو نمره های برتره!
اما:نمره همه مایی که اینجان جزو نمره های برتره!
مایک قیافه ای گرفت و دستش رو روی یقه کتش گذاشت و گفت:من فرق دارم!
خلاصه زنگ استراحت تموم شد و همه توی کلاس رفتن ، بعد یک ساعت مدرسه هم تموم شد و مایک و جانی و فِرد با هم به سمت خونه هاشون حرکت کردن‌ ، توی راه فرد مسخره بازی در میاورد و جانی و مایک میخندیدن .
مایک به خونه اش رسید و با اونا خداحافظی کرد ، فرد و جانی هم داشتن میرفتن که جانی گفت:هی...خوش به حال مایک!!فرد در حالی که داشت غذا میخود گفت:چرا؟؟؟
جانی:چون توی ی خانواده پولدار بدنیا اومده!خونه اش رو ببین!خیلی بزرگه!فرد:دوست من به ظاهر نگاه نکن!تو خونشون خیلی دعواست!من خودم ی بار با چشمای خودم پیدم که پدر مایک چه قد بهش سخت میگیره!
خلاصه مایک وقتی دم در خونه رسید و خواست درو باز کنه پدرشو دید و خواست سلام کنه اما پدرش گفت:مایک ، من و تو ی قرار داشتیم نه؟؟ مایک به من من افتاد و گفت:چ..چه قراری؟ پدر مایک:مایک..خودتو به اون راه نزن!تو به من قول داده بودی تا با اون آدمای معمولی نگردی!اما همین الان از مدرسه با اونا برگشتی!اونهمه دانش آموز اونجا هستن که پدرشون سرشناس و پولدارن چرا با اونا دوست نمیشی؟؟؟ مایک با اخم روشو برگردوند و گفت:من دوست ندارم با اونا باشم!از اونا بدم میاد!پدرش دادی زد و‌بلند گفت:باشه پس حالا که به حرفم گوش نمیدی از اون مدرسه درت میارم و ی مدرسه دیگه میبرمت!قیافه مایک تغییر کرد ،‌ناراحت شده بود ، با قیافه ناراحت و متعجبی گفت:نه...چرا؟ و اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت:من دوست ندارم مثل آدمای پولدار زندگی کنم!با این حرفش ، پدرش عصبانی شد و کشیده ای بهش زد!و گفت:اینو یادت باشه که دیگه از این حرفا نزنی!فردا آخرین روزیه که تو اون مدرسه میمونی!

و مایک هم سریع دوید و از اونجا رفت ، رفت زیر درختی نشست و شروع کرد به گریه کردن ، در حالی که داشت گریه میکرد صدای پیر و قشنگی گفت:وااای!میبینم پسر بزرگ خانواده فِیند داره گریه میکنه!چند سالته بچه کوچولو؟؟! مایک با صدای لرزون و‌ ناراحت گفت:ولم کن مادربزرگ!حوصله شوخی ندارم!مادربزرگ خنده دل نشینی کرد و گفت:باشه!برای چی ناراحتی؟ پدرت چیزی گفته؟؟مایک در حالی که داشت اشک هاشو جمع میکرد گفت:آره..گفت دیگه حق ندارم به اون مدرسه برم.....مادربزرگ:خب ی مدرسه دیگه برو!مگه چی میشه؟؟مایک:من اون مدرسه رو دوست دارم!اونجا دوست های زیادی دارم!ولی پدر میگه حق ندارم با اونا باشم چون مردم معمولی ان مادربزرگ:حالا به دل نگیر!بلند شو کیک درست کردم ملانی(خواهر کوچیک مایک) همه اش رو میخوره ها!
مایک بلند شد و لباسش رو تمیز کرد و گفت باشه....
صبح شد ، مایک بی حال صبحانه خورد و خداحافظی کرد و خواست بره که پدرش گفت:یادت نره بگی که دیگه نمیایمایک جواب نداد و رفت .توی کلاس نشسته بودن و معلم داشت حرف میزد که مایک بلند شد و گفت:خانم میخواستم ی چیزی بگم
-بگو
-من...من...از فردا دیگه به این مدرسه نمیام!
با این حرف مایک همه از جمله فرد و جانی و امیلی و اما متعجب شدن!
معلم:برای چی؟؟ مایک:دلایل شخصی داره!
اون روز کلاس یک ساعت بیشتر نبود برای همین زنگ استراحت نداشتن ، وقتی مدرسه تموم شد مایک وسایلشو جمع کرد و به بیرون رفت که فرد دستشو گرفت و گفت:هی!چرا دیگه نمیخوای بیای؟؟؟؟ مایک:ولم کن......فرد:اما...مایک با صدای بلند گفت:گفتم ولم کن!دیگه دوست ندارم با شما باشم!حالمو بهم میزنین!و بعد از گفتن این حرف با سرعت رفت!جانی در حالی که داشت حرص میخورد بلند گفت:منم حالم ازت بهم میخوره!برو به درک!
فرد:چرا اینطوری کرد؟ جانی خواست جواب بده اما امیلی بلافاصله گفت:تقصیر پدرشهاما:چی؟ امیلی:من دیروز با چشمای خودم دیدم ، پدرش بهش گفت دیگه حق نداره با ما باشه ، اما اون مقاومت کرد و قبول نکرد و گفت دوست نداره مثل آدمای پولدار زندگی کنه ، با این حرفش پدرشو عصبی کرد و پدرش کشیده ای زیر گوشش زد ، اون به خاطر حرف پدرش میخواد از اینجا بره ، اون از ما بدش نمیاد ، ما رو دوستای خودش میدونه.تمام ، منتظر نظرات شما هستیممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/10 10:49 AM، توسط ❤Ereɴ Yeαɢer❤.)
2016/08/10 10:11 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #4
RE: داستان«یتیم خانه مارک»
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهقسمت سوممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مایک با ناراحتی و بی میلی و به اجبار پدرش از اون مدرسه میره،اون به دوستاش نگفت که پدرش مانع موندن اون در مدرسه است،بلکه به دروغ گفت که از اونا متنفره و با اینکارش هم دل خودش رو شکست و هم دل دوستانش.پدرش اون رو به مدرسه ای میبرد که همه ی دانش آموزانش در سطح مایک و خانواده اش هستن.روز اول مدرسه فرا میرسد. وقتی وارد کلاس شد،با قیافه های مرتب ،شیک و پولدار مواجه شد ‌، روی یکی از صندلی ها نشست.پس از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد و گفت:بچه ها امروز یه دانش آموز جدید داریم ‌ مایکل بیا و خودتو معرفی کن !
مایک رفت جلو ایستاد و گفت:من مایکل فیند هستم ، پسر جک فیند ، خوشبختم!معلم:خب مایک برو سرجات بشین !یک ساعت گذشت ، زنگ استراحت بود ، مدرسه خیلی بزرگی بود و مایک که تا به حال وارد همچین مدرسه هایی نشده بود و با آداب اینجا آشنا نبود،گیج و سردر گم بود!داشت توی حیاط راه میرفت که یکدفعه صدای کلفت و قلدر مانندی گفت:هه ، پس تو پسر بزرگ خانواده فیند هستی؟؟ فکر میکردم خوشتیپ تر باشی!مایک روشو برگردوند و با پسری که هیکلی و چاق بود و یکی از دکمه های لباسش باز شده بود رو به رو شد،از سر و روی پسر چاق غرور و افاده میبارید ، بهش گفت:آره من پسر بزرگ خانواده فیند هستم ، تو چی؟پسر چاق:من استوارت ساندرز هستم ، پسر بزرگ خانواده ساندرز!و قیافه گرفت!مایک نیشخندی زد و با تاسف گفت:منم فکر نمیکردم پسر بزرگ خانواده ساندرز یه خرس گنده ی زشت باشه!استوارت با این حرف مایک عصبی شد و خواست همراه نوچه هاش اونو بزنه، اما یکی از معلما اونو دید ،و داد زد و گفت:استوارت!داری چیکار میکنی؟ دلت میخواد اخراج بشی؟؟استوارت با دیدن معلم از کنار مایک دور شد و به معلم گفت:نه...قربان!معلم:پس با من بیا!دیگه نبینم از این کار ها کنی فهمیدی!؟ استوارت با بی میلی گفت:چشم! و از کنار مایک رد شد و تنه ای بهش زد و آروم گفت:من این کارتو یادم نمیره،بعدا حسابت رو میرسم بچه سوسولو رفت .مایک زیر لب گفت:وااای که چقدر ترسیدم و پوزخندی زد!...
***
این زنگ باید به کتابخونه میرفتن و کتاب های مفید رو پیدا میکردن ، مایک وارد کتابخونه شد،کتابخونه ی بزرگی و تمیزی بود،قفسه های کتاب از جنس چوب مرغوب بودن و حسابی برق انداخته شده بودن،اما این زیبایی ها روحیه ی مایک رو برنگردوند... ، وقتی داشت یکی از کتابا رو بر میداشت ،متوجه شد پشتش یه در کوچیک هست ، اون درو باز میکنه توش یه کتاب بود که به نظر خیلی قدیمی بود ، جلد هاش تقریبا خراب و پوسیده و از جنس چرم بودن چرم بودن ، و اسمش معلوم نبود ، مایک کتاب رو در میاره ، کتاب کوچیک بود اما سنگین و پر حجم بود ، اونو روی دستش میذاره و آروم بازش میکنه که خراب نشه و یه وقت توی دردسر نیوفته ،برگه هاش از جنس کاهی بود و دورشون پاره پوره بود،ولی هنوز میشد نوشته ها ی کتاب رو خوند! تو صفحه اول چیزی با خون نوشته شده بود ، اون متن این بود:
این داستان درباره پسرکیه که خیلی تنهاست ، تنهای تنها...اون کسیو نداشت ، اون سرگرمی ای نداشت ، اون کاملا تنها بود ، اما تصمیم گرفت برای خودش یه سرگرمی درست کنه ، سرگرمیش اذیت کردن بقیه بود ،‌ اون بقیه رو میترسوند ، اما وقتی همه متوجه کاراش شدن ، اون فرار کرد ، پسرک مرد ، جسمش نابود شد ‌ اما روحش هنوز بود ، روحش هنوز دوست داشت بقیه رو بترسونه ، روح پسرک یتیم خانه رو خرابه کرد ، روح اون پسرک همیشه تو یتیم خانه مارک سرگردانه....
مایک غرق داستان شده بود و هنوز داشت میخوند اما یکدفعه معلم که پشتش بود گفت:داری چیکار میکنی؟؟ مایک هول شد سریع کتاب رو بست و روشو سمت معلم برگردوند و کتاب رو پشت خودش قایم کرد و گفت:ب،،..ببخشید داشتم کتاب میخوندم!! معلم:آها که اینطور ،‌ آفرین بخون!خیلی به دردت میخوره...
مدرسه تموم شد و مایک کتاب رو یواشکی با خودش به خونه برد ، وقتی رفت خونه بدون هیچ سلامی به سمت اتاقش رفت،خواهرش ملانی که متوجه رفتار او شده بود گفت:سلااام مایک...ولی مایک بدون هیچ توجهی وارد اتاقش شد.ملانی رو به مادر بزرگ کرد و گفت:یعنی چش شده بود؟ مادر بزرگ:نمیدونم،شاید توی مدرسه دعوا کرده! مایک در رو قفل کرد و نشست پشت میز کارش ، کتاب رو باز کرد و زد صفحه دوم ، اولش نوشته بود:
سال 1500 یتیم خانه مارک!
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/12 09:54 PM، توسط Merliya.)
2016/08/12 09:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #5
RE: داستان«یتیم خانه مارک»
قسمت 4:
هوا سرد و سوزناک بود ، لویی ، پسرک تنها گوشه ای ایستاده بود و غرقه در فکر بود ،اما صدایی اون رو از دنیای فکر و خیال بیرون اورد .
صدا میگفت: بچه ها زود باشین ، هوا سرده
لویی هم مثل بقیه به سمت اتاقش حرکت کرد ، دست های کوچک لویی سرد سرد بودن و بدنش میلرزید ، فقط میخواست زود تر به اتاقش برسه ، اما توی اون اتاق چیزی غیر یک پتوی پاره ، تخت خراب و عروسک خرس قدیمی اش و یک شمع چیزی نبود.
وقتی نزدیک اتاقش رسید ، پسری به اسم آلٍن بهش گفت:هی لویی ، کجا میری؟
لویی اب دهانش رو قورت میده و با صدای ترسیده ای میگه: میرم....تو اتاقم. آلن خنده ای کرد و گفت؟ تو اتاقت ؟؟؟الان نوبت توئه که بری و حیاط رو جارو کنی !
لویی با نگاه مظلومی گفت: اما اون بیرون الان خیلی سرده و تقریبا دیگه هوا تاریک شده!من از تاریکی میترسم!
آلن اخمی کرد و به سمت لویی اومد و یکی به پشتش زد و گفت:چی؟ همه کسایی که اینجان از پنج سالگی شروع به کار میکنن ، تو که هشت سالته!
و جارو رو دست لویی داد و اونو به سمت حیاط هل داد.
هوا کاملا تاریک شده بود و لویی با دست های کوچکش جارو رو به دست گرفته بود و با ترس داشت جارو میزد.
یک لحظه قیافه همه کسایی که اذیتش کرده بودن اومد تو ذهنش ، و.....
_دادااااش!!!
مایک با این صدا هل شد سریع کتاب رو بست اما از پشت با صندلی افتاد!ملانی اومد توی اتاق و کنار برادرش که بر عکس افتاده بود ایستاد و گفت: داداش چرا اینطوری هستی؟؟؟
مایک با اخم خودشو درست کرد و درست نشست و به ملانی گفت: چند بار بهت گفتم قبل اینکه بیای در بزنی ها؟؟؟؟
ملانی انگشتش رو تو دهنش گذاشت و با لبخند بزرگی گفت: هیچ بار! تازه اولین بارته که گفتی!
مایک: ه..ها؟؟؟ خب فرض کنیم من نگفتم ، خودت نباید بدونی؟؟اصلا چیکار داری که اومدی ها؟؟
ملانی:میخواستم ببینم درس میخونی یا نه!
قیافه مایک خشک شد و گفت:میخواستی چغلی کنی؟؟
ملانی:اممم...اره! حالا دیدم درس نمیخونی ! اگه به بابا بگم دعوات میکنه هااا!
مایک:بهت هیچی نمیدم!
ملانی:باشه! باااابااا باابااا داداش درس نمیخوند بااباااا
مایک جلوی دهن ملانی رو گرفت و گفت: چی میگی ساکت شو!باشه باشه فردا دارم از مدرسه میام برات ی چیزی میخرم!
ملانی ساکت شد ، لبخند شیطانی ای زد و گفت: اخ جون! و رفت پایین.
مایک دستش رو روی سرش گذاشت و گفت:اوفف فسقلی فقط 9 سالشه و 6 سال ازش بزرگ ترم و مجبورم بهش حق السکوت بدم!
صبح شد ، مایک بلند شد تا به مدرسه بره، نشست سر میز صبحانه که ملانی اروم بهش گفت: داداشی یادت نره ها!
مایک: باشه گفتم میخرم دیگه!
و به مدرسه رفت ، توی مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد ، وقتی که مایک داشت برمیگشت یادش اومد برای ملانی چیزی نخریده!
پس رفت تا برای ملانی چیزی بخره ، اما.......
خب دوستان تو قسمت بعد قیافه هاشونو توضیح میدیم!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/23 08:22 PM، توسط ❤Ereɴ Yeαɢer❤.)
2016/08/23 11:44 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #6
RE: داستان«یتیم خانه مارک»
قسمت پنجممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مایک رفت تا برای ملانی یه چیزی بخره ، وقتی داشت میرفت متوجه شد یه چیزی داره تعقیبش میکنه،
بعد از مدتی راه رفتن و توجه نکردن به اون چیز و یا شخص مشکوک احساس خیلی بدی بهش دست داد ،
ایستاد و به پشتش نگاه کرد ، چیزی ندید ، وقتی به سمت چپش که بوته ها بودن نگاهی انداخت متوجه یه چیز وحشتناک و عجیب شد!
دو تا چشم قرمز داشتن نگاهش میکردن!!!!
مایک میخواست فرار کنه اما یکدفعه یکی از پشت زد روی دوشش ، با این کار مایک ترسش چند برابر شد و وقتی روش رو برگردوند،امیلی رو دید ،بعد از اومدن امیلی اون حس های عجیب و اون چشم های وحشتناک دیگه نبودن،مایک میشینه و با امیلی حرف میزنه،بین حرف هایی که بین اونا رد و بدل میشد،مایک سوالات و صحبت هایی هم در مورد یتیم خانه ی مارک میکنه.توی همین بحث ها امیلی به مایک شک کرده بود.با خودش گفت:یعنی این داستان رو خونده؟ مایک شک امیلی رو احساس کرد و در ادامه ی بحث سعی کرد که اوضاع رو مرتب کنه و طوری رفتار کنه که امیلی چیزی از ماجرا نفهمه. بعد از تمام شدن بحث،مایک به سمت خونه راه میوفته.دربین راه به یتیم خانه ی مارک فکر میکنه.مایک کتاب رو از کتابخونه پیدا کرده بود،اما نه یه جای مشخص،یه جایی که به سختی میشد پیداش کرد.اون بارها و بارها به این سوال ها فکر کرده بود:چرا اون کتاب توی کتابخونه بود؟چه کسی اون رو اونجا گذاشته بود؟و...ولی هنوز نتونسته بود جواب مناسبی براش پیدا کنه.شاید اون کتاب واقعا نفرین شده بود.
بالاخره بعد از کلی پیاده روی مایک به خونه میرسه.بعد از سلام و احوالپرسی با ملانی،اون چیزی رو که براش خریده بود رو بهش میده و بعد سریع به اتاقش برمیگرده.
کتاب رو باز و شروع به خوندن میکنه:
بعد از اون شب که لویی رفته بود جارو بزنه، جَو یتیم خانه خیلی ترسناک شده بود و لویی هم دیگه به اتاق خودش برگشته بود.
هر شب صدای جیغ بچه ها همه جا میپیچید ، اما این جیغ برای چی بود؟؟. همه میدونستن که یک نفر میاد و بچه ها رو میترسونه ، اما نمیدونستن کیه....
یک شب ،وقتی یکی از کارکن های یتیم خانه، توی راه رو های تاریک قدم میزد ، متوجه یه بچه شد که جلوی در یکی از اتاق هاست!

اول با دقت بهش نگاه کرد و فهمید کیه ، پس بلند داد زد:هـــــــی لویی!!داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟
بله اون کسی که بچه ها رو میترسوند لویی بود ،لویی با دیدن اون مرد ، سریع به بیرون دوید ، اون کارکن و چندین نفر دیگه هم دنبالش دویدن و هی صداش میزدن و میگفتن:وایسا وایسا کجا میری وایسا!!
اما لویی فقط و فقط میدوید!!
بعد از چند دقیقه یکدفعه کارکن ها صدای جیغ نازکی رو شنیدن!!صدای جیغ لویی!
جلو تر دویدن ، و به یک دره ی عمیق رسیدن.یه لنگه کفش هم بغل دره افتاده بود.
بله ، لویی توی دره افتاده بود...کارکن ها هر چی لویی رو صدا میزدن جوابی نمیشنیدن...
اون ها روز ها و شب ها دنبالش بودن اما نه زنده اش رو پیدا کردن و نه جسدش رو...

ادامه دارد...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/10/11 08:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,525 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,101 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 917 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,067 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,102 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان